شناسهٔ خبر: 70540552 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

صحن غدیر یا خانه پدری؟

می‌نشینم کنار ام‌لیث و خوله. صحن غدیر همیشه برایم حکم خانه پدری را دارد که در آن با زبان مادری حرف می‌زنم! یک جور حس تعلق به این نقطه خاص...

صاحب‌خبر -

«۶بار طواف کردم. روی ویلچر. خود خادم‌ها ویلچرم را هل می‌دادند. الان هفتمین روز است که اینجایم و یک دل سیر زیارت کرده‌ام. خدا خیرشان بدهد. نه رو ترش می‌کنند، نه عصبانی می‌شوند. باورت می‌شود پسرهایم وقتی هلم می‌دهند به خاطر وزن سنگینم صدایشان درمی‌آید؟ اما این خادم‌ها حتی یک گلایه کوچک هم نکردند. روز دوم جوان خادمی که دور ضریح چرخاندم تا «ابومحمد» را زیارت کنم جثه کوچکی داشت. خسته‌اش کردم. به نفس نفس افتاده بود. گفتم یوما بس است برم گردان. اما تا مطمئن نشد از زیارت راضی‌ام من را از روضه بیرون نبرد. شیر مادرشان حلال. والله من خجالت‌زده شدم از محبت‌شان».

این‌ها را ام‌لِیث می‌گوید. بانویی کویتی که به خاطر کبد چرب، دیابت و انسولینی که مرتب باید تزریق کند پاهایش ورم برداشته و تمام دست‌هایش زخمی است. می‌گوید روزگاری مثل یک ترکه بوده و روی پای خودش راه می‌رفته. می‌گوید هنوز مزه آن زیارت که با ابولیث خدابیامرز آمده زیر زبانش مانده. اما حالا شده یک بالن و خودش به خودش می‌خندد. دخترش خوله هم همراهش آمده. می‌گوید اصلاً نمی‌خواستند ام‌لیث را بیاورند مشهد. می‌دانستند حرم مطهر همیشه آن قدر شلوغ است که راهی برای زیارت او نیست. می‌گوید مادرش یک عکس قدیمی دارد از گنبد طلا که کار هر روزش گریه کردن پای آن بود تا اینکه دیگر نتوانست صبوری کند و مجبورمان کرد بیاوریمش ایران. «ولی چه شد؟ خادم‌های حرم، مادر را از ما تحویل گرفتند و بردند زیارت. واقعاً خوشحالم از خوشحالی مادر. هر چه دعا کنیم کم است در حقشان».

زیارت‌نامه‌خوانی در خانه پدری

می‌نشینم کنار ام‌لیث و خوله. صحن غدیر همیشه برایم حکم خانه پدری را دارد که در آن با زبان مادری حرف می‌زنم! یک جور حس تعلق به این نقطه خاص. راستش وقتی می‌آیم اینجا، دیگر وطن من فقط ایران نیست چون در صحن غدیر، مرزها به ناگاه برداشته می‌شوند و دیگر فرقی نمی‌کند زائران از عراق آمده‌اند یا لبنان و حتی مثل من از ایران، چون همه‌مان با هم و شانه به شانه هم می‌رویم زیر بیرق سبز زمردی شاه خراسان و می‌شویم ساکنان مملکت بی‌زوال سلطان توس. آه که چه حس دلکش و شیرینی دارد غلام خانه‌زاد شما بودن آقا. چقدر لذتبخش است در صحن و سرایت قدم زدن و عطر هوایت را نفس کشیدن. چه روشن می‌شود از دیدن گنبد طلایت، چشم و دلمان.

درست مثل لُجَین احمد که پوتینش را درمی‌آوَرَد اما کنار قالی روبه‌روی مهمانسرای غدیر، این پا و آن پا می‌کند. چند نفری ناخواسته و موقع رد شدن پایش را لگد می‌کنند اما آن ‌قدر حواسش پرت نگاه کردن به بنر و ور رفتن با گوشی‌ است که عین خیالش نیست. برنامه نسیم رضوان را چند باری روی گوشی‌اش نصب می‌کند اما سر درنمی‌آوَرد. سلام می‌دهم و می‌پرسم: «کمکی از دستم برمی‌آید؟» گل از گلش می‌شکفد وقتی به عربی با او صحبت می‌کنم. دستپاچه گوشی‌اش را می‌گیرد روبه‌روی صورتم و می‌گوید: «من تا برکت حرم ابومحمد را نخورم برنمی‌گردم لبنان!» می‌گویم: «ان‌شاءالله قسمتت می‌شود. اینجا آقا برای غریب‌های راه دور سنگ تمام می‌گذارد همیشه». چشم‌هایش پر از اشک می‌شوند و دهان باز می‌کند برای گفتن قصه‌ای که او را کشانده تا خراسان.

کنیز حرم

می‌گوید پدرش لبنانی و مادرش آلمانی است. عاشق هم می‌شوند و ازدواج می‌کنند. اما پدر و مادرش هر دو اهل تسنن‌اند. لجین هم چیزی از امام رضا(ع) نمی‌داند تا اینکه هجده سالگی در رشته مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت قبول می‌شود. زندگی مرفهی داشته با تمام امکانات. زیاد هم در قید و بند نماز و حجاب نبوده تا اینکه آن روز که از دانشگاه برمی‌گشته خانه، یک تصادف سنگین او را به کُما می‌برد. می‌گوید همه از زنده ماندنش قطع امید می‌کنند جز مادرش. می‌افتد دنبال پیدا کردن این دکتر خوب و آن دکتر خبره در آلمان. می‌گوید پدرش کم‌کم تسلیم می‌شود و می‌پذیرد دیگر عمرش به دنیا نیست اما مادر با داروی شفابخشی برمی‌گردد لبنان.

