شناسهٔ خبر: 70621233 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: خبرآنلاین | لینک خبر

گزاشی از درگذشت و تشییع پیکر «پدر شعر نو» ایران

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند

نیما چشمان خود را باز می‌کند... و در حالی که قطره اشکی در گوشه‌ی چشمش حلقه زده می‌گوید: «شراگیم... آب... کمی آب به من برسان» شراگیم از جای برمی‌خیزد تا آب بیاورد ولی وقتی با لیوان آب بازمی‌گردد چشمان پدر به سقف خیره مانده است. فرزند فریاد می‌زند پدر... پدر... اما دیگر جوابی نمی‌شنود.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۳۸ نیما یوشیج «پدر شعر نو»ی ایران در خانه‌ی خود واقع در دزاشیب تهران بر اثر ذات‌الریه چشم از جهان فروبست. لقب «پدر شعر نو» اما انگار آن‌قدرها کافی نبود که هنگام مرگ پیروانش را دوان‌دوان به سمت خانه‌اش بکشاند! دور و بر پیکر این شاعر پرآوازه جز همسر و پسرش و یکی از شاعران کلاسیک پرنده پر نمی‌زد! نوپردازان هیچ‌کدام نه برای وداع بر سر پیکر بی‌جانش حاضر شدند و نه در مراسم تشییع او شرکت کرند، حتی با این‌که خانواده پیکر نیما را چهار روز بعد به خاک سپردند. در ادامه گزارش خبرنگار مجله‌ی اطلاعات هفتگی را که به محض شنیدن خبر درگذشت نیما رهسپار خانه‌ی او شد می‌خوانید، به نقل از این مجله‌ به تاریخ ۲۴ دی ۱۳۳۸:

من هرگز «نیما» را از نزدیک ندیده بودم و شاید تقدیر چنین می‌خواست که من چهره‌ی استخوانی و مرارت‌کشیده‌اش را در بستر مرگ ببینم.

خبر مرگ نیما یوشیج مبتکر و بانی شعر نو در ایران خیلی زود روی لب‌ها چرخید و پخش شد اما وقتی آدرس خانه‌ی «نیما» را می‌خواستم هیچ‌کس نمی‌دانست حتی پیروان مکتبش! و این برای من عجیب بود. بالاخره دست به دامن «متوفیات» زدم و آن‌ها بودند که به من گفتند جسد «نیما» را به مسجد «قائم» حمل کرده‌اند تا روز جمعه به گورستان حمل کنند.

غبار مرگ

در راه مسجد همه‌ی افکارم متوجه اشعار نیما بود. نیما یوشیج در کار شعر و شاعری انقلابی افکند که هنوز مراحل بدوی خود را می‌پیماید ولی سر و صدایی که از نیما برخاسته به اوج خود رسیده است و اکنون با مرگ نیما شعر نو پدر خود را از دست داده بود.

در یکی از رواق‌های مسجد قائم، جسد بی‌جان و چلوارپیچ نیما را در وسط یک قالیچه‌ گذاشته بودند. چهره‌ی استخوانی نیما با آن سبیل‌های پرپشت و خاکستری‌رنگش زیر غبار مرگ دیگر احساسی نداشت و انسان هرگز نمی‌توانست تصور کند که روزی از میان لب‌های خشکیده‌ی این جسد بی‌جان سرودهای بزرگی ساز شده است. به نظر می‌رسید که نیما شاعر این شعر خود را در بستر مرگ زمزمه می‌کند: «گذشت عمر من و هیچ‌کس نشد آگاه/ به چشم گوی بگرید به روزگار سیاه»

سرویس اداری!

از مسجد قائم به خانه‌ی نیما در دزاشیب رفتم. آدرسی که متوفیات داده بود مرده و بی‌روح بود و ناچار جلوی پاسگاه ژاندارمری دزاشیب از ژاندارم کشیک سوال کردم: «سرکار! منزل نیما یوشیج کجاست؟» ژاندارم که خیال کرده بود آدرس یکی از افراد جدید پاسگاه را می‌پرسم، شانه‌هایش را پس از اندکی فکر بالا انداخت و گفت: «اداره تعطیل شده رفته منزل...» بی‌اختیار خنده‌ام گرفت و گفتم: «بله درست می‌گویی سرویس اداری او به پایان رسیده است...» بالاخره یک طفل دبستانی خانه‌ی نیما را به من نشان داد.

