شناسهٔ خبر: 70047274 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

خاطره یک رزمنده از اولین درگیری با ضد انقلاب در گفتگو با «جوان»

ایستادگی با نیروی ایمان روی کوه‌های صعب‌العبور

قبل از رفتن به جبهه پای خاطرات بچه‌های قدیمی‌تر جبهه متوجه شده بودم جبهه کردستان به دلیل وجود ستون پنجم بین مردم و رزمنده‌ها شرایط سخت‌تری نسبت به جبهه جنوب دارد. دوست داشتم رو در رو با دشمن بجنگم تا اینکه نگران پشت سرم و نفوذی‌ها باشم، اما قسمت بود اولین اعزامم به کردستان باشد

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: متنی که پیش‌رو دارید، خاطره‌ای از یک رزمنده دفاع مقدس به نام محمد رحیمی است که بین سال‌های ۶۳ الی ۶۴ به جبهه کردستان رفته بود. او می‌گوید جنگ با ضد انقلاب بومی منطقه کردستان شرایط خاص خودش را داشت و خاطراتی رقم زد که مختص این بخش از مناطق عملیاتی بود. 

 تابستان ۱۳۶۳
تابستان ۶۳ بعد از اینکه دیپلم گرفتم برای اولین بار به جبهه رفتم. از ۱۵ تا ۱۹ سالگی در بسیج فعال بودم، اما مادرم خدابیامرز اجازه نمی‌داد به جبهه بروم. حداقل چهار سال پای خاطرات بچه‌های قدیمی‌تر جبهه و جنگ می‌نشستم و می‌دانستم که جبهه کردستان به دلیل وجود ستون پنجم بین مردم و رزمنده‌ها شرایط سخت‌تری نسبت به جبهه جنوب دارد. دوست داشتم رو در رو با دشمن بجنگم تا اینکه نگران پشت سرم و نفوذی‌ها باشم. به هرحال قسمت بود که اولین اعزامم به کردستان باشد. با اتوبوس کرمانشاه رفتیم و از آنجا ما را به سنندج فرستادند. گردان‌های جندالله آن زمان فعال شده بودند و تقریباً هر شهری یا منطقه‌ای، یک گردان جندالله داشت که متشکل از نیرو‌های بسیجی، پیشمرگ‌ها و نیرو‌های ارتش بود. من هم عضو یکی از همین گردان‌ها شدم و همراه بچه‌ها برای گشت‌زنی‌ها اطراف سنندج می‌رفتیم. 

 کوه‌های صعب‌العبور
درست در حومه سنندج که به سمت مریوان- سقز یا بانه و... می‌رفتی، به محض خروج از شهر، روستا‌هایی وجود داشت که روی ارتفاعات صعب‌العبوری ساخته شده بودند. معمولاً ماشین‌های شاسی بلند یا وانت تویوتا‌ها می‌توانستند مسیر این روستا‌ها را طی کنند. همیشه فکر می‌کردم مردم این روستا‌ها چرا آن بالا آبادی خود را بنا کرده‌اند. یا اصلاً چطور آنجا زندگی می‌کنند. یک‌بار همراه گروهی از بچه‌ها به یکی از این روستا‌ها رفتیم. گزارش رسیده بود تعدادی از ضد انقلاب به این روستا آمده‌اند. رفتیم و با مردم صحبت کردیم که اگر نفوذی بین شماست، معرفی کنید. کمی هم اطراف را گشتیم، اما چیزی پیدا نکردیم. 

 بچه‌های دونده
در همان روستا دیدم کنار جاده مالرو (مابین جاده و دره عمیقی که شیب بسیار تندی داشت) کپه‌ای از خاک و سنگ ایجاد شده است. یا خود مردم این کپه خاک را درست کرده بودند یا به مرور زمان و خود به خود ایجاد شده بود. بچه‌های سه یا چهار ساله با دمپایی‌هایی که از پا‌های کوچک‌شان بزرگ‌تر بود، روی این کپه خاک می‌دویدند و با چنان تسلطی عبور و مرور می‌کردند که تعجب برانگیز بود. من با ۱۹ سال سن وقتی چشمم به عمق دره می‌افتاد، سرم گیج می‌رفت، اما این بچه‌های کوچک خیلی راحت آنجا بازی می‌کردند و اصلاً نمی‌ترسیدند. همانجا متوجه شدم جنگ با ضد انقلاب بومی که مسلط به این محیط جغرافیایی است، کار بسیار سخت و دشواری است. 

 اولین درگیری
وقتی کارمان در روستا تمام شد، هنگام برگشت بین راه به ما کمین زدند. این نقطه از سنندج زیاد دور نبود، ولی به خاطر صعب‌العبور بودن، ضد انقلاب جسارت کرده و همین جا به ما کمین زد. من تا بخواهم از پشت وانت پایین بپرم و ببینم چه خبر است، سایر بچه‌ها از وانت جهیدند و در تعقیب ضد انقلاب به سمت ارتفاعات دویدند. اصلاً باور کردنی نبود. این بچه‌ها از تهران، قم و گرگان بودند، ولی مثل یک کوهنورد چالاک به تعقیب ضد انقلاب پرداختند و همه آنها را فراری دادند. آن روز یک تجربه بسیار عالی کسب کردم. نیروی ایمان یک رزمنده که با اعتقاد قدم به میدان نبرد گذاشته است، بالاتر از هر قدرتی است و می‌تواند یک ضد انقلاب بومی را در محیطی که آنجا بزرگ شده است به شکست بکشاند و او را فراری دهد.