به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، اسدالله شمس ملکآرا معروف به «شهابالدوله» در سال ۱۲۵۰ خورشیدی در همدان زاده شد. او پسر شاهزاده عبدالحسین میرزا ملقب به شمسالشعراء و شاهزاده جهانسلطانخانم (هر دو از نوادگان فتحعلیشاه) بود. شهابالدوله پس از اتمام تحصیلات، مدتی در مدارس «دارالفنون» و «علمیه» علوم ریاضی تدریس کرد. سپس به اروپا رفت و پس از شش سال که به ایران بازگشت به ریاست ادارهی بینالمللی تلگراف منصوب شد.
بعد از امضای فرمان مشروطه و تشکیل مجلس شورای ملی در دورهی اول به عنوان نمایندهی شاهزادگان قاجار برگزیده شد و در دوم نیز مردم تهران او را به نمایندگی انتخاب کردند. او پس از نمایندگی مجلس مشاغل دیگری از جمله استانداری شیراز و کردستان، ریاست تشریفات وزارت دربار و وزارت پست و تلگراف و تلفن را نیز به عهده گرفت. آخرین سمتش عضویت در مجلس سنا بود و در همین کسوت قرار داشت که سرانجام غروب دوشنبه هفدهم آذر ۱۳۳۸ پیمانهی عمرش لبریز شد و از دنیا رفت.
چند روز پس از درگذشت شهابالدوله یکی از آشنایان او به دفتر مجلهی «جوانان امروز» مراجعه کرد و بخشی از خاطرات او را که در ماههای پایانی عمرش نوشته بود به همراه یادداشت کوتاهی که به عنوان مقدمه به قلم خودش ضمیمهی آن کرده بود در اختیار سردبیر این مجله قرار داد. آنچه او به دفتر مجله برد و در تاریخ ۲۵ آذر ۳۸ منتشر شد به این شرح بود:
این خاطرات جوانی مردی است که ده روز پیش چراغ عمرش در زیر تندباد زمان خاموش شد. من هر چند هفته یک بار در خانهای که بیش از یک قرن از عمر در و دیوارش میگذرد او را ملاقات میکردم. سالها بود در این خانه، در کمرکش کوچهای در خیابان مولوی که به اسم خودش کوچهی «شهابالدوله» معروف است سکونت داشت. در زندگانی او چیزی که چشم را خیره کند به نظر نمیرسید مگر صفا و قناعتش. چه وقتی خانهنشین بود، چه هنگامی که صاحب مقاماتی میشد. در سلوک، در برخورد، در قضاوت و در خورد و خوراک و پوشش و کوششاش تغییری پیدا نمیشد و این یادداشتها را نیز در اوقاتی که سرحال بود یا فراغتی نصیبش میشد بنا به خواهش من تنظیم میکرد که قسمتی از آن را در زیر ملاحظه میکنید:
در سال ۱۹۰۰ میلادی اکسپوزیسیون [نمایشگاه] صنایع و علوم بینالمللی در پاریس افتتاح یافت و مرحومین مستوفیالممالک و معیرالممالک به نمایندگی دولت ایران به اروپا رفتند و در آن مراسم شرکت جستند. در آن سفر من نیز همراه آنها بودم و شش سال در بلاد فرنگ اقامت جستم و وقتی به ایران بازگشتم مرحوم سپهسالار تنکابنی وزارت پست و تلگراف را به عهده داشت و مرا برای ریاست ادارهی بینالمللی تلگراف دعوت نمود.
مدتی در این سمت مشغول بودم تا انقلاب مشروطیت آغاز گردید و با اعطای فرمان مظفری فصل نوینی در تاریخ ایران آغاز شد و مسئلهی انتخابات مجلس ملی در صدر مسائل روز قرار گرفت. برای انتخابات مجلس اول نظامنامهی انتخابات طبقاتی تدوین شد و شاهزادگان و خاندان سلطنت از جمله طبقاتی بودند که برایشان حق انتخاب نماینده تعیین گردید. به خاطر دارم روزی همهی شاهزادگان به حضور شاه احضار گشتند، شاه قاجار در حالی که زیر بازوانش را گرفته بودند با لحن آرام و کلمات شمرده گفت: «اعطای فرمان مشروطیت حسننیت ما را بر همهی خلایق آشکار ساخت. اکنون لازم است که دومین قدم را شما منسوبین خاندان سلطنت بردارید و قبل از سایر طبقات نمایندگان خود را برای مجلس شورای ملی برگزینید.»
بنا بر ارادهی شاه در روز معین شاهزادگان وقت از خرد و کلان در تخت مرمر گلستان اجتماع کردند. مرحوم مخبرالسلطنه نیز که رابط بین دولت و ملت بود در آن مجلس حضور داشت و نظر به سوابق لطف و توجهی که با من داشت مرا برای نمایندگی طبقهی شاهزادگان پیشنهاد و توصیه کرد. لحظهای بعد مراسم انتخاب مخفی به عمل آمد و اینجانب و شاهزاده ثقهالسلطنه ظلی به اکثریت آرا به نمایندگی شاهزادگان خاندان قاجار مبعوث گشتیم. پس از آن در انتخابات سایر طبقات اینجانب با مرحوم مخبرالسلطنه که دایر مدار امر بود معاضدت و همکاری مینمودم تا انتخابات مرکز خاتمه یافت و مطابق قانون پس از تعیین وکلای تهران، مجلس منعقد شد.
