شناسهٔ خبر: 70006922 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهیدان سعید، ایرج و علی خرم‌دل از شهدای دفاع مقدس خوزستان

آقا به مادرم فرمود: من هرگز به مقام شما نمی‌رسم

آقا اولین نفری که مورد خطاب قرار دادند، مرحومه مادرم بود. به ایشان فرمودند: «شما مادران شهید مایه مباهات ما هستید الگوی صبر و ایثار هستید و به حضرت زینب (س) اقتدا کرده‌اید.» و فرمودند: «من هرگز به مقام شما نمی‌رسم. شما جایگاه خاصی پیش خداوند دارید که سه فرزند خود را در راه خدا داده‌اید.»

صاحب‌خبر -

جوان آنلاین: برادران شهید سعید، ایرج و علی خرم‌دل، اهل شهر اهواز بودند. مرکز استان خوزستان که در دوران جنگ تحمیلی مورد هجوم دشمن قرار گرفت و یگان‌های زرهی ارتش بعث تا نزدیکی‌های این شهر آمده بودند. وقتی سعید به اتفاق پدرش، خواهر‌ها و برادر‌های کوچک‌ترخود را به شوشتر می‌رساند، خودش به اهواز بر‌می‌گردد و چهارم آبان ماه ۵۹ در سنگر دفاع شهری به شهادت می‌رسد. او راهگشای دیگر برادرانش می‌شود و یکی بعد از دیگری به جبهه می‌روند و نهایتاً علی و ایرج هم به ترتیب در ۲۱ اسفند سال ۶۳ و چهارم دی سال ۶۵ به شهادت می‌رسند. این سه برادر از یک خانواده انقلابی بودند. مرحوم پدرشان نیز در پشتیبانی از جبهه‌ها فعالیت می‌کرد. فرازی از زندگی برادران شهید خرم‌دل را در گفت‌و‌گوی «جوان» با زهره خرم‌دل پیش رو دارید. 

در کنار سه شهیدی که خانواده شما تقدیم کرده است، گویا پدرتان هم در زمان جنگ فعالیت‌هایی داشتند؟
بله، شغل مرحوم پدرم خیاطی کت و شلوار بود. ایشان دیپلم خیاطی از آلمان گرفته بود و یک مغازه دو طبقه بزرگ در پاساژ مرمر اهواز با شاگردان زیادی داشت. این شاگرد‌ها از شهر‌های مختلف ایران بودند و بعداً هر کدام برای خود استادی شدند. البته بابا چند سالی بعد از انقلاب و اوایل جنگ کارگاه را تبدیل به فروشگاه پوشاک کرده بود. پدرم دوران جنگ یک ماشین وانت مزدا از تهران گرفت و با آن پشت جبهه فعالیت می‌کرد. از جمله در تأمین مواد غذایی کوپنی که باید از تهران، شیراز یا شهر‌های دیگر آورده می‌شد. همینطور هم در ستاد تخلیه زخمی‌ها و شهدا فعال بود. به گفته مادرم بیماری که پدرم گرفت و منجر به قطع پای راستش شد، به سبب رفت و آمدهایش به جبهه و شیمیایی شدنش بود. مرحوم پدرم در مجلس ایثارگران عضو بود. هنوز کارتش نزد من هست. همین‌طور از رئیس‌جمهور وقت مدال و نشان ایثار دریافت کردند. 

یک عکس از پدرتان موجود است که ایشان را در کنار رهبری نشان می‌دهند. موضوع آن عکس چیست؟
این عکس مربوط به دیدار با رهبری در سوم خرداد سال۸۵ می‌شود. در آن دیدار پدرم به نزد آقا رفت و با ایشان گفتگو کرد. این عکس ابتدا در یک روزنامه خارجی چاپ شد. پدرم در هتلی که اسکان داشت به طور اتفاقی تصویر این عکس را روی صفحه اول آن روزنامه می‌بیند. در این دیدار من هم توفیق داشتم همراه پدر‌و‌مادر باشم. ته سالن ایستاده بودم و اتفاقاً دوربین روی من زوم کرده بود. چون معلم بودم، فردای آن روز سرکلاس درس رفتم، دانش‌آموزانم می‌گفتند: «خانم ما شما را در تلویزیون دیدیم.» 

در خانواده چند فرزند بودید؟
ما ۹ فرزند بودیم. سه خواهر و شش‌برادر. همگی متولد اهواز هستیم. تا زمان جنگ هم اهواز بودیم، ولی بعد از بمباران‌ها به شوشتر رفتیم و شهدایمان را همانجا دفن کردیم. البته به جز ایرج که در بهشت‌آباد اهواز دفن است. اسم پدرم عبدالرحیم خرم‌دل و مادرم خورشید (زهرا) جمشیدی بود. 

