شناسهٔ خبر: 69917896 - سرویس علمی-فناوری
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه وطن‌امروز | لینک خبر

گفت‌وگوی «وطن امروز» با علیرضا بلیغ درباره ایده دانشگاه - بخش نخست

دانشگاه ایرانی پیشگام یا پیرو؟

صاحب‌خبر - گروه اندیشه: کشورهای غربی برای دانشگاه ایده‌های مختلفی را پشت سر گذاشته‌اند. از ایده دانشگاه پاریس که خدمت به الهیات بود گرفته تا ایده دانشگاه برلین یعنی دانشگاه پژوهشی با ایده جست‌وجوی حقیقت یا دانشگاه آمریکایی که دانشگاه درآمدزا و کارآفرین بود. اما آیا برای دانشگاه‌های ما در ایران ایده مشخصی را می‌توان لحاظ کرد؟ با اینکه ما مسائل مبتلابه زیادی در جامعه داریم اما در حوزه‌هایی چون کارآفرینی و رفع فقر و چنین موضوعات و مسائل عینی جامعه هنوز حرکتی دیده نمی‌شود. از طرفی اتفاق‌نظری بین صاحب‌نظران حوزه تعلیم و تربیت وجود دارد مبنی ‌بر اینکه ما در تربیت و آموزش عالی در 4 دهه اخیر توفیق چندانی نیافته‌ایم. این عدم توفیق از روی خروجی نظام تعلیم و تربیت ما نیز تا حدودی قابل ‌تشخیص است. علل و عوامل این امر چیست؟ آیا این امر هم به ایده دانشگاه بازمی‌گردد؟ برخی بر این نظرند که بخشی از اغتشاشات نظری و انفعال‌ها و اشکالاتی که در کار تعلیم و تربیت عالی پیدا شده، به ‌خاطر این است که ما نتوانسته‌ایم الگویی مناسب برای یک نظام سیاسی مبتنی ‌بر اصول دین طراحی کنیم. اینها موضوعاتی است که ذیل عنوان ایده دانشگاه در گفت‌وگوی پیش رو با علیرضا بلیغ، جامعه‌شناس و پژوهشگر حوزه دین و فرهنگ به بررسی آنها پرداختیم. مشروح بخش اول این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید. * *‌ * * اگر بخواهیم در ابتدای گفت‌وگو درباره نهاد سنتی علم در ایران سخن بگوییم، می‌توان از مواجهه‌ای که این نهاد با جهان جدید پیدا کرد، حرف زد، ضمن تبیین این موضوع بفرمایید چه ضرورت‌هایی ما را به سمت تاسیس دانشگاه کشاند؟ باید به نقطه آغاز مواجهه‌مان با جهان جدید بازگردیم و ضرورت‌هایی که این مواجهه به ما تحمیل کرد و موجب شد ما به سمت یادگیری علوم جدید - یا یادگیری آنچه موجب برتری غرب بر ما شد - برویم. نخستین تجربه، شکست ما در جنگ‌های ایران و روس است؛ شکستی که در آن جنگ می‌خوریم، تلنگری به ما است. گویی چیزی در غرب وجود دارد که موجب برتری آنهاست. به ‌رغم تصور ما از خودمان به عنوان پیروان دین خاتم که «الاسلام یَعْلُو و لا یُعلی عَلیه»، نباید چیزی در غرب وجود داشته باشد که موجب برتری باشد یا به عبارت دقیق‌تر به لحاظ فرهنگی و اعتقادی آنچه ما به آن معتقد هستیم، از آنچه در دیگر فرهنگ‌ها به آن معتقد هستند، برتر است، لذا در جنبه الهیاتی و درک ما از حقیقت، مساله‌ای نداریم و ضعف خود را در بعدی فنی می‌بینیم و در صنایع و فنون دچار ضعف هستیم و برتری غرب نیز به همین واسطه است. به همین دلیل پس از جنگ‌های ایران و روس یکی از اقداماتی که انجام می‌شود تاسیس دارالفنون توسط امیرکبیر است. همین مساله‌ای است که باید درباره‌اش دقت بیشتری کرد. دارالفنون ایده‌ای برای آموزش فنون جدید و صنایع جدیدی است که در غرب شکل گرفته و قرار است نقصان فنی و تکنیکی ما را جبران کند، نه اینکه قرار باشد ما به استقبال علم به معنای جست‌وجوی حقیقت - بیشتر در فلسفه و در نظر و اندیشه خودش را نشان می‌دهد - برویم، بلکه قرار است ما فنون را یاد بگیریم تا ضامن حفظ استقلال و امنیت ما در قبال هجمه غرب باشد. نخستین مواجهه ما با غرب در جنگ‌های ایران و روس بود ولی پیش از آن نیز مواجهه کمرنگی در جنگ چالدران در مواجهه با عثمانی داشتیم اما آنجا چنین پرسشی پیش نیامد و ما در دوره صفویه خود را به صنایع و ابزار‌هایی مجهز کردیم که قدرت هماوردی با عثمانی را به ما می‌داد ولی پرسش به شکلی که در دوره جنگ‌های ایران و روس برای ما پدید آمد، شکل نگرفت. دلیل