به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان، آقا مهدی انس عجیبی با دعا و اذکار داشت.
۲۴ اسفند بود و قرار بود فردا به طرف اتوبان العماره بصره حرکت کنیم و در مسیر پلی را تصرف کرده و منفجرش کنیم. مهدی داشت پیش از غروب نصیحت هایش را می کرد.
می گفت: خدا یادتان نرود. یادم افتاد قبل از عملیات برگه هایی را آماده کرده بود. نوشته بود در زمان حرکت «لا حول و لا قوة الا بالله» بخوانیم و در زمان درگیری «الله اکبر» و «لا اله الا الله» و حالا داشت یاد آوری می کرد.
پشت سیل بند دجله بودیم بدون هیچ جان پناه و سنگری و بدون مهمات. از زمین و هوا آتش می بارید. حتی یک هواپیمای بزرگ آمد بالای سر ما. فکر کردیم مسافربری است؛ اما توپولف روسی بود. بشکه های بمب بر سر ما می انداخت. در این گیر و دار آقا مهدی کناری نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود و لبانش می جنبید.
رفتم پیشش. گفتم: چه کار کنیم آقا مهدی؟
گفت: ما که اینجا چیزی نداریم. فقط خدا را داریم. پس صداش کن.
دم دمای شهادت هم آیه ای را که موقع سخنرانی می خواند را می گفت و شلیک می کرد: « الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّه» که یک دفعه تیر خورد و افتاد.
وقتی هم گذاشتیمش روی قایق که برش گردانیم عقب. دستهایش را به حالت دعا گرفته بود بالا و ذکر می گفت:
یک چیزی مثل «الله الله الحمدلله» که موشک آرپی جی کل قایق را فرستاد هوا و آقا مهدی را رساند به خدا.
راوی: جمشید نظمی؛ هم رزم شهید
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ؛ کتاب مهدی باکری