برادران شهید‌تان در چه جو و خانواده‌ای رشد کردند؟
داداش سعید، فرزند سوم خانواده و متولد اول مهر ۱۳۳۵ بود. داداش ایرج فرزند هشتم و متولد اول آذر ۱۳۴۳ و داداش علی آخرین فرزند خانواده و متولد ششم آذر ۱۳۴۵ بود. بعد از شهادت این سه برادر، نام کوچه‌مان به خرم‌دل‌ها تغییر یافت. مرحومه مادرم در زمان شاه، زنی مؤمن و باحجاب بود. اهل تحصیل بود و با وجود داشتن فرزندان زیاد، تصمیم گرفته بود درس بخواند و زمانی که من به مدرسه ابتدایی می‌رفتم، مادرم هم درس می‌خواند. البته از قبل سواد قرآنی داشت و بسیار قرآن می‌خواند. مادر بزرگم (از طرف مادری) بسیار زن مؤمنه‌ای بود. مادر بزرگ به من هم قرآن یاد می‌داد. مادرم در صحنه انقلاب و تمام راهپیمایی‌ها حضور داشت. از کودکی یادم است که مادر بسیار دست گشاده‌ای داشت. اهل کمک به نیازمندان بود. به خصوص در نزدیکان و همسایگان. بیاد دارم برای دختران یا رفتگر محله پارچه برای عیدشان تهیه می‌کرد و کنار می‌گذاشت. ناگفته نماند، وضع مالی خوبی داشتیم و این موضوع سبب می‌شد دست مادرم برای کمک به دیگران باز باشد. وقتی مادرم فوت کرد، یکی از همسایگان (که بعداً فهمیدیم مادر کمکش می‌کرده) می‌گفت: ما یک حامی واقعی را از دست دادیم و بی‌کس شدیم. 
اولین شهید از خانواده خرم‌دل‌ها چه کسی بود؟
سعید اولین شهید بود. البته او را محمد صدا می‌کردیم و در بین بستگان و دوستان به این نام مشهور بود. مو‌های فر ریز و زیبایی داشت. داداش یک مدتی برای تحصیلات دوره متوسطه به مشهد مقدس رفت. بعد دوران خدمتش را از آذر۵۷ تا دی‌ماه ۵۸ را به عنوان ناوی‌یکم در استان بوشهر گذراند. از همان کودکی به حضور در مسجد علاقه‌مند بود. ابتدا در مسجد چیت‌ساز اهواز و بعداً در مسجد جامع اهواز فعالیت می‌کرد. زمان دفاع مقدس هم در مسجد آسید‌علی اهواز، آموزش‌های نظامی را جهت جبهه رفتن گذراند. جالب است که سعید آموزش‌های نظامی را زیر نظر برادر دیگرمان گذرانده بود. در زمان انقلاب داداش سعید، جوانی ۲۲ساله بود. همراه دیگر جوانان انقلابی در صحنه انقلاب شرکت می‌کرد. حتی به یاد دارم یک روز ضمن تظاهرات در حسینه اعظم اهواز، به همراه برادر کوچک‌ترم شهید علی (که آن زمان ۱۲سال داشت) از سوی مأموران بازداشت شدند و شب آنها را رها کردند. این مسئله موجب نگرانی خانواده شده بود. به خصوص مرحوم پدرم. چون یک روز وقتی پدرم به مغازه‌اش رفته بود، می‌بیند کنار پاساژ خون‌آلود است. حدس زده بود سربازان رژیم عده‌ای از مردم بی‌پناه را زخمی و بعضی را شهید کرده‌اند؛ لذا ترسیده بود، مبادا مأموران چنین بلایی را سر بچه‌هایش بیاورند. وقتی جنگ شروع شد و دشمن به نزدیکی اهواز آمد، پدرم به همراه سعید، من و خواهران و مادرم را به شوشتر بردند. می‌گفتند اینجا نسبت به اهواز امن‌تر است. سعید بعد از اینکه خیالش از بابت ما راحت شد، گفت: «من برای دفاع از شهرم به اهواز برمی‌گردم. برادران دیگرم هم آنجا دارند خدمت می‌کنند.» از همه بستگان خداحافظی کرد. گویا می‌دانست این رفتن برگشتی ندارد. سعید به همراه بابا به اهواز برگشتند. برادرم روز چهارم آبان در سنگر دفاع شهری اهواز و موقع نگهبانی به شهادت رسید. به این ترتیب اولین شهید خانواده ما در ماه دوم جنگ تحمیلی تقدیم شد. 

