جوان آنلاین: در روزهایی که بر ما گذشت، انقلابی نیکوکار و مبارز خیراندیش، زندهیاد سید علاءالدین میرمحمدصادقی، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. او هماره سعی داشت تا از پیشینه سیاسی و اجتماعی خویش، کمتر سخن بگوید و ناشناخته بماند. هم از این روی جامعه ما، از وی شناختی بایسته ندارد. در مقال پی آمده که به همین مناسبت به شما تقدیم میشود، سعی شده تا با استناد به پارهای از خاطرات و اسناد، جنبههایی از کارنامه آن فقید سعید بازنمایانده شود. روحش شاد و یادش گرامی باد.
گفتگو با آیات حکیم و خویی، برای نجات اعضای مؤتلفه اسلامی
زندهیاد سید علاءالدین میرمحمدصادقی، از جوانی دارای اندیشه و گرایش سیاسی بود. او در آغاز دهه ۴۰، به عضویت هیئتهای مؤتلفه اسلامی درآمد و فعالیتهای خویش را در این قالب سامان داد. وی گرچه در رویداد اعدام حسنعلی منصور دخالتی نداشت، اما پس از دستگیری اعضای شاخه نظامی مؤتلفه، به رایزنی با مراجع نجف پرداخت تا آنان را به موضعگیری در برابر محاکمه دوستان خویش سوق دهد. تلاش وی نتیجه بخش بود و با تلگرافات مؤثر آیتالله العظمی سید محسن حکیم و آیتالله العظمی سید ابوالقاسم خویی، رژیم شاه ناگزیر شد تا از اعدام اغلب اعضای شاخه نظامی مؤتلفه چشم بپوشد. میرمحمدصادقی، در خاطرات خویش در این فقره آورده است:
«وقتی ترور انجام شد، همه اعضای مؤتلفه اسلامی از جزئیات چنین جریانی اطلاع نداشتند. برخی شاید موافق آن هم نبودند و تنها بعضی از این نقشه اطلاع داشتند. گروهی از اعضای شورای مرکزی مؤتلفه اسلامی، جلسات جداگانهای برگزار و نام خود را شاخه نظامی گذاشته بودند. همگی این افراد از افراد متدین و شناخته شده بودند، به طوری که برای تمامی اقدامات خود از مراجع مجوز شرعی میگرفتند. وقتی هم ترور انجام شد، تمامی اعضای مؤتلفه را دستگیر نکردند و مستقیم به سراغ همین افراد رفتند. شاخه نظامی را این دو (شهیدان مهدی عراقی و صادق امانی) ایجاد کرده و مسئولیت ترور منصور را نیز به عهده گرفته بودند. چند روز پس از این ماجرا، مأموران امنیتی به جستوجوی اعضای مؤتلفه برآمدند و تعداد زیادی را هم دستگیر کردند. ظاهراً تیمی که منصور را اعدام کرد، ۱۱نفر بودند. آقایعراقی، آقای بخارایی، آقایامانی، آقای نیکنژادی، آقای صفار هرندی، آقای عسکراولادیو آقایانواری کهدر دادگاه بدوی نظامی، همه اینها محکومبهاعدامشدند... من برای پیگیری و وساطت مراجع نجف از این افراد، به عراق مسافرت کردم. نخست به منزلمرحومآیتالله خویی رفتم. ایشان خیلیناراحتشدند و یکتلگرافی برای هویدا نوشتند که تازه نخستوزیر شده بود که اینها باید حتماً آزاد شوند و به چه مناسبت همچنین کاری در کشور اسلامی میکنید؟ تلگراف را خود منمخابرهکردم. بعد آقایخوییگفتند، البته من تلگراف دادم ولیکنخب، آقایحکیمباید یکاقدامیکنند. من با داماد آیتالله حکیم، سوابقی داشتم. به محضر آقای حکیم رفتم و به ایشان معرفی شدم. وقتی گفتم من میرمحمد صادقیهستم، یک عالمی هم که من او را نمیشناختم، به آقای حکیم گفت که اینها از خانواده خیلی بزرگی هستند، از خانواده مرحوم میرسیدحسنمدرس، استاد المجتهدین هستند و طوریشد آقایحکیم از آنپسبهمنخیلیمحبتکردند. آقای انواری هم در میان اعدامیها قرار داشتند که اتفاقاً آقای حکیم با ایشان هم آشنا بودند. آقای حکیم وقتی نام ایشان را شنیدند، بسیار متأثر شدند. گفتند: باید کاری کرد. آیتالله حکیم به آیتالله میرزا احمد آشتیانی از علمای شاخص تهران تلگراف تندی زدند که سران دولت ایران باید از سرنوشت مسئولان کشورهای همجوارشان عبرت بگیرند و به کودتای عبدالکریم قاسم، علیه ملک فیصل شاه عراق اشاره میکند و میخواهد همه این مسلمانان که دستگیر کردهاید، از جمله شیخ انواری را آزاد کنید. هرچند شاه در مقابل پیام میرزا احمد آشتیانی و انتقال نظر آیتالله حکیم، جواب میدهد انواری گفته: شاه را باید کشت! اما فشارهای نجف، قم و تهران، اثر میکند و سرانجام فهرست محکومین به اعدام، طی دو مرحله به چهار نفر کاهش مییابد. چند روز پس از صدور حکم، هر چهار نفر اعدام شدند، تا دیگر فرصتی برای رایزنی باقی نمانده باشد!...».
