شناسهٔ خبر: 70539556 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جهان نیوز | لینک خبر

حاج قاسم گفت ما قطعا با اسرائیل درگیر می‌شویم/ قدس به دست شیعیان آزاد می‌شود

برایمان از فرمانده‌ای می‌گوید که فرمان دِه نبود. از سرلشکری که سرباز وطن بود. از یک نظامی ارشد که تسلیم محض ولایت بود و در میدان جنگ و دفاع، یک ژنرال تمام عیار که محدوده تفکرش دفاع از یک سرزمین نبود.

صاحب‌خبر -
به گزارش جهان نیوز به نقل از فارس، جوان است و سن و سالش به نسل دفاع مقدس نمی‌خورد. اما به قول خودش از سال ۸۴ وارد سپاه شده و سرباز حاج قاسم سلیمانی بوده که بند دلش گیر کرده به گوشه قبای مرام و اخلاق فرمانده. خیلی جوان بود که هر وقت وسط دیدارها و بازدیدها و گره‌گشایی‌ها، فرصتِ فرمانده امانش می‌داد، پا در رکابش سری به قله عظیمیه می‌زد و شاید کار به گل کوچیک و ساعتی با هم وقت گذراندن هم می‌رسید. حالا بعد از شهادت او، به قول خودش نوکری خادمینش را می‌کند و مسئول قرارگاه فرهنگی جهادی حاج قاسم در البرز است؛ امیر رحمانی که چفت دهانش به یکی بود، یکی نبودهای سرباز و فرمانده باز نمی‌شود. می‌گوید: فقط تا جایی که حاجی اجازه بدهد، می‌گویم.


پارادوکسی برای نفوذ به دل‌ها
شروع می‌کند به صحبت و من سرتا پاگوش می‌شوم. می گوید: نمی دانم؛ شاید من شبیهش ندیدم یا اصلا کسی اینطور نباشد. یک فرمانده نظامی، یک سرلشکر، یک ژنرال شناخته شده جهانی، مگر نباید خشک باشد و یک نظم و ژست خاص برای خودش داشته باشد؟! اصلا لقب و درجه بین نظامی‌ها شاید یک خط جدا کننده است از بقیه؛ اما برای او اینطور نبود. کنار مردم، در بین مردم غرق می‌شد. شاید همین پارادوکس و تناقض عجیبش بود که تا عمق دل‌ها نفوذ کرد و شد سردار دلها.

شاید همین چیزها بود که نگاهش به همه موضوعات استراتژیک می‌شد و تفکرش از دفاع، نامحدود و فراملی می‌شد و به مرزهای اسلامیت و انسانیت می‌رسید. می‌گفت که" ما برای دفاع از مظلومان و مستضعفان هر جای دنیا لازم باشد، باید برویم.

"کدام فرمانده جنگی را دیده‌ای که وسط بحبوحه جنگ‌ با داعش، ابتدایی‌ترین نکات اخلاقی و انسانی را رعایت کند؟ هر کس باشد، شاید وسط جنگ و زیر آتش، مباهات و مکروهات هم یادش برود. اما او  وقتی در بوکمال مجبور شده بود شب را در خانه‌ مخروبه و رها شده‌ای بگذراند، ‌نامه‌ای به صاحبخانه نوشت و حلالیت خواست. همینطور بود که همه کسانی که در کنارش بودند نه فقط کار نظامی و تدبیر جنگی، بلکه اصول اخلاقی و انسانی را هم یاد می‌گرفتند. شاید هم راز نفوذش به دل‌ها همین نکته‌های کوچک بود.
 

بهترین فرصت‌ها در دل بحران‌ها
امیر رحمانی نفسی تازه می کند و می‌گوید: نگاه حاج قاسم فقط به جنگ معطوف نبود. هر جا بحران بود، او هم بود. وقتی خوزستان سیل آمده بود، حاجی جزو اولین نفراتی بود که رفت خوزستان. توی فیلم‌ها هم که نگاه کنی هست؛ کنار مردم می‌زد به دل آب.‌ مردم هم انگار یادشان رفته بود، خانه و زندگی‌شان را آب برده. اصلا انگار جان دویده بود زیر پوست‌های سرتا پاگِلی‌شان. انگار امید آورده بود به سرزمین سیل‌زده خورشید.‌ همیشه می‌گفت؛ بهترین فرصت‌ها در دل بحران هاست. و چه فرصتی بهتر از این برای نفوذ به دل‌های مردم؟!