ایرج و علی چطور بچه‌هایی بودند؟
ایرج یک سال و علی سه سال از من کوچک‌تر بود. همبازی دوران کودکی‌ام بودند. وقتی انقلاب شد، انگار یک انقلاب درونی هم در داداش ایرج و داداش علی اتفاق افتاد. دوران بلوغشان با دوران انقلاب یکی شد. رشد معنویشان از رشد سنی‌شان بیشتر بود. آنقدر روح بلندی پیدا کرده بودند، من در مقابل‌شان کم می‌آوردم. علی در کنار ایرج با همان سن کم به عضویت بسیج در‌آمد و هر دو شروع به تمرین و آموزش نظامی کردند. یک عکس از دو برادرم دارم که برای اولین بار لباس بسیجی پوشیدند. لباس برای‌شان بزرگ بود. آن زمان حتی خود من هم عضو بسیج شدم. بعد از انقلاب و قبل از شروع جنگ تحمیلی، آموزش نظامی را در دبیرستان گذراندم. اما با شرو ع جنگ مجبور شدیم به شوشتر مهاجرت کنیم و، چون علی و ایرج فرزندان کوچک‌تر خانواده بودند، همراه ما به شوشتر فرستاده شدند. علی در شوشتر وارد حوزه علمیه شد. همزمان انواع آموزش‌های نظامی را پشت سرگذاشت و بعد تصمیم گرفت به جبهه برود. علی و ایرج هر دو به جبهه رفتند. علی از طریق گردان مالک اشتر شوشتر و ایرج از پایگاه مسجد آسید‌علی اهواز اعزام شد. چون ایرج تحصیلاتش در هنرستان فجر اهواز بود، به همین خاطر مدتی قبل از اعزام به اهواز برگشته بود و از همانجا هم اعزام شد. 

علی زودتر به شهادت رسید یا ایرج؟
علی زودتر شهید شد. پسر سربه زیری بود. هر بار که من بعد از ازدواجم برای دیدن خانواده‌ام به شوشتر می‌رفتم، علی سعی می‌کرد برنامه‌اش را طوری تنظیم کند که من را ببیند. به استقبال من و همسرم می‌آمد و تا منزل ما را همراهی می‌کرد. هر بار که او را می‌دیدم احساس می‌کردم چقدر از او کوچک‌ترم. یک جور ابهتی داشت. همیشه با وضو بود. اهل ساده زیستی و ساده خوردن بود. یک بار ماه رمضان دوستان همرزمش را برای افطار دعوت کرده بود. به مادرم گفته بود تنها یک نوع خوراک تهیه کند. وقتی سفره افطار را پهن کردند و سفره چیده شد، خطاب به مادر گفته بود این قرار ما نبود. نان و ماکارونی کافی بود. سالاد و نشاسته اضافی است! یکبار هم با دوستان همرزمش از جبهه به منزل من که در آبادان سکونت داشتم آمد. آبادان منطقه جنگی بود. اما چون همسرم در کمیته حضور داشت، من می‌خواستم کنار ایشان باشم. خلاصه آن موقع، چون آبادان به خط مقدم نزدیک بود، علی که چند روز بیشتر مرخصی نداشت، به منزل ما آمد و این خاطره همیشه در ذهنم ماندگار شد. علی و ایرج همبازی دوران کودکی من بودند من از آنها بزرگ‌تر بودم. اما آن دو در بازی از من جلوتر بودند و با شهادت‌شان برای همیشه برنده بازی شدند! من همچنان در انتظار رسیدن به خط پایان هستم. 

