روزهایی هم هست که همه در آن شریکیم برای همه ملتی که در یک وطن کنار هم جمع شدهایم آشناست، دوستش داریم، گرامیاش میداریم و فرقی نمیکند چند نسل برود و بیاید، انگار آنها همانجای تاریخ آن گوشه تقویم همهمان قرص و محکم چسبیدهاند و وقتی از راه میرسند یک شادی یا یک غم مشترک عظیم رامیریزند دررگ وپی و قلب همهمان.۱۳دی اینطوراست، روزی که حاجقاسم ما رفت، شهید شد و ۱۳دی«مارایت جمیللا»ست، غمگین، زیبا و باشکوه، اشک و حسرتی بین لبخندهای رستگاری! حالا در پنجمین ۱۳ دی همه ما، حالا که سوریه و اسد به دست بازماندههای داعش آنطور سقوط کردهاند، بیشتر یاد حاج قاسم و همرزمانش میافتیم؛ مبارزانی که مدافعان حرم و امنیتمان بودند و شاید از همان اوایل که بینام و نشان رفتند تاهمین امروز و همین حالا آنطور که باید و شاید کسی ندانست و نمیداند که بودند و چه کردند و بر خانوادههای آنان چه گذشت. این گزارش نگاه کوتاهی است به برشهایی از زندگی «شادی» تنها دختر تنها شهید مدافع حرم رامسر؛ آقا مصطفی تاش موسی.
بنده شاد خدا
تویهمه عکسهایش یک لبخند روی لبانش نشسته ازآن لبخندهای واقعی وآرام که روی تمام صورتش چین وچروک انداخته چشمانش را تنگ کرده و مسری است و ناخودآگاه یک لبخند که نمیدانی از کجا و چرا مینشاند روی لبانت، «مصطفی تاش موسی» را میگویم، «خنده از روی لبانش نمیافتاد، غم وغصه تودلش بوداما خانواده و فامیل وآشنا،دوست داشتند که با او وقت بگذرانند آنقدر که بگو بخندی بود. به سن قانونی نرسیده بود که رفت جبهه، چندین بار مجروح شد. جانبازی و ترکشهایی که تا آخر همراهش بودند و گاه و بیگاه به جانش درد میانداختند، اما ماهرچه از خاطرات جنگ از او شنیدم رنگ شادی داشت. جنگ در خانه ما از زبان پدر تیر و ترکش و مرگهای هولناک نداشت، جنگ درخانه ما یک عالم موقعیتهای طنز بود، یک جنگ دوستداشتنی بود؛ اصلا عادت داشت از هر اتفاقی حتی تلخ جز شادی و شیرینی به یاد نیاورد، خانه ما پر بود از خنده، صمیمیت و شادی...». اینها را «شادی» برایم میگویدتنها دخترشهید که نامش راپدرش انتخاب کرده،۲۸ساله است ومادردوفرزند؛«پدرم ارادت داشت به خانم فاطمهزهرا(س) مرابه نام ایشان متبرککرد،هروقت کار فوقالعادهای انجام میدادم که غرق لذت میشدمرا «زهراخانم» صدا میکرد، زهرای تنها در دهانش نمیچرخید بس که ارادت داشت به «خانم»، بیشتر اما شادی صدایم میکرد میگفت: «تو شادی قلب بابایی...»