حضور دیرین در نهضت مدرسه سازی
اولویت به فرهنگ و اصلاح جامعه از طریق آن، در زمره نکاتی بود که سید علاءالدین میرمحمدصادقی، همواره آن را از نظر دور نمیداشت. به این دلیل از هنگامی که تمکن مالی یافت، خویش را در نهضت مدرسهسازی در ایران شریک کرد و دهها باب مدرسه را راه اندازی نمود. وی در این باره، خاطرنشان کرده است:
«به همراه برادرم و بعضی از دوستان، بیش از صد مدرسه ساختهایم، یا در ساخت آنها نقش داشتهایم! شهید بهشتی معتقد بودند، از راه اصلاح فرهنگی جامعه، میتوان به جلو حرکت کرد. در جامعه میدیدم که افراد تحصیل کرده، موفقتر هستند و فکر بازتری دارند. از همان اوایل کار اقتصادی خود، تصمیم گرفتیم به نهضت مدرسهسازی کمک کنیم. از سال ۱۳۳۵، وارد نهضت مدرسهسازی شدیم. به اتفاق دوستانی دیگر، مدرسههای بسیاری ساختیم که معروفترین آنها پس از مدارس علوی و نیکان، مدرسه فخریه در شمیران تهران بود. مدرسه علوی اسلامی برای دختران، از سوی دوستان همفکر تأسیس شد. تصور ما این بود، از راه ایجاد مدارس، میتوانیم مشکلات فرهنگی جامعه را حل کنیم. علاقه زیادی به تأسیس مدارس و مراکز آموزشی دارم و همچنان هم، در جلسات همین مدارس شرکت میکنم...».
تأسیس مدرسه رفاه، برای ایجاد جنبش فرهنگی
منطقی که در فراز پیشین مقال بدان اشارت رفت، موجب شد تا میرمحمدصادقی از هرگونه نهادسازی فرهنگی و دینی استقبال کند و در آن پیشگام شود. هم از این روی او در زمره پایه گذاران مدرسه رفاه درآمد، جمعی که همواره در کنترل ساواک قرار داشتند و اعضای آن به کرات دستگیر و زندانی میشدند:
«جلساتی را که قبلاً با مرحوم بهشتی ترتیب داده بودیم، باز در دهه ۴۰ به راه انداختیم. آقای بهشتی همه را قانع کرد که باید جنبشی فرهنگی به راه بیندازیم. ایشان دلایل این موضوع را برای ما روشن کرد. پس از مدتی تصمیم گرفتیم، خودمان مدرسه دخترانهای تأسیس کنیم. آیتالله هاشمی رفسنجانی، مرحوم شهید دکتر باهنر، شهید رجایی، ابوالفضل توکلی بینا، حبیبالله شفیق، جواد رفیق دوست، عباس تحریریان، حسین مهدیان و حسین اخوان فرشچی، ترکیب هیئت مؤسس این مدرسه را تشکیل میدادند. نام مدرسه را رفاه گذاشتیم. ایده گروه ما این بود که باید انقلاب فکری در جامعه ایجاد شود. دیدم بهتر است فعالیتهای فرهنگی ایجاد کنیم یا از طریق فعالیتهای خدماتی و کمک به گرفتاران، وارد جریان اعتراضی علیه حکومت شویم. انگیزههای دیگری هم برای ساخت مدرسه بود. عدهای به دنبال جایی بودند، تا فرزندان افرادی که دستگیر شدهاند، بتوانند در آنجا تحصیل کنند. البته مدرسه علوی فعال بود، ولی این مدرسه تنها برای دانشآموزان پسر پذیرش داشت و ما به دنبال تأسیس مدرسه دخترانه بودیم. تمام افرادی که در جمع مدرسه حضور داشتند، دارای افکار انقلابی بودند. همین شرایط مدرسه رفاه، موجب شده بود که تمام افرادی که با آن همکاری میکردند، تحت نظر باشند. آقای هاشمی رفسنجانی، پس از یکی از جلسات مدرسه رفاه دستگیر شد و چهار سال زندانی بودند. آقای مهدی غیوران هم که مأمور تدارکات مدرسه رفاه بود به دلیل همین فعالیتهای ضد رژیم دستگیر شد. آقای بهشتی معتقد بود از همین