حالا دیگر اسم او (قاسم سلیمانی) در جبهههای مقابله با طالبان در ولایتهای شمال شرق کابل فراوان شنیده میشد. هم آنها را تجهیز و مسلح میکرد و هم خودش در خطمقدم این جنگها حاضر میشد. بماند که طبق خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی در ۱۷ شهریور ۱۳۷۷، حاجقاسم به خاطر افغانستان حتی به روسیه هم سفر کرده بود و میخواست که ایران نقش بیشتری در کمکرسانی به کشور همسایه داشته باشد اما او باید بهدنبال سرچشمه مشکلات خاورمیانه میگشت. سرچشمهای که آدرسش غرب آسیا بود؛ اسرائیل!
حاجقاسم بعد از آزادی جنوب لبنان در ۵ خرداد ۱۳۷۹ به دیدار سیدحسن نصرا... رفت و در اینباره گفتوگو کردند که حتما پس از این آزادی اسرائیل از دستاوردهای مقاومت لبنان و حزبا...بهسادگی نخواهد گذشت و بهزودی با جنگی بزرگتر انتقام خواهد گرفت. سال ۲۰۰۰، غرب آسیا هر روز با اتفاقهای جدیدی مواجه میشد؛ ۲۵ماه می جنوب لبنان آزاد شد و ۲۸ سپتامبر آریل شارون به بیتالمقدس رفت و در زمین این مسجد قدم گذاشت و حضورش در آنجا، سبب شکلگیری اعتراضات زیادی شد.او فارغ از تفاوتهای مذهبی و گرایشهای سیاسی همه را دور هم جمع کرد تا بتوانند انتفاضه فلسطین را توسعه دهند. پس خودش همه چیز را مستقیم پیگیری کرد و با حمایتهای میدانی و معنوی به آنها قدرت بیشتری بخشید.یکسال بعد پس از ترورهای مکرر و شکلگیری عملیاتهای متعدد اسرائیلیها، حاجقاسم که دیگر ارتباط تنگاتنگی با عماد مغنیه داشت، به اینجا رسید که باید برای تأمین و توزیع سلاح میان گروههای مقاومت فلسطین (حماس، جهاد و...) اقدام کند. او حتی گروههای مستقل کوچکی هم در گردانهای شهدای الاقصی ایجاد کرد. هدف حاجقاسم (و به عبارتی ایران) و تمام گروههای مقاومت فقط یک موضوع بود؛ نابودی اسرائیل.
در همین گیر و دار هم احمدشاه مسعود کشته شد و هم یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ فرا رسید که دو هواپیمای ربوده شده به دل برجهای دوقلوی آمریکا زدند و بهانه کافی جور شد تا جورج بوش نیروهایش را به خاورمیانه بیاورد، طوری که بیشتر از ۱۵۰هزار نیروی آمریکایی در عراق مستقر شد و حدود ۳۰هزار نیروی آمریکایی در افغانستان. قاعدتا این اتفاق ایرانیها و سوریها را میترساند و از طرفی پشتوانههای پنهانی برای اسرائیل به حساب میآمد. حالا حاجقاسم باید بیشتر از گذشته درگیر مسائل عراق میشد.
وضعیت عراق با تجربههایی که در افغانستان داشت تا حدی متفاوت بود. او از همان اوایل دهه ۷۰ فراوان به افغانستان سفر میکرد. هم منطقه را میشناخت و هم راه ارتباط گرفتن با طالبان و نیروهای رسمی آن کشور را. آنقدر که یکبار وقتی با احمد شاهمسعود و چند نفر دیگر در هلیکوپتر بودند تا به نقطهای مشخص برسند، یکی دو باری نگاه به ساعتش انداخت و احساس کرد پرواز کمی طولانی شده؛ شرایط طوری بود که اگر فقط چند کیلومتر آن طرفتر از همان مکان مشخص میرفتند به چنگ طالبان میافتادند. خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمیتوانم منطقه را درست ببینم! حاجقاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست. اگر تشخیص درست حاجقاسم نبود، فقط با کمی تأخیر در فرود، همهشان اسیر طالبان میشدند. اما الان دیگر بحث افغانستان نبود، او پیوسته با اتفاقات پیچیدهتری مواجه میشد مثلا در همین ماجرای برجهای دوقلو ناگهان زمین بازی عوض شد و (با برنامهریزی قبلی) پای جنگی عجیب در آیندهای نهچندان دور به لبنان کشیده شد. قرار نبود در این بازی جدید جنگ چیزی از سنخ انهدام و نابودی باشد. قرار بود که نیروها و حتی اهالی جنوب لبنان خواهناخواه از منطقهشان کوچانده(!) شوند و کلا بروند... .