تا من نیایم شما نمیروید
سال ۹۴ بود، مثل همه داشتیم زندگیمان را میکردیم، ۱۹سالم بود، زندگی فرازوفرود داشت اما با وجود پدری مهربان که شادی و صفا در خانه میپاشید، مادری فداکار و برادری که بزرگتر بود وحامی، همسری که دوستم داشت و طفلی که در بطنم رشد میکرد. زندگی انگار تمام دوستداشتنیها را به ما داده بود، پدر مدتی بود که از سپاه بازنشسته شده بود، سرش گرم کشاورزی بود، شغل آبا و اجدادیاش. گل و گیاه میکاشت و دوستان دوران جنگ و کار را هر هفته میدید دورهمیهایی که هیچوقت ترک نمیشد.اما انگار از میان همین دورهمیها بود که فکر رفتن به سرش افتاد، بعدها فهمیدم خاورمیانه داشت شهر به شهر زیر تیغ داعش ذبح میشد اما ما که در این گوشه دنیا بودیم در ایران امن، در رامسر بهشت ایران در دلمان آب از آب تکان نخورده بود، دریا مثل همیشه آبی و صاف بود و جنگلهای هزار رنگ شمال صدای دارکوبهای دلشاد را در خودش تکرار میکرد اما پدر ناگهان خواست که برود، دوستش، همرزم قدیمیاش، محرمعلی مرادخانی از تنکابن که رفت سوریه و شهید بازگشت، ناگهان انگار آن ترکشهای جنگ در پدر شعله کشید، انگار در دلش یک گلوله زغال بلوط روشن شد که خاموششدنی نبود. الان که به آن روزها فکر میکنم پدر همه چیز را میدانست، اینکه داعش داشت چه بر سر آدمها میآورد، اما درست مثل آن روزهای جنگ که بخش تاریک و ترسناک و خوفناکش را برای خودش نگه میداشت و بخش روشن و شیرین و گرمش را برایمان میآورد، آن موقع هم همه چیز را به شوخی و خنده میگرفت ما از رفتنش یک طنز تمامعیار ساخته بودیم، مدام لپش را میکشیدم و میگفتم: «بابایی تپل من بروی آنجا چه اتفاقی میافتد باید قل بخوری این طرف و آن طرف، توی دست و پا همه هستی، و او قاه قاه میخندید و خنده روی خنده میگذاشت اما او از رفتنش همین را گفت، «باید» برود و این یک باید بود. کل مدارک هویتیاش در این میان گم شد و حتی نتوانست از رامسر اعزام شود، اما ناامید نشد و از تهران اقدام کرد، دوستانش سوار پرواز سوریه بودند به او میگفتند؛ دیدی مصطفی تو آخر جاماندی و او میگفت: تا من نیایم شما نمیروید و آخر همچنین شد، پرواز دوستانش کنسل شده بود و بعد کارش درست شد و با آنها رفت. نمیدانم شاید به دلش برات شده بود...».
باخبر از بیخبری
شادی که حرف میزند مدام چشمانش از اشک پر و خالی میشود. کاسه صبرش سر میرود و اشکهای گرم میسُرد روی گونههای سرخ و سفید شمالیاش، «آن شب که از رامسر رفت همهمان را بغل کرد و بوسید به من که رسید نگذاشتم، گفتم: «مگر سفر قندهار است؟! میروی و زود میآیی، همین و تمام!» نمیخواستم خداحافظی کنم اینجور انگار واقعا داشت میرفت، انگار اگر خداحافظی نمیکردیم یک دیدار ناتمام بود و پدر میرفت که زود بیاید تا این دیار ناتمام را تمام کند.وقتی رفت چند روز اول تماس میگرفت با همهمان، تک به تک صحبت میکرد، آشپزی و خانهداریاش حرف نداشت؛ میگفت جایمان خوب و امن است. اینجا چای درست میکنم و منتظر میمانم تا رزمندهها بیایند. بعد ناگهان دیگر تماسی نگرفت و آن زمان چله زمستان بود. بعدها دوستانش گفتند نه جایشان گرم بود و نه او به تدارکات و دورهمیها توجه داشت. قرار بود مستشار باشد، اما او به میدان رزم رفته بود و خبری نبود. نه فیلمی، نه دو کلمه خبر موثقی، فقط دل آشوبههایی که آرامآرام روحمان را میخورد. تیغ تیز شایعات در شهر از نیام کشیده شده بود و رگ و پی قلبمان را مدام هدف قرار میداد. در شهر دهان به دهان و گوش به گوش حرف مصطفی بود؛ راستی خبر دارید سر و دستش را قطع کردهاند، اسیر داعش شده...»
و بغض و گریه دیگر امان شادی نمیدهد؛ «حرف بود و حرف، هزار و یک حرف ناگفتنی که بر دلمان رسوب میشد و ما تشنه یک خبر بودیم. میافتادیم دنبال خبرهایی که از هر دهان و فکر تراوش میکرد به امید آنکه فقط یک کلمه را پیدا کنیم؛ پدر را...».