نخستین جلسهی شورای ملی در کاخ گلستان تشکیل گردید و بدان مناسبت مراسمی باشکوه ترتیب داده شد. شاه قاجار ذاتا علیل بود. در این اواخر هم به سبب پیشآمدهای مختلف رنجور و بهکلی ناتوان شده بود. هیچکس احتمال نمیداد که با چنان ضعف و بنیهی نحیف در آن مراسم شرکت جوید. لکن پس از تجمع وکلا، مظفرالدینشاه نیز با حالی خسته و ناتوان در تالار آینهی گلستان حضور یافت و روی صندلی [ناخوانا] جلوس کرد و مرحوم نظامالملک خطابهای از طرف او قرائت کرد و افتتاح دورهی یکم تقنینیه اعلام گردید.
قریب به دو سال در مجلس اول انجام وظیفه کردم و مهمترین وظیفهی ما در آن مجلس تدوین قانون اساسی و سپس متمم آن بود.
محمدعلیشاه با توپ بستن مجلس آن بساط را درهم نوردید. مقاومت آذربایجان و اردوکشی مجاهدین شمال و جنوب و فتح تهران باعث شد که مجلس دوم به وجود آید. در این دوره اهالی تهران مرا به نمایندگی خود انتخاب کردند و قریب یازده ماه در این مجلس انجام وظیفه نمودم. تحولات و اختلافات سیاسی ایجاب میکرد که مستوفیالممالک زمامدار شود و کابینه تشکیل دهد. معظمله مرا در مجلس برای وزارت پست و تلگراف دعوت فرمودند و پذیرفتم.
از دوران وکالت نکتهای به خاطرم مانده که ذکر آن خالی از لطف نیست. در آن زمان همانطور که ذکر آن رفت انتخابات مجلس براساس نظامنامهی طبقاتی انجام میشد و علما و اصناف و تجار و شاهزادگان و غیره هرکدام نمایندهی خود را جداگانه انتخاب مینمودند. به این ترتیب مجلس، اجتماعی بود از برگزیدگان طبقات مختلف که بر طبق رسوم آن زمان غالبا به عبا و یا عمامه و یا سرداری و سایر البسهی قدیمه ملبس بودند. من نظر به آنکه چند سالی در فرنگ اقامت داشته و با تمدن جدید آشنا شده بودم با کت و شلوار و ریش تراشیده و یقهشکسته و فکل در مجلس حاضر میشدم. در آن زمان وکلا در تالار مجلس روی زمین مینشستند و رئیس هم روبهروی آنها در پشت میز کوچکی جلوس مینمود. ابتدا نمایندگان همانطور که نشسته بودند آغاز سخن مینمودند و گاه چند نفر با هم به صحبت مشغول میشدند و در نتیجه سخن هیچیک مسموع نمیافتاد. پس از آن قرار شد وکلا برای نطق ابتدا از رئیس اجازه بگیرند و سپس بپای خاسته و مطالب خود را بیان کنند. یکی از روزها من برخاسته بودم و راجع به موضوعی که مطرح جلسه بود سخن میگفتم. صحبت به اینجا رسید که گفتم:
- حکمت این مسئله در این است که...
ناگهان یکی از وکلای معمم مجلس که از آغاز کار از فرنگیمآبی و طرز لباس پوشیدن من ناراضی بود برآشفت و فریاد زد:
- ملعون! در مجلس اسلامی ریشت را تراشیدهای، فکل بستهای و راجع به «حکمت» هم صحبت میکنی؟!
این همکاری محترم ما تصور کرده بود که من در مورد حکمت یونان میخواهم چیزی بگویم و این امر بر او آنچنان ناگوار آمده بود که نتوانست عنان اختیار حفظ نماید.
باری مدت مدیدی وظایف محوله را با نهایت خلوص انجام دادم و افتخار دارم که اکنون در سمت سناتور انتصابی صمیمانه به شاهنشاه و کشور خدمت میکنم. برای اطلاع هممیهنان این نکته را لازم میدانم عرضه بدارم که پس از این دورهی طولانی خدمت، هنوز در خانهی محقری در جنوب شهر با نهایت قناعت زندگی میکنم و فرزندانم نیز مانند خودم با زندگی روزمره روزگار میگذرانند و با کمال افتخار مشغول خدمت به کشورند.
اینک که هشتاد و اندی سال در این جهان زیستم گاه و بیگاه نظری به قهقرا میافکنم و سینمای عجیب و حیرتآوری در نظرم جلوه میکند؛ چه دودمانهای امپراتوریها و سلاطین که چون پر کاهی در برابر حوادث نابود شدند و چه نوابغی که در جهان نظم نوینی بنیاد گذاردند و خود در زیربنای نظم نوین مدفون گردیدند.
این همان چشمهی خورشید جهان افروز است/ که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
۲۵۹