جوان آنلاین: شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳ پهپاد ارتش تروریستی اسرائیل در تروری هدفمند سرنشینان یک خودرو در شهر جونیه، شمال بیروت را شناسایی و سه راکت به سمت خودرو شلیک میکند که به خودرو اصابت نمیکند. دکتر رضا عواضه و همسرش هدف این ترور بودند. دکتر عواضه خودرو را نگه میدارد. هر دو از خودرو فاصله میگیرند تا در گوشهای پناه بگیرند، اما پهپاد صهیونی در پی ترور آنها بود. تعقیبشان میکند و... در این حمله هوایی رژیم صهیونی، دکتر رضا عواضه و همسر ایرانی او معصومه کرباسی به شهادت میرسند. شهید رضا عواضه در زمینه امنیت سایبری و فناوری اطلاعات یکی از نخبگان برجسته حزبالله لبنان بود. او و همسرش معصومه، هر دو در راستای اهداف مقاومت و دفاع از حقوق مردم لبنان فعالیت میکردند. «مادر، آماده باش؛ آماده شنیدن خبر شهادت من باش و سوره طاها را حفظ کن که به شما تسکین خواهد داد.» اینها بخشهایی از صحبتهای شهیده بسیجی معصومه کرباسی تنها چند روز قبل از شهادتش است. سیده رقیه موسوی در یک گفتوشنود صمیمانه از زندگی تا شهادت دردانهاش شهیده معصومه کرباسی روایت میکند.
از شیراز تا بیروت
من اصالتاً اهل ابرکوه یزد هستم. بعد از ازدواج به شیراز آمدم و تقریباً ۴۵ سال است در این شهر زندگی میکنم. ثمره زندگیام پنج فرزند است. معصومه، فرزند اول خانواده و متولد شیراز است.
من و همسرم هر دو در خانوادهای مذهبی بزرگ شدیم و دوست داشتیم بچهها هم در محیط اسلامی و دینی پرورش پیدا کنند. همسرم در سپاه مشغول خدمت بود و زمان جنگ، مأمور شد تا به لبنان برود. آن زمان معصومه چهار سال، دخترم زهرا دو سال و فاطمه فقط چهار ماه داشت. با رفتن همسرم به جبهه، مسئولیت مراقبت از بچهها بر عهده من بود. معصومه در سه سالگی حفظ قرآن را از سورههای کوچک شروع کرد. وقتی معصومه قرآن میخواند، من صدایش را روی نوار کاست ضبط میکردم و این نوارها را از طریق عمهشان برای پدرشان میفرستادم. این کار باعث میشد پدرشان هم در جریان امور بچهها قرار بگیرد و از پیشرفتهایشان مطلع شود. روی روحیه بچهها هم تأثیر میگذاشت. معصومه و دیگر بچهها در تابستان به کلاسهای قرآن در مسجد نبی (مسجد نزدیک خانهمان) رفتند و آنجا مهارتهای روخوانی را به خوبی فرا گرفتند. از همان زمان که دخترها به کلاس اول رفتند، برای آنها چادر عربی دوختم. معصومه و زهرا با چادر عربی به مدرسه رفتند. آنها قبل از سن تکلیف بهطور کامل نماز میخواندند. مسیر زندگی معصومه از قرآن شروع شد. مسیری که او را تا شهادتِ در بیروت کشاند.
همه اهل این خانه بسیجیاند
حقیقتاً حضور پدر بچهها در این مسیر تأثیر زیادی روی آنها داشت. او مشاور خوبی برای همه ما بود و همواره ما را در امورات فرهنگی تشویق میکرد و مورد حمایت قرار میداد. من سال ۱۳۷۵ وارد بسیج شدم. بچهها هم کنارم بودند. ما در پایگاه خاتمالانبیای شهرک گلستان شیراز فعالیت داشتیم. من همراه دخترها به آموزش نظامی میرفتم. در میدان تیر با هم بودیم. دورههای مقدماتی و تکمیلی را سپری کردیم. با هم در مراسمها و مناسبتهای مذهبی شرکت میکردیم. بچهها خیلی اهل کار فرهنگی بودند. عضو گروههای سرود، تواشیح و... بودند. گاهی با دوستانشان برای تمرین سرود به خانه ما میآمدند. این همراهی برای من و بچهها بسیار ارزشمند بود.