دوباره مصطفی
۱۵ فروردین سال بعد گوش تا گوش در خانه مادر شادی، مسئولان شهر نشسته بودند با یک ساک و یک خبر؛ مصطفی ۲۲ بهمن رفته بود عملیات اما گروهی که رفته بود دیگر بازنگشته بود، نه یک خبر قطعی از اینکه زنده است یا شهید شده نه یک فیلم یا یک چیز دندانگیر که بتواند آن خانواده مانده در بیم و امید را اندکی آرام کند. شادی زیر چادرش با یک شال و مانتو روشن و یک شلوار صورتی نشسته بود آن گوشه، حرف هیچکس را باور نمیکرد، نه! امکان نداشت پدر رفته باشد، او قول داده بود که برگردد. او چشم انتظار دختر شادی بود و باید «باران» را میدید. چشمانش به عکسهای روی دیوار خیره مانده بود و به لبخندهای پدر که از درون قاب عکس زنده، نگاهش روی همه آدمهای آنجا، روی مادر، برادر، شادی، میتابید و قلبش را گرم میکرد. چشمانش را بست، نه! پدر برمیگردد، حتما برمیگردد... .چشمانش را دوباره گشود، مصطفی از توی عکسهای زنده روی دیوار به رویش خندید، هفت سال چطور گذشت، چطور دوام آوردند، مادر چطور این همه سال دور از پدر بدون یک خبر در خفا اشک ریخت، اما سنگ صبورشان و تکیهگاهشان بود، و برادر که چه خوش عمل کرده بود به حرف پدر؛ «مرد خانه تویی حواست به همه چیز و همه کس باشد»... دلش آشوب شد، باران میدوید و موهای لختش موج بر میداشت، یاد آن روز افتاد که داشت با پدر سیسمونی «باران» نیامده را میچید، پدر برس کوچک نوزاد را برداشت و بویید؛ «میشود موهای بارانم را شانه کنم...» در تمام این سالها نگذاشته بود کسی به موهای باران دست بزند یا کوتاهشان کند، اما انگار هرچه موهای لخت باران بلندتر میشد امیدهای شادی آب میرفت، هفت سال بیخبری کی به آخر میرسید؟
یاد حاجقاسم افتاد و آن دیدار شیرین و صمیمانه اینکه میخواست از او آدرس پدر را بگیرد کلی سؤال و گلهگذاری کند که حاج قاسم پدرش را پیدا کند، آن روز که حاج قاسم را دید، آن نگاه خجول و شرمنده و سرِ افکنده او را در برابر خانواده شهدا که دید خودش شرمنده شد، دیگر هیچ سؤالی یادش نیامد.ناگهان دلش آشوب شد روی شکمش دست کشید، قلبش کمی آرام گرفت، خواب پدر را دیده بود، اینبار پدر برگشته بود، مجروح بود، اما برگشته بود و او چقدر بغلش کرده بود، چقدر بوسیده بود چقدر خداراشکر کرده بود که برگشته؛ تعبیرش اما این پسر شده بود که انگار داشت با خون دلش با غمهایش ذره ذره رشد میکرد، برادر و مادر دلشان به این پسر خوش بود خودش هم، مادرش مدام میگفت قرار است تو یک بابای دیگر برایمان بیاوری یک مصطفی دیگر» با جان و پوستش دلش این نام را میخواست، اما حیا میکرد آیا این حق برادرش نبود تا یک مصطفی تاشموسی دیگر داشته باشد؟ رفت اجازه خواست و بعد هر سه در آغوش هم مدتها گریستند. اما نه، اینبار دوباره مصطفی هم بود؛ چهار نفر با هم گریستند... .
هفت سال؛ خداحافظ
سال۱۴۰۱بود. یک روز مثل تمام هفت سالی که داشت میگذشت، امید به اینکه پدر برمیگردد، ناامید از اینکه خبری نیست، خسته ازحرفها وحدیثهایی که قلبشان رامیسوزاند. اما آه و دود و دمی ازهیچکدامشان برنمیخواست؛«شما که کلی سهمیه دارید، چقدر به شما میرسندجای ناله واشک نیست».شادی خسته بودمادروبرادر هم.هرجاکه میرفت ازپابوس امام رئوف تاخانم زینب(س) تا هر جای دیگر، نخواست که جنازه پدرش را به او برسانند، فقط«خسته بود» همین. درآن خلوت خانه عمیق قلبش کورسویی از امید جانش رازنده نگه میداشت پدرزنده است پدرشایدروزی... .«اما راستش را بخواهید آن آخرها یکبار فقط یکبار که پرچم سبز امام غریب را خادمالرضا برایمان آورده بودند سر گذاشتم روی شانه پرچم گنبد طلای آقا و یک دل سیر گریه کردم و همانجا بود که خواستم «آقاجان جنازه پدرم را به من برگردانید» اصلا شما میدانید یک دختر منتهای آرزویش دیدن جنازه پدرش باشد یعنی چه؟!»
