به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سید علی موسوی اردبیلی فرزند مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی در گفتوگویی به بیان خاطراتی از پدرش پرداخت.
گزیده این گفتوگو بنا بر روایت جماران در ادامه میآید:
*بنده یک اخوی دارم که از من بزرگتر است. ایشان قبل از انقلاب دانشجوی دانشگاه پلیتکنیک سابق و امیرکبیر فعلی بود. در بحبوحهی انقلاب که دانشگاهها شلوغ شد، گارد شاهنشاهی به دانشگاه ریخت و پس از زد و خورد، عدهای از دانشجویان از جمله اخوی من را بازداشت کرد که قضیهاش طولانی است. مرحوم والد میگفتند که من پیش قاضی پرونده در دادگستری رفتم. قاضی در ابتدا، پروندۀ پسرم را نگاه کرد و گفت: «چیز مهمی نیست. یک مقداری شلوغبازی کرده و با یک جریمهای قابل حل است لذا نگران نباشید.» مرحوم پدرم گفت: من امیدوار شدم که قضیه حل میشود، اما برای بار دوم که پیش قاضی رفتم، ۱۸۰ درجه عوض شده بود. اینکه چه گفته بودند و چه اتفاقی افتاده بود نمیدانم، شروع کرد بسیار با تندی برخورد کردن که شما بچههایتان را نمیتوانید کنترل کنید، خودتان آنها را تحریک میکنید و خرابکار بار میآورید و ... بنابراین اخوی به چند ماه زندان محکوم شد.
*مرحوم پدرم میگفت که من به خاطر پرونده پسرم و رفت و آمد به دادگستری، اسم قاضی در ذهنم مانده بود. انقلاب شد و من به دادگستری رفتم. در دادگستری گفتند که ما باید تعدادی از قضات را به خاطر طاغوتی بودن اخراج کنیم. یک لیست از قضات را آوردند که اینها باید اخراج شوند. من لیست را نگاه میکردم که چشمم به اسم این بنده خدا افتاد. پرسیدم که وی را چرا میخواهید اخراج کنید؟ گفتند که در پروندهاش یکسری مسائلی وجود دارد. گفتم: پروندهاش را بیاورید. پروندهاش را که بررسی کردم، دیدم که کار خاص و خلاف قانونی نکرده است. خلاصه، مرحوم ابوی اجازه نداد این بنده خدا اخراج شود چون مشکلی نداشت؛ با این که ملاقات و صحبتی با وی نکرده بود. مرحوم ابوی میگفت: یک روز در دادگستری به طرف اتاق کارم میرفتم، در سالن چیزی روی پای من افتاد، ترسیدم، عقب کشیدم و محافظان آمدند. دیدم که بنده خدایی روی پای من افتاده، دستش را گرفتم، بلند کردم و دیدیم همان قاضی است. پرسیدم: چرا چنین کاری میکنی؟ وی گفت: «من احتمال نمیدادم که بعد از حضور شما در دادگستری، امکان داشته باشد که اینجا بمانم. به همین دلیل وسایلم را جمع کردم تا بروم و منتظر نبودم که به من چیزی ابلاغ شود اما گفتند که شما مانع اخراج من شدید و نمیدانستم که چگونه از شما تشکر کنم.» من هم گفتم: «تشکر لازم نیست، من کار خاصی انجام ندادم، باید طبق ضوابط و بر اساس قانون و شرع اقدام کنم. پرونده شما مشکل خاصی نداشت و من منتی بر سر شما ندارم.»
*مرحوم ابوی جزء مؤسسین جامعه روحانیت مبارز تهران بود، اما بعد اینکه این مجموعه به دو گروه دستهبندی شد، ایشان حاضر به حضور در هیچ کدام نشد و از هر دو بیرون آمد. ایشان بارها میگفت که من حضور روحانیت را در دستهبندیهای سیاسی مضر میدانم.
*ایشان در مقام اندیشه و فکر، غیر از حدود شرعی، حد و حدودی برای خود قائل نمیشد. اینگونه نبود که بخواهد خود را پایبند به مسأله و ایده خاصی کند. هم خود اینگونه فکر میکرد و آزاداندیش بود و هم از کسانی که افکار متعدد و مختلف داشتند، استقبال میکرد و آنان را دفع نمیکرد. نه اینکه حرف آنان را میپذیرفت بلکه انتقاد میکرد، اما اینکه بخواهد از اول موضع بگیرد و به دهان طرف مقابل بزند که حرف نزن، اینگونه نبود بلکه اجازه میداد تا حرفش را بزند و مانع ایجاد نمیکرد.
*شاید در جامعه شرایط به نحوی پیش آمد که زمینه برای ابراز اینگونه مطالب(شهرت به اصلاحطلبی) فراهم شد. مرحوم ابوی مسائلی را میگفت و برداشت این بود که ایشان با اصلاحطلبها همسو است. نمیخواهم بگویم همسو نبود، بلکه همسویی به دو نوعِ مطلق و نسبی تقسیم میشود. همسویی مطلق یعنی اینکه من عضو فلان جریان و حزب هستم و حرف من، حرف آن حزب و جریان است و هر حزب چه گفت، من قبول دارم. مرحوم ابوی هیچ وقت اینگونه نبود. اما اگر منظور همسویی نسبی باشد، ایشان با جریانهای متعدد همسویی نسبی داشت و نه فقط با جریان اصلاحطلب.