معصومه از همان دوران تا زمان ورود به دانشگاه بهطور مستمر در خدمت بسیج بود. وقتی هم که وارد بسیج شد به فعالیتهایش در قالب بسیج دانشگاهی و انجمنهای اسلامی ادامه داد. این روحیه بین او و خواهرانش مشترک بود. وقتی هم به شیراز میآمد در مراسمهای مربوط به بسیج و مناسبتهای فرهنگی شرکت میکرد. از همان ابتدا دغدغه کار فرهنگی را داشت. معصومه جان ابتدا در دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شد و بعد از یک سال تحصیل در این دانشگاه، با معدل خوب انتقال گرفت و به دانشگاه شیراز آمد.
مسئول فرهنگی پایگاه بسیج
خاطره خوبی از روزهای حضورمان در پایگاه فعال بسیج شهرک گلستان که یکی از پایگاههای فعال بسیج است، دارم. این پایگاه هنوز هم فعال است. من ۱۰ سال مسئول فرهنگی پایگاه بسیج مسجد بودم و دخترها در این مسیر، بازوان توانمندی برایم بودند. در یکی از دورههای آموزشی نظامی، مربیمان خانم لافتی بود. او بهقدری جذاب و حرفهای درس میداد که دخترم زهرا سؤالات زیادی از او میپرسید. روزی زهرا امتحان داشت و نتوانست در کلاس حاضر شود. خانم لافتی به شوخی گفت امروز من از دست زهرا راحت هستم. چون خیلی سؤال میپرسد! بعد از کلاس به دخترم گفتم مربی این طور گفت. زهرا خندید و گفت نگران نباش، فردا میآیم و سؤال پرسیدنهایم را از سر میگیرم. خاطرات آن دوران برای من یادآور روزهای پر از عشق و اراده مردان و زنانی است که کنار هم ایستادند و اجازه تعرض به وجبی از خاک کشور را ندادند. معصومه با همان روحیه فعال و پرخروشی که داشت عروس یک خانواده لبنانی شد.
برای او که دغدغه دین و اسلام را داشت، گذر از مرزها هم مانعی برایش ایجاد نمیکرد. بسیار احساس مسئولیت میکرد. معصومه بسیار شجاع و نترس بود. از همان زمان، خود را برای جهاد آماده کرده بود و با عزم و ارادهای راسخ در راه هدفش گام برمیداشت. در نهایت، همه این فعالیتها به شهادت او در راه خدا انجامید.
دانشجویان لبنانی!
آشنایی و همراهی معصومه با دکتر رضا عواضه همسر لبنانیاش داستان جالبی دارد. علت این آشنایی، دلتنگی پدر معصومه برای دوستانی بود که در لبنان داشت.
ماجرای این آشنایی از آنجا آغاز شد که وقتی پدرش پس از سالها مأموریت در لبنان به خانه برگشت، دلتنگ دوستانش شد. معصومه که متوجه ناراحتی پدرش شده بود، علت را از او جویا شد. پدرش گفت میخواهم دوستان لبنانیام را پیدا کنم، اما خبری از آنها ندارم و نمیدانم آیا هنوز زندهاند یا شهید شدهاند. او به شدت به دنبال دوستانش در لبنان بود. معصومه گفت اینکه کاری ندارد، میتوانیم آنها را پیدا کنیم. پدرش تعجب کرد و پرسید چطور؟
معصومه گفت شنیدهام در دانشگاه فردوسی مشهد چند لبنانی در حال تحصیل هستند که من از طریق مسئولان دانشگاه خودمان موضوع را پیگیری میکنم. معصومه در رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه شیراز درس میخواند و آقا رضا نیز در همین دانشگاه مشغول تحصیل بود.