بله، آن روز یک روز معمولی از آن هفت سال بود که مهمان داشتند، آمده بودند از استان سری به آنها بزنند که کسی از میان جمع رشته سخن را گرفت: «خداراشکر پیکر شهیدمان تفحص شده، به وطن بازگشته ومشهد است، شماراهی مشهد هستین برای دیدار... .» مادر، برادر و شادی نمیدانستند درست میشنوند یا نه؟! مادر دوباره پرسید و دوباره... و پاسخ همان بود، چیزی در میانه شادی و غم، چیزی در میانه انفجاری از شعف قلبشان را فشرد، شادی یادش نمیآمد که از این شادتر بوده باشد باید میرفت، باید این ضعف و ناتوانی را کنار میزد باید با مصطفی به دیدار مصطفی میرفت... .
پدر را برایت آوردم
شادی دلش از هیجانی ناشناخته مدام هُری میریخت، اشکش بند نمیآمد. زیر بغلش را دونفر گرفته بودند و او را از میان جمعیتی که انگار تمام نمیشدند صحن به صحن و رواق به رواق میبردند پدرش اینجا بود در حرم، آقا حاجتش را داده بود، اما بارداری و ضعف نمیگذاشت راه برود با پای عشق آمده بود، نمیتوانست از جمعیت بگذرد، ناگهان برادرش را دید برادر رفت، رفت و رفت و رسید، زودتر از او به پدر رسید و بعد مثل کودکی که گم شده و پدرش را یافته مدتها بر تابوتش چنگ زد و گریست. بعد ناگهان برخاست پدر را بر پشت گذاشت، راستی چقدر پدر سبک شده بود، افتان و خیزان تابوت را کشید از میان جمعیتی که در بهت نظارهگرش بودند راهش را باز میکرد او شادی را باید شاد میکرد. دیگر تحمل اشکهای خواهر را نداشت در میانه مراسمی که نظمش به هم خورده بود فریاد کشید؛ «شادی بیا بیا پدر را برایت آوردم» و شادی از جایش پرید، نیرویی از ماوراء در وجودش جوشیدن گرفت، میدوید و جمعیت و اشک را با هم از مقابل چشمانش کنار میزد این پدر بود که دوباره لبخند میزد و برایش آغوش گشوده بود؛ شادی مدام زمزمه میکرد: هفت سال خداحافظ، هفت سال سلام پدر.
بنده شاد خدا
تویهمه عکسهایش یک لبخند روی لبانش نشسته ازآن لبخندهای واقعی وآرام که روی تمام صورتش چین وچروک انداخته چشمانش را تنگ کرده و مسری است و ناخودآگاه یک لبخند که نمیدانی از کجا و چرا مینشاند روی لبانت، «مصطفی تاش موسی» را میگویم، «خنده از روی لبانش نمیافتاد، غم وغصه تودلش بوداما خانواده و فامیل وآشنا،دوست داشتند که با او وقت بگذرانند آنقدر که بگو بخندی بود. به سن قانونی نرسیده بود که رفت جبهه، چندین بار مجروح شد. جانبازی و ترکشهایی که تا آخر همراهش بودند و گاه و بیگاه به جانش درد میانداختند، اما ماهرچه از خاطرات جنگ از او شنیدم رنگ شادی داشت. جنگ در خانه ما از زبان پدر تیر و ترکش و مرگهای هولناک نداشت، جنگ درخانه ما یک عالم موقعیتهای طنز بود، یک جنگ دوستداشتنی بود؛ اصلا عادت داشت از هر اتفاقی حتی تلخ جز شادی و شیرینی به یاد نیاورد، خانه ما پر بود از خنده، صمیمیت و شادی...». اینها را «شادی» برایم میگویدتنها دخترشهید که نامش راپدرش انتخاب کرده،۲۸ساله است ومادردوفرزند؛«پدرم ارادت داشت به خانم فاطمهزهرا(س) مرابه نام ایشان متبرککرد،هروقت کار فوقالعادهای انجام میدادم که غرق لذت میشدمرا «زهراخانم» صدا میکرد، زهرای تنها در دهانش نمیچرخید بس که ارادت داشت به «خانم»، بیشتر اما شادی صدایم میکرد میگفت: «تو شادی قلب بابایی...»