زمان شهادت علی، ایرج در جبهه بود؟
بله، دادش ایرج در جبهه بود و تعریف می‌کرد: «روز بعد از عملیات بدر از دوستان علی جویای او شدم. گفتند زخمی شده‌است. در حالی که او به شهادت رسیده بود و نمی‌خواستند به من چیزی بگویند. تا چند روز بعد از عملیات که مأموریت ما تمام شد و به منطقه جفیر برگشتیم، آن روز متوجه شهادت علی شدم. همان لحظه شنیدن خبرشهادتش گفتم: انا لله و انا علیه راجعون... خود من در اهواز متوجه شهادت علی شدم. یادم است شب دیر وقت بود، همسرم از آبادان به اهواز آمد و صحبت‌هایی با خانواده‌اش کرد. بعد همسرم مرا صدا کرد و خبر شهادت علی را به من داد. در آن لحظه نمی‌دانم چه برمن گذشت. وقتی به خودم آمدم که در حال سجده بر زمین بودم و شکر خدا را می‌کردم. از خدا طلب صبر می‌کردم. مادرم به همراه یکی از برادرانم سفر به سوریه رفته بود. به همین دلیل تشییع پیکر داداش علی را چند روزی به تعویق انداختیم تا مرحومه مادرم از سفر بازگردد. بالاخره صبحی که مادر و برادرم به منزل رسیدند، مرحوم پدرم خواست، خبر شهادت را به مادرم بدهد. وقتی بابا رو در روی مادرم قرار گرفت، بدون اینکه حرفی بزند، مادرم گفت: می‌دانم! فقط بگو کدامشان شهید شده (علی و ایرج هردو جبهه بودند) مرحوم پدر گفت: علی... برادرم علی در عملیات خیبر و بدر شرکت داشت و جزو غواصان پیش‌رو در عملیات بود. سرانجام در عملیات بدر و روز ۲۱ اسفند سال ۶۳ با لباس غواصی به درجه رفیع شهادت نائل شد. بنا بر گفته دو نفر از همرزمان نزدیکش که تا لحظه شهادتش با او بودند، علی جزو نفرات اول غواصان بود که به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 

بعد از شهادت علی، ایرج باز هم به جبهه رفت؟
وقتی که علی به شهادت رسید، مرحومه مادرم از داداش ایرج خواست، به جبهه نرود و گفت که دو برادرت شهید شدند و من دیگر طاقت از دست‌دادن تو را ندارم. ایرج مدتی به دستور مادر به جبهه نرفت و مادر از او خواست ازدواج کند. شاید سرگرم زندگی شود و جبهه رفتن از سرش بیفتد؛ لذا داداش ایرج ازدواج کرد و برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت. چند وقت یکبار برای سر زدن به خانواده و همین‌طور همسرش به اهواز می‌آمد. یکسالی که داداش ایرج برای دیدار خانواده‌ها به اهواز آمده بود، به مادر گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم. مادر ناراحت شد و گفت من نمی‌توانم مسئولیت همسر و فرزندت را بر عهده بگیرم. داداش ایرج گفت: «با رضایت همسرم به جبهه می‌روم.» مادر هم قبول کرد که اگر همسرش اجازه داد، ایرج به جبهه برود. در آخرین اعزام ایرج، من در یکی از مدارس روستای ناحیه ۳ اهواز مشغول خدمت بودم. یک کیلومتراز جاده برای رسیدن با آنجا پیاده‌روی داشت. داداش ایرج آمد تا از من خداحافظی کند. هیچ‌گاه آن صحنه از یادم نمی‌رود. حتماً به ایرج الهام شده بود، این سفر برگشتی ندارد که از همه خواهر و برادرهایش اینگونه خداحافظی کرد. خواهر بزرگم به او گفته بود: نرو. ایرج هم در جواب گفته بود: من برای دفاع از ناموسم و وطنم می‌روم. رفت و چهارم دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ شهید شد. 

سخن پایانی. 
غیر از دیدار عمومی که با پدر و مادرم در سال ۸۵ با حضرت آقا داشتیم، یک دیدار خصوصی هم در دی‌ماه سال۹۷ با رهبر عزیزمان داشتیم. مادر، خواهر و برادر بزرگ‌تر خانواده، من و همسر شهید ایرج در این دیدار بودیم. لحظه‌ای که رهبر حکیم وارد اتاق انتظار شدند من محو شکوه، هیبت و نورانیت ایشان شدم. آقا اولین نفری که مورد خطاب قرار دادند، مرحومه مادرم بود. به ایشان فرمودند: «شما مادران شهید مایه مباهات ما هستید الگوی صبر و ایثار هستید و به حضرت زینب (س) اقتدا کرده‌اید.» و فرمودند: «من هرگز به مقام شما نمی‌رسم. شما جایگاه خاصی پیش خداوند دارید که سه فرزند خود را در راه خدا داده‌اید که البته خانواده‌هایی هستند که در یک خانواده بیشتر هم شهید داشته اند.» 
مرحوم مادرم خطاب به ایشان گفتند: «آنچه در راه خدا دادم امانت‌های الهی بود که به خودش باز پس دادم. خدا را شکر که فرزندانم در راه اسلام رفتند. خدا را شکر که شما را سلامت می‌بینم و از نزدیک با شما صحبت می‌کنم». همچنین پدر و مادرم بعد از شهادت داداش سعید در بهمن ۱۳۵۹ به دیدار امام خمینی (ره) رفته بودند.