وقتی معصومه موضوع پیدا کردن دوستان لبنانی پدرش را با دانشگاه مطرح کرد، مسئولان دانشگاه ابتدا باور نکرده بودند پدر معصومه مدتی در لبنان بوده است. آنها تعجب کردند پدر او چطور میخواهد دوستان قدیمیاش را پیدا کند! اما معصومه با جدیت گفت او سالها در لبنان بوده و حالا که برگشته، خیلی بیتاب آنها شده است. پس از شنیدن صحبتهای معصومه، مسئول دانشگاه به او گفت در دانشگاه خودشان نیز چند دانشجوی لبنانی در حال تحصیل هستند، بنابراین نیازی نیست از دانشگاه مشهد پیگیر شوید و نهایتاً آنها دانشجویان لبنانی را به معصومه معرفی کردند. معصومه با اشتیاق به خانه برگشت و موضوع را با پدرش در میان گذاشت. همسرم تصمیم گرفت به دانشگاه برود و با دانشجویان لبنانی که یکی از آنها رضا بود، صحبت کند. این ملاقات منجر به آغاز یک رفاقت عمیق میان آنها شد. همسرم مکرراً به مشهد سفر میکرد. آشنایی ما با خانواده لبنانی از همانجا شروع شد. وقتی ما در منزل مراسمهای مذهبی مانند دعای کمیل، دعای توسل و زیارت عاشورا برگزار میکردیم، بچههای لبنانی در مراسم شرکت میکردند.
خانواده آقا رضا به مدت ۱۵ سال در مشهد و تهران زندگی کرده بودند. آقا رضا متولد مشهد بود و دوران ابتداییاش را در مشهد
سپری کرده بود.
ما کجا و لبنان کجا؟!
همینطور شد که همسرم با آقا رضا به لبنان سفر کردند تا دوستان قدیمیاش را ملاقات کنند. ارتباط خوبی بین خانواده آقا رضا و خانواده ما بر قرار شد و بعد از آن بود که پدر آقا رضا در یکی از سفرها همراه ایشان به ایران سفر کرد و برای خواستگاری از معصومه به خانه ما آمدند.
زمانی که موضوع خواستگاری آقا رضا مطرح شد، همسرم خطرات احتمالی و وضعیت زندگی در لبنان را برای دخترم تشریح کرد. او گفت دخترم، من سالها در لبنان زندگی کردم و آنجا شرایط زندگی بسیار سخت است. این کشور دائم در جنگ با اسرائیل است.
اما معصومه که انگار تصمیمش را گرفته بود با جملهای ما را متقاعد کرد. معصومه گفت: «من کسی را میخواهم که موجب رشد و تعالیام شود.»
آقا رضا همانی بود که معصومه جان میخواست. قبل از اینکه آقا رضا به خانه ما بیاید، معصومه چند خواستگار دیگر هم داشت، اما هیچکدام را همراه خوبی برای زندگی و دستیابی به اهدافش نمیدید. معصومه درباره این انتخابش با من صحبت کرد. او به من گفت مادر شما رضایت دارید؟ من گفتم دخترم! ما کجا و لبنان کجا؟ اما او با قاطعیت گفت مادر، رضا همانی است که من میخواستم. در نهایت، من هم به انتخاب او احترام گذاشتم و گفتم اگر این انتخاب شماست، اشکالی ندارد. معصومه و همسرش ابتدا به مدت شش ماه صیغه بودند و بعد از تحقیقات لازم و تأیید نهایی خانواده، ما برای عقد رسمی به لبنان رفتیم. آنها یک سال عقد بودند تا درسشان تمام شود.
گزارش تلویزیونی از یک مراسم عروسی با شکوه!