تا من نیایم شما نمیروید
سال ۹۴ بود، مثل همه داشتیم زندگیمان را میکردیم، ۱۹سالم بود، زندگی فرازوفرود داشت اما با وجود پدری مهربان که شادی و صفا در خانه میپاشید، مادری فداکار و برادری که بزرگتر بود وحامی، همسری که دوستم داشت و طفلی که در بطنم رشد میکرد. زندگی انگار تمام دوستداشتنیها را به ما داده بود، پدر مدتی بود که از سپاه بازنشسته شده بود، سرش گرم کشاورزی بود، شغل آبا و اجدادیاش. گل و گیاه میکاشت و دوستان دوران جنگ و کار را هر هفته میدید دورهمیهایی که هیچوقت ترک نمیشد.اما انگار از میان همین دورهمیها بود که فکر رفتن به سرش افتاد، بعدها فهمیدم خاورمیانه داشت شهر به شهر زیر تیغ داعش ذبح میشد اما ما که در این گوشه دنیا بودیم در ایران امن، در رامسر بهشت ایران در دلمان آب از آب تکان نخورده بود، دریا مثل همیشه آبی و صاف بود و جنگلهای هزار رنگ شمال صدای دارکوبهای دلشاد را در خودش تکرار میکرد اما پدر ناگهان خواست که برود، دوستش، همرزم قدیمیاش، محرمعلی مرادخانی از تنکابن که رفت سوریه و شهید بازگشت، ناگهان انگار آن ترکشهای جنگ در پدر شعله کشید، انگار در دلش یک گلوله زغال بلوط روشن شد که خاموششدنی نبود. الان که به آن روزها فکر میکنم پدر همه چیز را میدانست، اینکه داعش داشت چه بر سر آدمها میآورد، اما درست مثل آن روزهای جنگ که بخش تاریک و ترسناک و خوفناکش را برای خودش نگه میداشت و بخش روشن و شیرین و گرمش را برایمان میآورد، آن موقع هم همه چیز را به شوخی و خنده میگرفت ما از رفتنش یک طنز تمامعیار ساخته بودیم، مدام لپش را میکشیدم و میگفتم: «بابایی تپل من بروی آنجا چه اتفاقی میافتد باید قل بخوری این طرف و آن طرف، توی دست و پا همه هستی، و او قاه قاه میخندید و خنده روی خنده میگذاشت اما او از رفتنش همین را گفت، «باید» برود و این یک باید بود. کل مدارک هویتیاش در این میان گم شد و حتی نتوانست از رامسر اعزام شود، اما ناامید نشد و از تهران اقدام کرد، دوستانش سوار پرواز سوریه بودند به او میگفتند؛ دیدی مصطفی تو آخر جاماندی و او میگفت: تا من نیایم شما نمیروید و آخر همچنین شد، پرواز دوستانش کنسل شده بود و بعد کارش درست شد و با آنها رفت. نمیدانم شاید به دلش برات شده بود...».
باخبر از بیخبری
شادی که حرف میزند مدام چشمانش از اشک پر و خالی میشود. کاسه صبرش سر میرود و اشکهای گرم میسُرد روی گونههای سرخ و سفید شمالیاش، «آن شب که از رامسر رفت همهمان را بغل کرد و بوسید به من که رسید نگذاشتم، گفتم: «مگر سفر قندهار است؟! میروی و زود میآیی، همین و تمام!» نمیخواستم خداحافظی کنم اینجور انگار واقعا داشت میرفت، انگار اگر خداحافظی نمیکردیم یک دیدار ناتمام بود و پدر میرفت که زود بیاید تا این دیار ناتمام را تمام کند.وقتی رفت چند روز اول تماس میگرفت با همهمان، تک به تک صحبت میکرد، آشپزی و خانهداریاش حرف نداشت؛ میگفت جایمان خوب و امن است. اینجا چای درست میکنم و منتظر میمانم تا رزمندهها بیایند. بعد ناگهان دیگر تماسی نگرفت و آن زمان چله زمستان بود. بعدها دوستانش گفتند نه جایشان گرم بود و نه او به تدارکات و دورهمیها توجه داشت. قرار بود مستشار باشد، اما او به میدان رزم رفته بود و خبری نبود. نه فیلمی، نه دو کلمه خبر موثقی، فقط دل آشوبههایی که آرامآرام روحمان را میخورد. تیغ تیز شایعات در شهر از نیام کشیده شده بود و رگ و پی قلبمان را مدام هدف قرار میداد. در شهر دهان به دهان و گوش به گوش حرف مصطفی بود؛ راستی خبر دارید سر و دستش را قطع کردهاند، اسیر داعش شده...»