می‌پرسم: «چه دارویی؟ از کجا؟» بغضش می‌ترکد و چشمان آبی‌اش را با دست‌های لرزانش می‌پوشاند: «یک دکتر عراقی ساکن آلمان به مادرم می‌گوید داروی درد دخترت زیارت مردی از بنی‌هاشم است در ایران که اسمش علی بن موسی الرضاست. مادر همراه مترجمش می‌آید مشهد، به خادم‌ها می‌گوید آقایی به اسم علی بن موسی الرضا کجاست؟ و وقتی مزار امام را نشانش می‌دهند ناامید می‌نشیند روی زمین. با خودش می‌گوید از دست مُرده که کاری برنمی‌آید. بلند می‌شود که برگردد اما یکی از خادم‌ها به او نبات تبرکی می‌دهد. مادرم خوشحال می‌شود. یک حسی به او می‌گوید این را همان آقا فرستاده. برمی‌گردد لبنان. نبات‌ها را پودر می‌کند و یک ذره‌اش را می‌گذارد زیر زبانم. من بیدار می‌شوم! صحیح و سالم و از همان موقع مادرم صدایم می‌زند: کنیزة الروضة و هر سال می‌آیم ایران».

هروله از کربلا تا خراسان

دلم غنج می‌رود برای قصه لجین. برای مرحمت شاه که حتی غیرشیعه‌ها را هم دست خالی از درِ خانه‌اش روانه نمی‌کند. در این بقعه مبارکه هر کس به اندازه ظرفیتش صله می‌گیرد. یکی شفا، یکی خانه، یکی همسر، یکی رزق و روزی و یکی عاقبت به خیری. ام‌حبیب هم یکی از همین‌هاست. اصالتاً اهل بغداد است اما تقدیر می‌چرخد و می‌چرخد و قرعه به نامش می‌افتد که بشود عروس ایران و سایه یک مرد خراسانی بالای سرش باشد. وقتی می‌بیند تلفنی دارم عربی صحبت می‌کنم شانه‌ام را می‌گیرد و می‌گوید: «عِراقیه؟» می‌گویم: «نه، اهوازی‌ام، عرب اهواز». به عادت زن‌ها سر صحبت را باز می‌کند. از دو تا پسرش می‌گوید، حبیب و حسین. از اینکه آن‌ها شناسنامه ایرانی دارند و اینجا به دنیا آمده‌اند و چقدر خوب فارسی را حرف می‌زنند. می‌پرسم: «چطور توانستی دل بکنی از کربلا؟».

چشم‌هایش خیس اشک می‌شود و می‌گوید: «خیلی سخت. فاصله بین شهرها در عراق خیلی کم است. از نجف تا کربلا ۲ساعت. از کربلا تا بغداد یک ساعت. از بغداد تا سامرا که کمتر از یک ساعت. هر وقت دلم می‌خواست می‌رفتم زیارت. از این شهر به آن شهر. اما امام رضا(ع) همیشه دور بود، خیلی دور. فقط یک خواهر و برادر دارم و مادری زمینگیر. پدرم به رحمت خدا رفته. آن‌ها رفته بودند سر خانه و زندگیشان و هیچ‌ کس نبود من را بیاورد مشهد. مادر هم پای رفتن نداشت و اجازه نمی‌داد تنها بروم. همیشه دلم گرفته بود. می‌رفتم بین‌الحرمین و گلایه می‌کردم تا اینکه خدا ابوحبیب را قسمتم کرد و عروس مشهد شدم. عاقبت به خیر شدم. حالا هم پیش امام رضایم و هم هر وقت دلم خواست با ابوحبیب می‌رویم کربلا».

معراج دل‌ها

می‌ایستم میانه صحن غدیر و به زائرها خیره می‌شوم. به آدم‌هایی از هزار جغرافیا و با هزار شکل و هزار فرهنگ. هر کدامشان دارد با زبان خودش به شاه سلام می‌دهد. هر کدامشان چیزی می‌خواهد. لطفی، مرحمتی، هبه‌ای، دست‌گیری‌ای. می‌شمارمشان. یک، دو، سه، چهار. آن ‌قدر زیادند که عددها کم می‌آید در برابرشان. مثل موج بلندی هستند که می‌روند تا به دریای ضریح برسند و امام رضایی شوند. رئوف شوند. مهربان. درست مثل آقایشان. اصلاً اینجا حال غریبی دارد، یک حس عجیب در دل آدم‌ها! دست خودشان هم نیست. کافی است پای حرفشان بنشینی تا متوجه شوی. راستش در این صحن همه آمده‌اند تا با اذن نوکری برگردند به وطن‌هایشان. که از فردا هر که از آن‌ها نام و نشانی پرسید بگویند: ام‌لیث، خادمة الرضا مِن الکویت. لُجین، خادمة الرضا مِن لبنان و ام‌حبیب، خادمة الرضا مِن العراق و شاید هم حنان، خادمة الرضا مِن ایران .

حنان سالمی