مگر می ‌شود فرمانده‌ای با این درجه، که خیلی‌ها به دنبال ترورش هستند راه بی‌اُفتد و خودش برود به دل خطر؟! اما حاجی می‌گفت؛ فرق است بین بیا و برو. یعنی فرمانده‌ای که اول خودش می‌رود و به بقیه می‌گوید بیا با او که خودش ایستاده و فرمان می‌دهد برو، فرق دارد.

راست می‌گفت؛ اینها نمایش و شعارش نبود. عین واقعیت قاسم سلیمانی بود. خودش‌همیشه پیش‌تر از همه حضور داشت. همین چیزها او را تبدیل کرده بود به یک شخصیت انسان‌ساز . انگار ظرفیت آدم کنار او بزرگ می‌شد؛ الگو می‌گرفت و عمل می‌کرد. فرمانده و مستشار نظامی و دیپلمات سیاسی که خیلی از رهبران کشورهای دنیا آرزوی دیدنش را داشتند، کنار نیروهایش یک آدم خیلی معمولی بود. در کنارشان غذا می‌خورد و استراحتش هم همانجا کنار بقیه بود.‌ آدمی که ۲۴ ساعت وقت هم برای فعالیتش کم بود،‌ دعا و نماز شب و توسلش ترک نمی‌شد. توسلش به حضرت زهرا(ع) هم عجیب بود. شده بود نیم ساعت روضه وسط جنگ یا استراحت، فرقی نمی‌کرد؛ توسل به مادر سادات سرجایش بود.
 

حالا وقت شهادت نیست!
این ویژگی‌ها بود که برای حاجی یک ظرفیتی ایجاد کرده بود. همه آنچه امروز به اسم جبهه مقاومت در کشورهای مختلف شکل گرفته، دست پرورده خودش بود. یعنی برکات آن‌همه تلاش‌های شبانه روزی‌اش هنوز هم نه فقط در کشور خودمان، در کشورهای منطقه هم جاری است.

بعضی‌ها لحظه‌های سخت جنگ می آمدند برای التماس دعا که: "حاجی دعا کن ما شهید بشیم"

حاج قاسم می‌گفت: حالا وقتش نیست. الان باید تلاش کنی برای دفاع. ما قطعا با اسرائیل درگیر میشیم. این دعا رو باید بذاری برای اون وقت. قدس به دست شیعیان آزاد میشه

"وسط اینهمه مسوولیت، جنگ و سیاست و سفر، برنامه‌ریزی‌اش حرف نداشت. اگر فرصتی برای دیدن خانواده بود، از دستش نمی‌داد. توجهش به خانواده یکی دیگر از درس‌هایش بود که من یاد گرفتم. در جریان ریزِ کارهای بچه‌هاو همسرش بود. دیدار خانواده شهدا هم که در اولویتش بود. اگر یک روز برای استراحت‌می‌آمد، حداقل دو تا خانواده را سر می‌زد. یک لیستی از شماره تلفن خانواده شهدا توی جیبش بود که در هر شرایطی، بهشان زنگ می‌زد و جویای حالشان می‌شد.

انگار نور وجودش به خانواده شهدا جان می‌داد. خانه شهدا که می رفتیم دیگر حاجی هم نبود، اصلا انگار خاک می‌شد و زیر پایشان می‌افتاد. یک دفعه می‌دیدیم حاج قاسم سلیمانی با این دَبدَبه و کَبکَبه، نشسته و با بچه پنج شش ساله شهیدبازی می‌کند، یا بغلش گرفته و راه می‌رود. اگر قول می‌داد و نمی‌رسید برود برای سرکشی، از هرجای دنیا بود، زنگ می‌زد و عذرخواهی می‌کرد.

خانه شهید کارگربرزی و شهید شیری هم با هم رفتیم. یادم نمی‌رود آن روز را.
 


یک میهمان خاکی به نام نفر اول جبهه مقاومت
محمدرضا کارگربرزی برادر شهید رضا کارگر برزی، از آن روز که  سردار دلها برای دیدنشان به نظرآباد رفته بود، می‌گوید:

۴-۵ روزی بود که رضا شهید شده بود. خانه انگار  کربلا بود و دل پدر و مادر عاشورا.  هیچ‌کس حال خوبی نداشت. دو سه روزی بود خبر داده بودند، یکی از مسوولان می‌آید برای دیدار. اما کدام مسوول، نمی‌گفتند.