و بغض و گریه دیگر امان شادی نمیدهد؛ «حرف بود و حرف، هزار و یک حرف ناگفتنی که بر دلمان رسوب میشد و ما تشنه یک خبر بودیم. میافتادیم دنبال خبرهایی که از هر دهان و فکر تراوش میکرد به امید آنکه فقط یک کلمه را پیدا کنیم؛ پدر را...».
دوباره مصطفی
۱۵ فروردین سال بعد گوش تا گوش در خانه مادر شادی، مسئولان شهر نشسته بودند با یک ساک و یک خبر؛ مصطفی ۲۲ بهمن رفته بود عملیات اما گروهی که رفته بود دیگر بازنگشته بود، نه یک خبر قطعی از اینکه زنده است یا شهید شده نه یک فیلم یا یک چیز دندانگیر که بتواند آن خانواده مانده در بیم و امید را اندکی آرام کند. شادی زیر چادرش با یک شال و مانتو روشن و یک شلوار صورتی نشسته بود آن گوشه، حرف هیچکس را باور نمیکرد، نه! امکان نداشت پدر رفته باشد، او قول داده بود که برگردد. او چشم انتظار دختر شادی بود و باید «باران» را میدید. چشمانش به عکسهای روی دیوار خیره مانده بود و به لبخندهای پدر که از درون قاب عکس زنده، نگاهش روی همه آدمهای آنجا، روی مادر، برادر، شادی، میتابید و قلبش را گرم میکرد. چشمانش را بست، نه! پدر برمیگردد، حتما برمیگردد... .چشمانش را دوباره گشود، مصطفی از توی عکسهای زنده روی دیوار به رویش خندید، هفت سال چطور گذشت، چطور دوام آوردند، مادر چطور این همه سال دور از پدر بدون یک خبر در خفا اشک ریخت، اما سنگ صبورشان و تکیهگاهشان بود، و برادر که چه خوش عمل کرده بود به حرف پدر؛ «مرد خانه تویی حواست به همه چیز و همه کس باشد»... دلش آشوب شد، باران میدوید و موهای لختش موج بر میداشت، یاد آن روز افتاد که داشت با پدر سیسمونی «باران» نیامده را میچید، پدر برس کوچک نوزاد را برداشت و بویید؛ «میشود موهای بارانم را شانه کنم...» در تمام این سالها نگذاشته بود کسی به موهای باران دست بزند یا کوتاهشان کند، اما انگار هرچه موهای لخت باران بلندتر میشد امیدهای شادی آب میرفت، هفت سال بیخبری کی به آخر میرسید؟
یاد حاجقاسم افتاد و آن دیدار شیرین و صمیمانه اینکه میخواست از او آدرس پدر را بگیرد کلی سؤال و گلهگذاری کند که حاج قاسم پدرش را پیدا کند، آن روز که حاج قاسم را دید، آن نگاه خجول و شرمنده و سرِ افکنده او را در برابر خانواده شهدا که دید خودش شرمنده شد، دیگر هیچ سؤالی یادش نیامد.ناگهان دلش آشوب شد روی شکمش دست کشید، قلبش کمی آرام گرفت، خواب پدر را دیده بود، اینبار پدر برگشته بود، مجروح بود، اما برگشته بود و او چقدر بغلش کرده بود، چقدر بوسیده بود چقدر خداراشکر کرده بود که برگشته؛ تعبیرش اما این پسر شده بود که انگار داشت با خون دلش با غمهایش ذره ذره رشد میکرد، برادر و مادر دلشان به این پسر خوش بود خودش هم، مادرش مدام میگفت قرار است تو یک بابای دیگر برایمان بیاوری یک مصطفی دیگر» با جان و پوستش دلش این نام را میخواست، اما حیا میکرد آیا این حق برادرش نبود تا یک مصطفی تاشموسی دیگر داشته باشد؟ رفت اجازه خواست و بعد هر سه در آغوش هم مدتها گریستند. اما نه، اینبار دوباره مصطفی هم بود؛ چهار نفر با هم گریستند... .