مدرسه و با فعالیتهای اینگونه، میتوان زمینه تحول فکری در جامعه را ایجاد کرد. همین طور هم شد. هر فردی که حتی در مقطع دبستان از مدرسه رفاه بیرون میآمد، عقاید مذهبی خیلی قرص و محکمی داشت و ضد ظلم و ستم بود. هدف آقای بهشتی و هیئت امنا این بود که افرادی معتقد و با مبانی فکری مشخص پرورش دهند. حتی یک خانم ناظم هم در مدرسه داشتیم که بعدها متوجه شدیم، ایشان همسر وحید افراخته از اعضای سازمان مجاهدین خلق بوده است! به هرحال ما اصلاً تصور نمیکردیم که انقلاب به این زودی به پیروزی برسد. به همین دلیل هم اصلاً پیشبینی نداشتیم که طیف مدرسه علوی به قدرت برسند. مرحوم علامه کرباسچیان هم، شاید در حد افراط، از داخل شدن دانشآموزان به امور سیاسی جلوگیری میکرد! البته همیشه میدانستیم، محصلان مدرسه علوی میتوانند مدیران قوی باشند. در سالهای اول، رهبری مشخص وجود نداشت و علما هم سعی میکردند از سیاست دوری کنند. تنها هنگامی که امامخمینی (ره) رهبری را در دست گرفتند، نشانههای انقلاب پیدا شد. قبل از آن ما و بسیاری از افراد دیگر، وقوع انقلاب را با این سرعت هیچگاه پیشبینی نمیکردیم...».
بیمه هواپیمایی که امام را به ایران آورد
آنچه بعدها برای میرمحمدصادقی، شهرتی فراوان رقم زد، علنی شدن خبری مبنی بر بیمه هواپیمای حامل امام خمینی و همراهان در پرواز انقلاب، از سوی وی بود. او، اما خود رغبتی به بیان این ماجرا نشان نمیداد و آنچه در این زمینه نشر یافته، محصول کنکاش تاریخ پژوهان انقلاب اسلامی است. به عنوان نمونه محمدمهدی اسلامی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، در این خصوص مینویسد:
«حمایتهای مالی او از مبارزه، اغلب بدون نشان باقی ماند و او تمایلی به افشای آن نداشت. حتی پس از آنکه مطبوعات مطالب متناقضی از بیمه هواپیمای امام نوشتند که برخی از آنها موجب سوءاستفاده شد و توضیح آن ماجرا ضرورت یافت، او در پاسخ به خبرنگاری که از جزئیات آن میپرسید، گفت: پیروزی انقلاب آنقدر در خود مسائل و جریانات مهم داشته است که این اتفاقی جزیی در ارتباط با آن به حساب میآید. به جای این سؤال، میتوانید دلایل پیروزی انقلاب، رسیدن پیغام انقلاب به دنیا و مواردی از این دست را جستوجو کنید... این گفتگو درباره مقطعی است که پرواز امام بارها به تعویق افتاده بود و وقتی پرواز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ قطعی شد، شرکتهای بیمه فرانسه به دلیل احتمال بالای حادثه برای هواپیمایی که قرار بود رهبر انقلاب اسلامی را به ایران منتقل کند، حاضر به عقد قرارداد نشده و از این کار طفره رفتند! او وقتی چنین گرهی را در کار مبارزه میبیند، طبق آنچه برخی مطبوعات نوشتند، چکی با مبلغ ۲ میلیون دلار صادر میکند تا در صورتی که مشکلی پیش بیاید، چک مذکور را در ازای ضرر و زیانشان بردارند! او در پاسخ به سماجت آن خبرنگار که سعی بر ارزیابی این خبر داشت و از مبلغ چک میپرسید، با خنده گفت: حالا شما مگر سؤالهای دیگری ندارید؟ و در نهایت پاسخی که داد، فاقد جزئیات از رقم چک بود: آن زمان من به آیتالله بهشتی گفته بودم که حاضرم تمام داراییهایم را بدهم تا هواپیمای امام خمینی در تهران بنشیند... او در روزهای اوج انقلاب اسلامی، به همراه جمعی از بازاریان برای تأمین هزینههای ستاد نوفللوشاتو و کمیته استقبال از حضرت امام میکوشید و مسئول کمیته تنظیم اعتصابات بود و پس از انقلاب اسلامی نیز در شئون مختلف، تلاش برای گرهگشایی اقتصادی از انقلاب نوپا را ادامه داد. اگرچه در اغلب موارد، اقدامات حاصل مشارکت جمعی بود، اما او شانه زیر بار میداد و محور میشد. این تجربه حمایت از مبارزات، او را به شناختی نو از امکان همافزایی مردمی رساند که وقتی در ۲۸ دیماه ۱۳۹۵ همراه با آن حلقه قدیمی به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی شتافت، از آمادگی برای تکرار آن الگو برای شکلگیری اقتصاد مقاومتی، در حوزه مشاوره و اجرا و رصد اقتصادی خبر داد...».
در عرصه «اخلاق» و «خدمت»
آنچه تاکنون درباره آن سخن رفت، در باب سلوک سیاسی و فرهنگی میرمحمدصادقی بود. از سوی دیگر او نزد افکار عمومی، بیشتر به عنوان شخصیتی خیر و نیکوکار به شمار میرفت. هم از این روی به جاست که واپسین فصل از این نوشتار را به خصال اخلاقی و نیز فعالیتهای خیریه او اختصاص دهیم. دکتر سیدحسین میرمحمدصادقی، فرزند آن مرحوم و سخنگوی سابق قوهقضاییه، در باب سیره تربیتی پدر بر این باور است: «از زمانی که در خاطرم است، پدرم به عنوان یک مسلمان خوشفکر و متدین، در میان دیگران شهره بود. بخش اعظم این خصلتها، حاصل همنشینی با بزرگانی بود که از نظر تدین و آشنایی با مسائل روز، جایگاه بالایی داشتند. ایشان در عرصه اخلاقیات، خصال والایی داشتند. در رابطه با منش ایشان در خانواده، مهمترین نکته اعتماد ایشان به فرزندانشان و پرهیز از تحمیل نظرشان است. ایشان راهنمایی میکردند و نظر میدادند، اما کار و نظری را تحمیل نمیکردند. ایشان حق انتخاب ما را به رسمیت میشناختند و برای آن ارزش قائل بودند. در عین حال که هر جایی به ذهنشان میرسید، راهنماییها و مشورتهای لازم را انجام میدادند. یکی از ویژگیهای بارز پدر - که به عنوان فرزندانشان به ارث بردهایم- نظم است. در سالهای پس از انقلاب، گاهی اوقات هر روز ساعت ۶، جلساتی در نخستوزیری برگزار میشد. ایشان جزو گروه مشاوران شهید رجایی بودند و در این جلسات، حضور پیدا میکردند و تا دیروقت مشغول بودند. در همه این جلسات، یکی از منظمترین افراد بودند. علاوه بر این خصلت نظم و انضباط، دو ویژگی خاص ایشان است. یکی اینکه ایشان از صمیم دل و بن دندان، به مبانی دینی معتقد هستند و کاملاً به حقانیت اسلام و حقانیت مذهب تشیع اعتقاد دارند. عمده رفتوآمد ایشان با روحانیان و افرادی بود که در بحث مسائل دینی، ویژگی و تخصص داشتند. دین، ستون اصلی رفتار ایشان در خانواده و فعالیتهای اجتماعی را تشکیل میدهد. ایشان علاوه بر تعهد به مسائل دینی، همواره قرائتی از حوزههای دینی داشتند که در عین حال پاسخگوی نیازهای روز هم بود. همین برداشت ایشان از دین، زمینهساز اقدامات خیرخواهانهشان شد. تا جایی که بنده همواره ایشان را در حال فعالیت در مباحثی همچون: ایجاد مدارس، مؤسسات فرهنگی و مؤسسات نشر، صندوقهای قرضالحسنه و... به خاطر میآورم...».