آن روز حدود ساعت ۷ و نیم صبح زنگ زدند. باورمان نمی‌شد، حاج قاسم سلیمانی بود با فرمانده برادرم رضا و یکی دو نفر دیگر، بدون هیچ محافظ و سر و صدایی. با یک ماشین پژو ساده آمدند.  همه خانواده شوک شده بودند. مگر می‌شود نفر اول جبهه مقاومت اینطور ساده بیاید؟ پیشانی پدر را بوسید و آن گوشه اتاق  روی دو زانو نشست. پدر و مادر و همسر شهید را هم کنارش نشاند. آنقدر ساده و صمیمی که اثری از سردار نظامی نبود. انگار قلب همه آرام گرفته بود. انگار آبی ریخته بود روی آتش دلشان. خاکی و صمیمی بودنش هم کلا تصورات خانواده را از یک فرد نظامی به هم زده بود.

من تازه یک دوربین دیجیتال خریده بودم. دویدم آوردمش. دستش را بالا آورد و خواهش کرد که فیلم نگیرم، صدا هم ضبط نکنم. اما عکس گرفتیم هم توی خانه هم گلزار شهدا سر مزار شهید.

اول صبح بود و  محمدحسین و محمدمهدی بچه‌های شهید خواب بودند.‌ حاجی اصرار کرد که بچه‌ها را ببیند. محمدحسین بیدار شد. همینطور با زیرپوش که تنش بود، بغلش کرد و بوسیدش. تا وقتی  هم که می‌خواست برود، محمدحسین روی پایش نشسته بود.

خودش درخواست داد که برویم گلزار شهدا بعد از زیارت قبر شهید‌راه می رفت بین قبور شهدا و ذکر می گفت.
 



ولایت پذیری یک مقاومت فرهنگی
رحمانی نفر اول جبهه مقاومت را اینطور تعریف می کند؛
مقاومت برای او فقط جنگ و دفاع نبود. از مقاومت در همه ابعاد فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و ... غافل نبود. سرکشی از خانواده شهدا برایش یک وظیفه در جهت مقاومت فرهنگی بود. ولایت پذیری محض برایش یک نوع مقاومت فرهنگی بود در مقابل فتنه. همه این ویژگی های اخلاقی‌اش او را صاحب دل‌ها کرد و نفوذ کرد تا دورترین روستاها.

روز شهادت حاج قاسم راهی شهرستان بودم و نصف شب توی پمپ بنزین از رادیوی یک تاکسی که صدایش را تا آخر زیاد کرده بود، خبر شهادتش را شنیدم. باورم نمی‌شد. مبهوت مانده بودم وسط زمین و آسمان. بغض داشتم اما گریه‌ام نمی‌آمد. تلفنم مدام زنگ می‌خورد اما جوابی نداشتم که بدهم. حاج قاسم، سردار دل‌ها شهید شده بود.
 

مکتب سربازی ولایت
رسیدم به روستا. همه آنها که می‌شناختنند، از پیرزن و پیرمرد می‌آمدند که بپرسند خبر واقعی هست یا نه؟ اصلا چرا قاسم سلیمانی را کشتند؟! رفتارشان برایم عجیب بود. تَهِ این روستا چرا باید شهادت یک نفر که فقط چندبار از قاب تلویزیون دیده‌ای برایت مهم باشد؟! چرا باید اینطور بی‌قرار اشک بریزی؟! پیرمردی که داشت روی زمین کشاورزی‌اش کار می‌کرد تا من را دید بیلش را فرو کرد توی زمین و زد زیر گریه. سرش را روی شانه بیل گذاشته بود و های‌های گریه می‌کرد. مانده بودم جوابشان را چه بدهم؟

به این فکر می‌کردم که این فقط انعکاس نور خدا بود که توسط حاج قاسم بر دل این مردم تابید و اینطور شیفته‌شان کرد.

من بزرگترین درسی که از حاج قاسم گرفتم  گذشت بی‌توقع و بی‌منت است. گذشت بخاطر آرمان‌های بزرگ. تا روزی هم که شهید شد سلاحش را زمین نگذاشت. دنبال پست و مقام نرفت.  چیزی برای خودش جمع نکرد.‌ از این مکتب یاد بگیریم سربازی امام زمان(عج) و سربازی ولایت را.

تصویری که همیشه از حاج قاسم توی ذهنم حک شده، بوسه‌ای است که سردار دل‌ها بر دست رهبر زد. این درس ولایت‌پذیری بود که از همین مسیر به هدفش رسید.