*در قسمتی با اصلاحطلبان همسو بود، اما احیاناً در قسمتهای دیگر با آنها همسو نبود. از این رو شرایط به نحوی پیش رفت که قسمتهایی که سبب همسویی ایشان با اصلاحطلبان بود، در جامعه ظهور پیدا کرد و این سخن مطرح شد که ایشان جزء اصلاحطلبان است. اگر معنی این باشد که ایشان جزء حزب و گروه خاصی است، این غلط است؛ اما اگر منظور این است که از جهات خاصی با اصلاحطلبان همنظر بود، بله این حرف درستی است و قابل انکار نیست.
*ممکن بود جامعه وضعیتی داشته باشد که ایشان یکسری مطالب خاصی را بیان و مطرح کند و از طرف دیگر، این مطالب همان مطالبی باشد که یک قشر خاص سیاسی هم مطرح میکرد. به خاطر شرایط خاص اجتماع، وقتی موضع مرحوم ابوی با دیدگاه یک قشر سیاسی همخوانی پیدا میکند، علیالقاعده به ذهن خطور میکند که همسو هستند اما این همسویی، نسبی و در قسمت خاصی است. وقتی که مجمع روحانیون تشکیل شد، اگر آن مرحوم جزء اصلاحطلبان یا نیروی چپ بود، علیالقاعده ریاست مجمع روحانیون به کسی جز آیتالله العظمی موسوی اردبیلی نمیرسید. چون همه قبول داشتند که ایشان از هر جهت مقدم بر همه است اما وی حاضر به حضور در مجمع روحانیون و تشکلهای دیگر نشد. به خاطر اینکه اساساً حضور در تشکلها و احزاب سیاسی را برای روحانیت «بماهو روحانیت» امر مفیدی نمیدانست.
*[چانهزنی با آمریکاییها در منزل مرحوم سحابی] این قضیه درباره جریان ژنرال هایزر است که به عنوان نماینده آمریکا به ایران آمد و از شورای انقلاب درخواست ملاقات کرد. از امام کسب تکلیف کردند و ایشان فرمود که مانعی ندارد، ملاقات کنید و ببینید چه میگوید، اما هیچ قولی ندهید. این موضوع در شورای انقلاب مطرح شد که چه کسی با ژنرال هایزر ملاقات کند؟ مرحوم بهشتی به زبان انگلیسی مسلط بود به همین دلیل همه گفتند که ایشان برود، اما شهید بهشتی به خاطر محذوراتی گفت که من به ملاقات وی نمیروم. مرحوم ابوی نقل کرد که اعضای شورای انقلاب من را برای ملاقات با هایزر انتخاب کردند، اما گفتم که من زبان آنها را بلد نیستم. به همین دلیل قرار شد مرحوم بازرگان ما را همراهی کند. قبل از دیدار با ژنرال هایزر به مرحوم بازرگان گفتم: «چون من نماینده شورای انقلاب هستم، شما از طرف خودت مطلبی به اینها نگو، بلکه فقط مطالبی که من میگویم را به آنها منتقل کن. چون مسئولیت با من است.» مرحوم بازرگان پذیرفت و در اثناء گفتوگو، میخواست مطلبی بگوید و به من گفت که من فلان حرف را میخواهم بگویم، اجازه میدهید؟ من گفتم که از طرف خودتان بگویید، بگویید که نظر شخصی من است و ایشان نظرش را گفت.
*مرحوم ابوی گفتند که هایزر گفت: «اگر با شاه برخورد کنید، ارتش ایران با شما مقابله خواهد کرد!» من به وی گفتم: «ما شما را باهوشتر از میبینیم که خودتان با مردم درگیر کنید.» وی گفت: «من آمریکاییها را نگفتم، منظورم ارتش ایران است.» من گفتم: «ارتش ایران در اختیار آمریکا است. اگر این کار اتفاق بیفتد، همه خواهند گفت که شما این کار را کردید. لذا چنین کاری به نفع شما نیست و شکست خواهید خورد.» مطالب دیگری هم بین دو طرف رد و بدل شده بود. مرحوم والد میگفت: «به در خانه مرحوم سحابی رسیدیم و در ماشین را برای پیاده شدن باز کردیم. چند مأمور سفارت آمریکا دم در بودند که تا ما را دیدند، فرار کردند. من از فرار آنها تعجب کردم.» در خاطرات ژنرال هایزر آمده است که اینها فکر کرده بودند که آیتالله خمینی به خانه مرحوم سحابی آمده است؛ لذا فرار کردند.
*[ماجرای حلالیت طلبی از مردم توسط مرحوم موسوی اردبیلی] برداشتها متعدد و مختلف است. من ممکن است حرفی بزنم، هر کس برداشتی داشته باشد و منظور من در هر کدام از این برداشتها باشد؛ با اینکه هیچ کدام، کل منظور من نیست. بالاخره ایشان احساس وظیفه کرد که مطلبی را بگوید و در درجه اول، تکلیف خودش با خدا مهم بود. نظر ایشان این بود که مدتی در این مملکت متصدی امور بودیم و کارهایی کردیم از این رو، لازم است از مردم به خاطر اشتباهات خود طلب بخشش کنیم. این نکتهای بود که برای ایشان در درجه اول اهمیت داشت اما امکان دارد از جنبههای مختلف، برداشتهای متعددی شود. من درصدد این نیستم که کدام یک از برداشتها درست یا غلط است، یا کدام چند درصد درست یا غلط است. مطلبی است که هر کس میتواند قضاوتی داشته باشد. مهمترین دغدغهای که ایشان داشت این بود که آیا نقشی که امروزه دین در اجتماع دارد، نقشی است که ما میخواستیم به آن برسیم یا این که هدف دیگری داشتیم و هدف ما محقق نشد؟ این مسألهای بود که ذهن آن مرحوم را مشغول کرده بود و بسیار به آن فکر میکرد. از این جهت که قصوری متوجه ایشان شود خیلی نگران بود.
۲۹۲۹