«شراگیم» پسر شانزده‌ساله‌ی نیما با چشمان اشک‌آلود درِ منزل را به رویم گشود. شراگیم در اصل نام یکی از اسپهبدان مازندران بوده و استاد به سبب تعلق خاطر به سرزمین و زادگاه خود تنها فرزندش را به این اسم نامیده است. شراگیم دست ما را گرفت و به داخل اتاق برد و گفت: «زمانی که پدرم زنده بود درِ خانه‌ی ما به روی همه باز بود و حالا نیز همان‌طور است. این‌جا خانه‌ی من نیست بلکه خانه‌ی دوستان و پیروان مکتب پدرم است.»

خانه‌ی نیما یک خانه‌ی تمام‌عیار ییلاقی بود. داخل حیاط طبیعت وحشی منظره‌ی حزن‌انگیزی از پیچک‌های خشکیده و درهم‌رفته به وجود آورده بود. داخل کتابخانه تفنگ شکاری نیما، تخت‌خواب، میز تحریر و تعداد زیادی کتاب انبار شده بود. شراگیم تعریف می‌کرد:

- در آغاز تعطیلات زمستانی مدارس با پدرم برای شکار به «یوش» رفتیم. پدرم به یوش (زادگاهش) علاقه‌ی زیادی داشت و در این سن باز هم دست از شکار برنمی‌داشت. پس از چند روز اقامت در یوش به علت سرماخوردگی پدرم به تهران مراجعت کردیم اما روز به روز وضع مزاجی پدرم وخیم‌تر شد تا این‌که در آخرین لحظه...

نیما در بستر مرگ

ساعت دو بعد از نیمه‌شب است، همسر نیما و پسرش شراگیم بالای سر او نشسته و نگران حالش هستند... نیما چشمان خود را باز می‌کند و لحظه‌ای به صورت فرزند و همسرش خیره می‌شود و در حالی که قطره اشکی در گوشه‌ی چشمش حلقه زده می‌گوید: «شراگیم... آب... کمی آب به من برسان» شراگیم از جای برمی‌خیزد تا آب بیاورد ولی وقتی با لیوان آب بازمی‌گردد چشمان پدر به سقف خیره مانده است. فرزند فریاد می‌زند پدر... پدر... اما دیگر جوابی نمی‌شنود.

بسیاری از هواخواهان نیما می‌پرسند این شاعر کهن‌سال و شوریده در آخرین لحظات و روزهای زندگی چگونه بوده است، و ما جواب این سوال را از دهان فرزند و همسر نیما می‌دهیم.

بانو عالیه همسر نیما می‌گفت:

- نیما در این چند روز از بیماری سینه خیلی رنج می‌برد. چهره‌اش کشیده و لاغر شده بود. کمتر سخن می‌گفت.

شراگیم فرزند نیما می‌گفت:

- در این روزها بیماری ذات‌الریه و ورم کلیه پدرم را خیلی رنج می‌داد اما او به زندگی خویش سخت امیدوار بود و به همین جهت هرگز به فکر وصیت نیفتاد...

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند

تنها یک نفر

وقتی به منزل نیما رسیدم کسی از به اصطلاح پیروان مکتبش در آن‌جا نبود و تنها یک نفر شاعر کلاسیک به نام آقای نائم روی صندلی نشسته بود و بر مرگ نیما افسوس می‌خورد و این باعث تعجب من بود که یک شاعر کلاسیک تا چه اندازه به بنیان‌گذار شعر نو علاقمند است...

نائم می‌گفت: استاد همیشه تاکید می‌کرد که غرض از کوتاه و بلند کردن مصراع‌های شعر فارسی تنها این بود که دید و ایده‌ی تازه‌ای در شعر نمودار سازم و لاغیر!

آقای نائم می‌گفت: سه روز پیش حال استاد خوب بود و چون استاد حسین یاحقی اظهار تمایلی به ملاقات با نیما کرده بود من شعری که در این باره سروده بودم به نظر استاد رسانیدم و ایشان نیز موافقت خود را با ملاقات استاد یاحقی یادآوری کرد و این شعر را برای یاحقی فرستادیم:

