شناسهٔ خبر: 70034653 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: شهدای ایران | لینک خبر

مردم مشت مشت نقل و پول خرد روی سر ما می‌پاشیدند

صبح روز هجدهم مرداد ۱۳۶۲، اعزام نیرو‌های بسیجی به جبهه، از واحد اعزام نیروی سپاه تهران در محل لانه جاسوسی سابق امریکا انجام می‌شد. آن روز خیابان طالقانی پر از نیرو‌های بسیجی بود. پرچم‌های رنگارنگ که از پنجره اتوبوس‌های دو طبقه لیلاند بیرون آمده بودند، به آن خیابان شیک‌وپیک جلوه دیگری داده بود.

صاحب‌خبر -

به گزارش شهدای ایران به نقل ازجوان ،متنی که پیش رو دارید، برگرفته از کتاب «کوهستان آتش» نوشته گلعلی بابایی است. در این بخش از کتاب، خاطره زیبایی از سعید تاجیک، رزمنده بسیجی لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) پیرامون نحوه اعزام به جبهه و بدرقه رزمندگان از سوی مردم آمده است که با هم می‌خوانیم. 

اتوبوس‌های ۲ طبقه

صبح روز هجدهم مرداد ۱۳۶۲، اعزام نیرو‌های بسیجی به جبهه، از واحد اعزام نیروی سپاه تهران در محل لانه جاسوسی سابق امریکا انجام می‌شد. آن روز خیابان طالقانی پر از نیرو‌های بسیجی بود. پرچم‌های رنگارنگ که از پنجره اتوبوس‌های دو طبقه لیلاند بیرون آمده بودند، به آن خیابان شیک‌وپیک جلوه دیگری داده بود. 

علاوه بر خانواده‌ها و دوستان، عده زیادی از مردم هم به بدرقه ما آمده بودند. هر طرفی را نگاه می‌کردی، جمعی در حال گریه‌کردن یا دود‌کردن اسپند و پخش شکلات و شیرینی بودند. شور و شوقی وصف‌ناپذیر در میان مردم و بچه‌ها موج می‌زد. به میدان امام حسین (ع) که رسیدیم، دیدیم دورتا دورمان پر از جمعیت است. با رسیدن اتوبوس‌ها، صدای الله‌اکبر و صلوات مردم، فضای میدان را پر کرد. بعضی‌ها جلو می‌آمدند و دست در گردن بچه‌ها می‌انداختند و با آنها روبوسی می‌کردند. عده‌ای هم، مشت مشت، نقل و پول خرد بود که همراه با گلاب سر ما می‌پاشیدند. 

حلالیت طلبیدن مربی‌ها

بعد از اینکه در آن هوای داغ مرداد، حسابی عرق ریختیم به میدان شهدا رسیدیم. قرار بود برادر محسن رضایی، فرمانده کل سپاه در مقتل شهدای هفدهم شهریور تهران، برای ما سخنرانی کند. بسیجی‌های اعزامی، گروه گروه به میدان شهدا رسیدند و روی زمین نشستند. در آن هوای گرم، دانه‌های عرق از سر و روی همه سرازیر شده بود. مسئولان پادگان آموزشی امام‌حسین (ع) هم به بدرقه ما آمده بودند و از بچه‌ها بابت سخت‌گیری دوره آموزشی، حلالیت می‌طلبیدند. بعد از خاتمه مراسم از جا بلند شدیم و این بار به‌طرف اتوبوس‌های شیک بنز ۳۰۲ که آنها را از شرکت‌های تعاونی مسافربری ترمینال آزادی به اجاره گرفته بودند، رفتیم و سوار شدیم. از قرار معلوم، باید به سمت جبهه غرب می‌رفتیم. بچه‌هایی که سابقه اعزام مجدد داشتند، می‌گفتند اگر با اتوبوس برویم به غرب می‌رویم و اگر با قطار به جنوب خواهیم رفت. 

راهی غرب شدیم

اتوبوس‌ها، بعد از حرکت و خروج از تهران به طرف غرب راهی شدند. هیچ‌کس نمی‌دانست مقصد ما دقیقاً کجاست؟ بالاخره به اردوگاه شهید بروجردی رسیدیم. این اردوگاه، روی ارتفاعاتی به اسم قلاجه قرار داشت و یکی از زیباترین اردوگاه‌هایی بود که در جبهه دیدم. هنوز هم بوی عطر خوش برگ‌های درختان بلوط وحشی آنجا، مشامم را نوازش می‌دهد. 

من به همراه چند نفر دیگر به یک چادر اجتماعی رفتیم که مسئولیت آن را ابراهیم صالحی به عهده داشت. هنوز وارد چادر نشده بودیم، او و برادر قلعه، بچه‌ها را به خط و آنها را نسبت به وضعیت محیط اطراف آگاه کردند. تذکرات لازم را به ما دادند و اشکی‌تر از همه وقتی بود که گفتند: اینجا پر از رطیل و عقرب است. شب‌ها چراغ را خاموش کنید، وگرنه اطراف نور چراغ، پر از عقرب و رطیل می‌شود. فردای آن روز یعنی بیستم مرداد ۱۳۶۲ قرار شد تا نیرو‌های تازه وارد در گروهان‌های گردان ما، سازماندهی شوند. ساعت ۱۰صبح، همه نیرو‌ها به محوطه صبحگاه گردان مالک آمدند و منتظر برادر محمدرضا کارور (فرمانده گردان مالک) شدند. با آمدن او صدای صلوات بچه‌ها بلند شد. کارور معلم اخلاق، استاد نمونه مکتب رشادت و فرمانده‌ای شجاع بود. به‌رغم خصوصیاتی که داشت، ذاتاً مردی خجالتی بود و همین حجب و حیا، نشان‌دهنده میزان بزرگواری و تواضع او بود. 

جداسازی مجروحین 

سازماندهی گردان از همان لحظه عملاً آغاز شد. زخم کمرم به خاطر ترکشی که در جریان دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) خورده بودم، هنوز تازه و در حال پانسمان بود. برادر اکبری، معاون گردان رو به جمع نیرو‌ها گفت: کسانی که تابه‌حال مجروح شده‌اند، از ستون بیرون بیایند! من که از دلیل این پرسش خبر نداشتم، همراه با چند نفر دیگر، از ستون خارج شدیم و در گوشه‌ای ایستادیم. سازماندهی حدود دو ساعت طول کشید. هرکسی داخل رسته و دسته خودش قرار گرفته بود، به‌جز ما چند نفر. من دائماً به برادر اکبری التماس می‌کردم، در دوره آموزش، رسته‌ام تیربارچی بوده و اگر امکان دارد، مرا در یکی از دسته‌ها به‌عنوان تیربارچی جای دهد. گوش او از این حرف‌ها پر بود و اعتنایی نمی‌کرد. بالاخره معلوم شد من و دو نفر دیگر، باید در گروهان سید الشهدا (ع) مسئولیت تدارکات را بر عهده بگیریم.