حاجقاسم بعد از آزادی جنوب لبنان در ۵ خرداد ۱۳۷۹ به دیدار سیدحسن نصرا... رفت و در اینباره گفتوگو کردند که حتما پس از این آزادی اسرائیل از دستاوردهای مقاومت لبنان و حزبا...بهسادگی نخواهد گذشت و بهزودی با جنگی بزرگتر انتقام خواهد گرفت. سال ۲۰۰۰، غرب آسیا هر روز با اتفاقهای جدیدی مواجه میشد؛ ۲۵ماه می جنوب لبنان آزاد شد و ۲۸ سپتامبر آریل شارون به بیتالمقدس رفت و در زمین این مسجد قدم گذاشت و حضورش در آنجا، سبب شکلگیری اعتراضات زیادی شد.او فارغ از تفاوتهای مذهبی و گرایشهای سیاسی همه را دور هم جمع کرد تا بتوانند انتفاضه فلسطین را توسعه دهند. پس خودش همه چیز را مستقیم پیگیری کرد و با حمایتهای میدانی و معنوی به آنها قدرت بیشتری بخشید.یکسال بعد پس از ترورهای مکرر و شکلگیری عملیاتهای متعدد اسرائیلیها، حاجقاسم که دیگر ارتباط تنگاتنگی با عماد مغنیه داشت، به اینجا رسید که باید برای تأمین و توزیع سلاح میان گروههای مقاومت فلسطین (حماس، جهاد و...) اقدام کند. او حتی گروههای مستقل کوچکی هم در گردانهای شهدای الاقصی ایجاد کرد. هدف حاجقاسم (و به عبارتی ایران) و تمام گروههای مقاومت فقط یک موضوع بود؛ نابودی اسرائیل.
در همین گیر و دار هم احمدشاه مسعود کشته شد و هم یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ فرا رسید که دو هواپیمای ربوده شده به دل برجهای دوقلوی آمریکا زدند و بهانه کافی جور شد تا جورج بوش نیروهایش را به خاورمیانه بیاورد، طوری که بیشتر از ۱۵۰هزار نیروی آمریکایی در عراق مستقر شد و حدود ۳۰هزار نیروی آمریکایی در افغانستان. قاعدتا این اتفاق ایرانیها و سوریها را میترساند و از طرفی پشتوانههای پنهانی برای اسرائیل به حساب میآمد. حالا حاجقاسم باید بیشتر از گذشته درگیر مسائل عراق میشد.
وضعیت عراق با تجربههایی که در افغانستان داشت تا حدی متفاوت بود. او از همان اوایل دهه ۷۰ فراوان به افغانستان سفر میکرد. هم منطقه را میشناخت و هم راه ارتباط گرفتن با طالبان و نیروهای رسمی آن کشور را. آنقدر که یکبار وقتی با احمد شاهمسعود و چند نفر دیگر در هلیکوپتر بودند تا به نقطهای مشخص برسند، یکی دو باری نگاه به ساعتش انداخت و احساس کرد پرواز کمی طولانی شده؛ شرایط طوری بود که اگر فقط چند کیلومتر آن طرفتر از همان مکان مشخص میرفتند به چنگ طالبان میافتادند. خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمیتوانم منطقه را درست ببینم! حاجقاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست. اگر تشخیص درست حاجقاسم نبود، فقط با کمی تأخیر در فرود، همهشان اسیر طالبان میشدند. اما الان دیگر بحث افغانستان نبود، او پیوسته با اتفاقات پیچیدهتری مواجه میشد مثلا در همین ماجرای برجهای دوقلو ناگهان زمین بازی عوض شد و (با برنامهریزی قبلی) پای جنگی عجیب در آیندهای نهچندان دور به لبنان کشیده شد. قرار نبود در این بازی جدید جنگ چیزی از سنخ انهدام و نابودی باشد. قرار بود که نیروها و حتی اهالی جنوب لبنان خواهناخواه از منطقهشان کوچانده(!) شوند و کلا بروند... .