حضرت استاد یاحقی سلام/ ای تو را معیار موسیقی تمام

دوش با احباب حالی داشتیم/ جای‌تان خالی مقالی داشتیم

گرچه بزم ما بسی عالی نبود/ لیک از وجد و طرب خالی نبود

هم گل و هم بلبل و مل داشتیم/ هم سماور را به غلغل داشتیم

آن‌چه لازم بود حاضر کرده‌ام/ دعوت از «نیما»ی شاعر کرده‌ام

خواندم این ابیات را با صوت جلی/ کور بادا چشم دشمن یاعلی

پخته کن اندیشه‌های خام را/ تخته کن دکان بدفرجام را

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند

تشییع‌جنازه

ساعت ۹ صبح روز جمعه [۱۷ دی ۱۳۳۸] جنازه‌ی نیما یوشیج را فامیل و عده‌ی انگشت‌شماری از علاقمندان به آثار او از مسجد قائم به امامزاده عبدالله مشایعت کردد. در میان کسانی که برای شرکت در تشییع‌جنازه‌ی نیما آمده بودند حضور خانم منتخب صبا همسر مرحوم صبا و آقایان خلیل ملکی، جلال‌ آل‌حمد و سعید وزیری و اعضای انجمن ادبی ایران جالب به نظر می‌رسید. از شعرای نوپرداز و آن‌ها که شهرت یا افسانه‌ی شهرت خود را در پناه از بر کردن و بازگو کردن اشعار نیما دست و پا کرده بودند کسی به چشم نمی‌خورد اما از خیل شاعران با احساس حضور خانم فروغ فرخزاد در تشییع‌جنازه‌ی نیما مخصوصا به چشم می‌خورد.

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند

گور نیما

به طوری که آقای عظام‌الدوله آشتیانی از بستگان نیما یوشیج می‌گفت: انجمن ادبی ایران تصمیم گرفته است که جسد استاد را در تپه‌ی «زرده‌بند» [۱] نزدیکی لشگرک که متعلق به آقای مهندس سلطانی است به خاک بسپارد و مهندسین و حجاران پیرو مکتب نیما مقبره‌ی زیبایی برای آن مرحوم خواهند ساخت و تا اتمام ساختمان آرامگاه مزبور جسد نیما در امامزاده عبدالله به عنوان امانت نگهداری خواهد شد. [۲]

نیما کی بود؟

او روزی خود را این‌طور معرفی کرد:

- در سال ۱۳۱۵ هجری ابراهیم نوری اسفندیاری مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمان‌های قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگی کشاورزی مشغول بود. در پاییز همان سال زمانی که او در مسقط‌الرأس ییلاقی «یوش» منزل داشت من به دنیا آمدم. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی گذشت که به همراهی چراگاه به نقاط دور ییلاق و قشلاق می‌کنند و شب بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند. از تمام دوران بچگی خودم به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده‌ی آن‌ها در آرامش یک‌نواخت و کور و بی‌خبر از همه‌جا چیزی به خاطر ندارم.

در همان دهکده که من متولد شده‌ام خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچه‌باغ‌ها دنبال می‌کرد و به باد شکنجه می‌گرفت و مرا مجبور می‌کرد به از بر کردن نامه‌هایی که معمولا اهل خانواده‌ها به هم می‌نویسند. اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا هم‌پای برادرِ از خود کوچک‌تر[م] «لادبن» به یک مدرسه‌ی کاتولیک واداشتند. آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسه‌ی عالی «سن لوئی» شهرت داشت. دوره‌ی تحصیل من از این‌جا شروع می‌شود. سال‌های اول زندگی من به زد و خورد با بچه‌ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت‌شده در بیرون شهر است موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمی‌داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه‌ی مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی‌کردم فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار که نظام‌وفا شاعر بنام امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت.

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند منبع: روزنامه اطلاعات ۱۳ دی ۱۳۵۶

نیما در همین توضیحات و معرفی خود گفته بود که «من مانند رودخانه هستم که از هرجای آن می‌توان بدون سر و صدا آب برداشت».

از آثار معروف نیما «افسانه»، «خانواده سرباز»، «مانلی» و کتاب «ارزش احساسات» (نثر) و تعداد زیادی شعر که در مجلات ادبی پایتخت منتشر شده است. به طوری که کسب اطلاع کرده‌ایم نیما در ماه‌های اخیر به سرودن کتابی به نام «قلعه تعلیم» پرداخته بود که اجل مهلتش نداد.

پی‌نوشت:

۱- روستایی در بخش رودبار قصران شهرستان شمیرانات واقع در استان تهران است. این محله در ابتدای جاده لواسان-اوشان-فشم و انتهای دامنه گردنه‌ی قوچک قرار دارد – ویکی‌پدیا

۲- معلوم نیست چرا این تصمیم انجمن ادبی ایران هرگز عملی نشد؛ اما به هر حال پیکر نیما در امامزاده عبدالله امانت بود تا این‌که در سال ۱۳۷۲ خورشیدی ۳۴ سال پس از فوت او و ظاهرا بنا بر وصیت خودش به خانه‌اش در یوش منتقل شد تا در کنار آرامگاه خواهرش، بهجت‌الزمان اسفندیاری (درگذشته به تاریخ ۸ خرداد ۱۳۸۶) و سیروس طاهباز آرام گیرد.

۲۵۹

هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند هیچ‌کس نشانی خانه نیما را نمی‌دانست/ فروغ و خلیل ملکی در تشییع‌جنازه‌ نیما شرکت کردند