روایت دیگر در اینباره، به فروغ السادات میرمحمدصادقی دیگر فرزند آن زنده یاد اختصاص دارد. وی پدر را در بسیاری از موضوعات فکری و عملی، مشاور اقوام و آشنایان قلمداد میکند و میگوید: «پدرم در مسائل اجتماعی، بسیار آگاه، روشن و دقیقاند. شما میتوانید در مورد هر یک از مسائل اجتماعی، حتی مسائل نو، از ایشان سؤال کنید و جوابی درخور و بسیار هوشمندانه بشنوید. من خودم در همه مسائل، سعی میکنم نظر پدرم را بدانم و از این بابت همیشه سود بردهام. حتی افراد جوانتر خانواده هم متوجه شدهاند، در همه موارد میتوانند به پدر رجوع کنند و راهنمایی بخواهند. ایشان به جزئیاتی اشاره میکنند که همه تعجب میکنند چگونه اینقدر موشکافانه و دقیق همه مسائل را در نظر دارند. ایشان به مسائل فرهنگی خیلی اهمیت میدهند و تعلیم و تربیت در نظر ایشان، جایگاهی والا دارد. هرجا صحبت از مدرسهسازی است، پیشقدم هستند. نمونه آن ساخت دهها مدرسه در مناطق مختلف ایران و حتی کشورهای دیگر است. به طور کلی افرادی که فعالیت فرهنگی دارند، بیشترین احترام را نزد پدر دارند. در مسائل عبادی، پدرم بسیار مقیدند و اعتقادات ایشان مخلصانه ست و از ته دل. هیچگاه زهدفروشی نمیکنند. پدرم با اینکه بسیار بذلهگو و حاضرجواباند و از بودن کنار ایشان خسته نمیشوید، اما در کلامشان از حرفهای پوچ، بیمعنی، غیبت، تهمت و پرگویی خبری نیست. پدرم مادرمان را تکریم میکنند و بزرگ میدارند و قدر زحمات ایشان را میدانند. همانطور که همه مردان بزرگ، همسرانشان را بزرگ میدارند در همه مسافرتها، جمعهای خانوادگی و... دقت دارند که مادر به زحمت نیفتند. در ماه رمضان چند سال پیش، به یک مدرسه کودکان استثنایی رفته بودیم. نماز جماعت، در حیاط مدرسه برگزار میشد. آقایان جلو بودند و ما پشت سر آنها. بعد از نماز تا مادر آمد جانمازش را جمع کند، آقایان هجوم آوردند، برای رفتن به طرف سالن غذاخوری! ما ایستادیم و کفشهایمان، زیر پای آقایان بود. پدر وقتی علت ایستادن ما را فهمیدند، با این همه عظمت و بزرگی خم شدند و کفشهای ما را از زیر پای آقایان در آوردند و به ما دادند! پدر من بزرگ است، چون کوچکی کردن را خوب آموخته است...».
کلام آخر
یک انقلاب و نظامی که از آن برمی آید، به شدت نیازمند الگوسازی و الگودهی است. چهرههایی که خیراندیشی و مجاهدت را سرلوحه عمل خویش ساختهاند، میتوانند در زمره این الگوها قلمداد شوند. بیتردید زندهیاد سیدعلاءالدین میرمحمدصادقی، در عداد این اسوههای نیکوکاری و تلاش سازنده است. در معرفی او و اقران وی به جوانان، نویسندگان و اهالی فرهنگ، مسئولیتی مهم بر عهده دارند. امید آنکه آن را جدی قلمداد کنند.