بعد از پایان درسشان معصومه و آقا رضا عروسیشان را برگزار کردند. این مراسم به شکل بسیار سنتی و اسلامی، بسیار ساده و به دور از تجملات، اما با شکوه برگزار شد. قبل از عروسی، آقا رضا به من گفت مادر، اگر بخواهیم عروسی سادهای بگیریم، شما ناراحت میشوید؟! من با خوشحالی گفتم نه، من خوشحال هم میشوم. معصومه و آقا رضا با هم رفتند و لباس سفیدی برای عروسی خریدند. آنها عروسیشان را در شب میلاد امام علی (ع) طی یک مراسم بسیار ساده، اما با شکوه برگزار کردند. جالب اینکه از صدا و سیمای مرکز فارس برای تهیه گزارش و پخش مراسم آمدند. خوب به یاد دارم که نام این گزارش «آغاز عشق» بود. مراسمی که با یک جستوجو در فضای مجازی قابل مشاهده است. معصومه و آقا رضا ابتدا به نماز ایستادند و بعد وارد سالن شدند. وقتی آنها وارد سالن شدند، همه میهمانها تعجب کردند. معصومه حتی آرایش هم نداشت. او بسیار ساده لباس پوشیده بود. بنا به رسم مردم لبنان، دو مهریه برای معصومه در نظر گرفته شد. مهریه مقدم و مهریه مؤخر. مهریه مقدم هنگام عقد به عروس خانم پرداخت میشود و مهریه مؤخر نیز بعد از جدایی یا فوت همسر قابل دریافت است. آقا رضا با عشق مهریه مقدم را زمان عقد به معصومه تقدیم کرد.
یادگاریهایی که ماند
معصومه و آقا رضا بعد از ازدواجشان ابتدا به مشهد مقدس مشرف شدند و چند روز پس از آن برای شروع یک زندگی جدید و عاشقانه خود به لبنان رفتند. آنجا معصومه و همسرش به کار مشغول شدند و آقا رضا به حرفه برنامهنویسی پرداخت. زندگی خوبی داشتند. من دلتنگشان میشدم و زمانی که بچهها به دنیا میآمدند، چند ماهی به لبنان میرفتم و کنار معصومه میماندم. من هر بار که به زندگی معصومه و آقا رضا نگاه میکردم، از دیدن عشق و صمیمیتی که به هم داشتند، لذت میبردم. الحمدلله ثمره این زندگی عاشقانه، تولد پنج فرزند شد؛ مهدی ۱۷ساله، مهتدی ۱۴ساله، زهرا ۱۰ساله، محمد هشت ساله و فاطمه دو ساله. مهدی، مهتدی و زهرا هر سه نمازخوان هستند. من نماز خواندن محمد را هم دیدهام، اما نه مستمر. هر چهار فرزندشان قاری قرآن هستند. تربیت دینی بچهها بسیار مورد توجه معصومه و آقا رضا بود و با دلسوزیهای این دو، الحمدلله به خوبی به ثمر نشست.
سربازان مقاومت
ما خبر نداشتیم که معصومه و آقا رضا به حزبالله ملحق شده و فعالیت میکنند. یک روز که با او صحبت میکردم و از بیحوصلگیام برای معصومه میگفتم، معصومه برایم پنج کتاب فرستاد. معصومه دوستدار کتاب و اهل مطالعه بود. این کتابها درباره جبهه مقاومت بود و داستانهای جذابی داشت. هر کتاب حدود ۱۵۰ تا ۳۵۰ صفحه بود. اما از آنجایی که علاقه زیادی به مطالعه دارم، توانستم آنها را ۱۰ روزه تمام کنم. وقتی به معصومه گفتم کتابها را خواندم، از من خواست خلاصهای از هر کتاب بنویسم و برایش بفرستم. من هم این کار را کردم. وقتی خلاصهها را خواند، خیلی خوشش آمد و از من پرسید چطور توانستم اینقدر زیبا و دقیق کتابها را خلاصه کنم؟!