هفت سال؛ خداحافظ
سال۱۴۰۱بود. یک روز مثل تمام هفت سالی که داشت میگذشت، امید به اینکه پدر برمیگردد، ناامید از اینکه خبری نیست، خسته ازحرفها وحدیثهایی که قلبشان رامیسوزاند. اما آه و دود و دمی ازهیچکدامشان برنمیخواست؛«شما که کلی سهمیه دارید، چقدر به شما میرسندجای ناله واشک نیست».شادی خسته بودمادروبرادر هم.هرجاکه میرفت ازپابوس امام رئوف تاخانم زینب(س) تا هر جای دیگر، نخواست که جنازه پدرش را به او برسانند، فقط«خسته بود» همین. درآن خلوت خانه عمیق قلبش کورسویی از امید جانش رازنده نگه میداشت پدرزنده است پدرشایدروزی... .«اما راستش را بخواهید آن آخرها یکبار فقط یکبار که پرچم سبز امام غریب را خادمالرضا برایمان آورده بودند سر گذاشتم روی شانه پرچم گنبد طلای آقا و یک دل سیر گریه کردم و همانجا بود که خواستم «آقاجان جنازه پدرم را به من برگردانید» اصلا شما میدانید یک دختر منتهای آرزویش دیدن جنازه پدرش باشد یعنی چه؟!»
بله، آن روز یک روز معمولی از آن هفت سال بود که مهمان داشتند، آمده بودند از استان سری به آنها بزنند که کسی از میان جمع رشته سخن را گرفت: «خداراشکر پیکر شهیدمان تفحص شده، به وطن بازگشته ومشهد است، شماراهی مشهد هستین برای دیدار... .» مادر، برادر و شادی نمیدانستند درست میشنوند یا نه؟! مادر دوباره پرسید و دوباره... و پاسخ همان بود، چیزی در میانه شادی و غم، چیزی در میانه انفجاری از شعف قلبشان را فشرد، شادی یادش نمیآمد که از این شادتر بوده باشد باید میرفت، باید این ضعف و ناتوانی را کنار میزد باید با مصطفی به دیدار مصطفی میرفت... .
پدر را برایت آوردم
شادی دلش از هیجانی ناشناخته مدام هُری میریخت، اشکش بند نمیآمد. زیر بغلش را دونفر گرفته بودند و او را از میان جمعیتی که انگار تمام نمیشدند صحن به صحن و رواق به رواق میبردند پدرش اینجا بود در حرم، آقا حاجتش را داده بود، اما بارداری و ضعف نمیگذاشت راه برود با پای عشق آمده بود، نمیتوانست از جمعیت بگذرد، ناگهان برادرش را دید برادر رفت، رفت و رفت و رسید، زودتر از او به پدر رسید و بعد مثل کودکی که گم شده و پدرش را یافته مدتها بر تابوتش چنگ زد و گریست. بعد ناگهان برخاست پدر را بر پشت گذاشت، راستی چقدر پدر سبک شده بود، افتان و خیزان تابوت را کشید از میان جمعیتی که در بهت نظارهگرش بودند راهش را باز میکرد او شادی را باید شاد میکرد. دیگر تحمل اشکهای خواهر را نداشت در میانه مراسمی که نظمش به هم خورده بود فریاد کشید؛ «شادی بیا بیا پدر را برایت آوردم» و شادی از جایش پرید، نیرویی از ماوراء در وجودش جوشیدن گرفت، میدوید و جمعیت و اشک را با هم از مقابل چشمانش کنار میزد این پدر بود که دوباره لبخند میزد و برایش آغوش گشوده بود؛ شادی مدام زمزمه میکرد: هفت سال خداحافظ، هفت سال سلام پدر.