مادر! آماده باش
معصومه بارها درباره شهادت با من صحبت کرده بود. همین اواخر با من تماس گرفت و به من گفت: «مادر، آماده باش؛ آماده شنیدن خبر شهادت من باش.» من با خنده گفتم این حرفها چیست که میزنی؟ تو پنج فرزند داری که به تو نیاز دارند. شما دعا کنید که من شهید شوم. معصومه گفت نه مادر، دعای دختر در حق مادر اجابت نمیشود. این دعای مادر است که در حق اولاد مستجاب میشود. تو برای من دعا کن تا به آرزویم برسم. من میدانستم معصومه آرزوی شهادت دارد. وقتی میخواست خداحافظی کند، به من گفت: «سوره طاها را حفظ کن که خیلی به شما تسکین میدهد.» آخرین پیام صوتیاش را هنوز دارم. شب قبل از شهادتش با من احوالپرسی کرد و گفت مادر نگران نباش، حال ما خوب است. اما خیلی طول نکشید که مادر شوهر معصومه، خبر شهادت دخترم و همسرش را به من داد. معصومه حالا دیگر شهید شده بود.
روضة الحورا
پدر شوهر معصومه اجازه نمیداد ما پیکر او را برای تدفین به ایران بیاوریم و میخواست او را کنار آقا رضا در روضة الحورا دفن کند. من خیلی گریه کردم و گفتم من سه سال است که روی معصومه را ندیدم. باید او را به ایران بیاوریم. برادرم و دیگر اعضای خانواده پیگیری کردند و در نهایت، آقای دکتر، پدر داماد موافقت کرد و پیکر معصومه را به ایران فرستادند. ما دوست داشتیم آقا رضا را نیز به ایران بیاوریم، اما پدرش گفت نه، پسرمان را همین جا دفن میکنیم. من در دانشگاه امام صادق، بچههای معصومه را که همراه پیکر مادر به ایران آمده بودند، ملاقات کردم. آنها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. مادر آقا رضا میگفت من از روی شما خجالت میکشم. شما معصومه را سالم به من تحویل دادید و حالا من پیکر دخترتان را برایتان آوردم. به ایشان گفتم خدا خودش داده و خودش هم گرفته است. ما به شهادتش افتخار میکنیم و انشاءالله لایق عنوان مادر شهید باشیم. نکته دیگر اینکه معصومه و همسرش زندگی مشترک خود را با عشق به امام رضا (ع) آغاز کردند و پس از ازدواج به مشهد رفتند. بعد از شهادت هم پیکر معصومه در حرم امام رضا (ع) طواف داده شد. او خودش عاشق زیارت امام رضا (ع) و شاهچراغ بود. معصومه قبل از تدفین به پابوس امام رضا (ع) رفت.
حکایت چفیه و انگشتری امام خامنهای
همیشه آرزوی دیدن حضرت آقا را داشتم که با شهادت معصومه این آرزو محقق شد. بعد از شهادت معصومه خانواده ما با حضرت آقا دیدار داشت. در این دیدار مهدی، پسر ارشد معصومه صحبت کرد و گفت: «ما افتخار میکنیم که لایق بودیم پدر و مادرمان در این راه شهید شوند.» در آن دیدار، من خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم آقاجان! من خواب دیدم در مکه هستم و شما را آنجا زیارت کردم. به شما گفتم آقا، من یک هدیه از شما میخواهم. شما به انگشترتان اشاره کردید. اما من گفتم آقا جان من چفیهتان را میخواهم. قصد دارم آن را برای نوهام مهدی در لبنان بفرستم. شما در خواب، چفیهتان را به من دادید. در آن لحظه، حضرت آقا چفیه را از دوششان برداشتند و به مهدی هدیه کردند. بعد هم انگشترشان را به من دادند. قبل از شهادت معصومه، وقتی این خواب را برایش تعریف کردم، گفت: «مادر جان! هم شما و هم مهدی هر دو به دیدار آقا میروید.»