مهم این بود که در آن دوره نه غرب خود را آنچنان بر ما آشکار کرده بود و نه به دوره اوج قدرت خود رسیده بود. با اینکه استعمار را شروع کرده بود، هنوز به آن میزان از توانمندی که در سال‌ها و دهه‌ها و سده‌های بعد کسب کرد، نرسیده بود. ضمن اینکه مواجهه ما از کانال عثمانی بود و طبیعتا وقتی دیگر مسلمانان می‌توانستند چنین ابزار‌هایی داشته باشند، ما خود را در برابر این پرسش نمی‌دیدیم که این تحولات در جهانی دیگر رخ می‌دهد و ما نیازمند تغییر نگرش خود نسبت به عالم هستیم. از سویی صفویه پایان سیر رو به رشد تمدنی برای ما بود. ما بعد از صفویه به نوعی با شکلی از زوال فرهنگی و تمدنی روبه‌رو شدیم تا زمانی که به دوره انقلاب اسلامی رسیدیم. از این جهت مصادف شدن با قدرت رو به افزایش غرب موجب شد ما خود را در نقطه ضعفی احساس کنیم. امیرکبیر سعی کرد در فهم خود از نقاط ضعف ما این وضعیت را با ایده تاسیس دارالفنون جبران کند، در حالی که دارالفنون اجازه نمی‌داد ما با حقیقت پیدایش تکنولوژی و فناوری در غرب و چگونگی ظهور این فناوری‌ها در جهان تازه مواجه شویم، بنابراین شاید باید به سمت ایده‌ای از دارالعلوم به جای دارالفنون می‌رفتیم. ما در دوره‌ای که با فلسفه یونانی مواجه شدیم، درگیر مواجهه و نزاع فکری جدی با فلسفه یونان شدیم و این درگیری فکری در نهایت منجر به تاسیس چیزی به اسم فلسفه اسلامی شد که در عین اینکه فلسفه بود و زادگاه یونانی داشت اما این نهال در خاک عالم اسلامی، پرورش یافته و به درخت تناوری تبدیل شده بود و ویژگی‌های متمایز خود را با فلسفه یونانی داشت و چیز دیگری شده بود. ما توانستیم در فلسفه به نقطه‌ای تاسیسی برسیم. در دوره جدید به دلایل مختلفی ما در فلسفه و در فهم خود از عالم در نسبت با غرب، به ایده‌ای تاسیسی دست نیافته‌ایم. بخش مهمی به این دلیل بود که غرب با روحیه‌ای استعماری با ما مواجه شد و به ما فشار اقتصادی، نظامی و سیاسی وارد کرد و مصادف شدن این فشار با نحوی از افول تاریخی برای ما، ما را در نقطه‌ای قرار می‌داد که امکان فهم و درک عمیق از غرب جدید را پیدا نکنیم. عمر کوتاه صدرات امیرکبیر نیز نشان‌دهنده این بود که شرایط سیاسی آن زمان چندان تاب نمی‌آورد که کسی امور را تدبیر کند. حتی حرکت امیرکبیر که کار را با ایده دارالفنون شروع کرد که در نسبت با آنچه در غرب به راه افتاده بود، ایده‌ای حداقلی و نوعی کنش اقتضایی نسبت به نیاز‌های آن زمان ما بود هم با آنکه امیرکبیر جزو چهره‌های سیاسی برجسته و حرکتش در امتداد سنت وزیران و دبیران بزرگ تاریخ ایران بود، چندان دوام نیاورد و در نهایت رو به افول گذاشت. از سویی می‌توان گفت از صفویه به این سو اتفاق دیگری که رخ داد این بود که از نهاد علم در ایران که مدارس علمیه یا حوزه‌های علمیه بودند، بتدریج پای علوم دیگر کوتاه شد و به نوعی رویکرد اخباری‌گری و سنت‌گرایانه مبتنی بر رویکرد اخباری موجب شد فلسفه و عرفان به عنوان علوم یا معارفی که می‌توانستند با عمق بیشتری با مسائل تاریخی و فرهنگی ما مواجهه پیدا کنند، بتدریج از صحنه کنار رفتند. حتی علوم طبیعی یا طبیعیات هم کمرنگ شد و هر چه جلوتر آمدیم از تعداد علمایی که علوم طبیعی را بشناسند کاسته شد و حوزه‌های علمیه در فقه و حدیث و... محدود شدند و در کل رویکرد فقهی و حدیثی در حوزه‌ها غالب شد. نشانه‌اش هم این بود که وقتی حضرت امام در سال‌های پیش از انقلاب تدریس فلسفه و عرفان را شروع کردند، بشدت در حوزه طرد شدند و با ایشان برخورد شد. علامه طباطبایی نیز به همین صورت بودند. چهره‌های دیگری نیز به همین صورت بودند که حتی وقتی بعد از انقلاب هم خواستند برخی کار‌ها را انجام بدهند، تا مدتی نسبت به آنها گارد وجود داشت ولی کم کم این فضا تا حدی باز شد. این توضیح ناظر به نهاد سنتی علم در ایران بود. * در مورد دانشگاه ما ایده‌های مختلفی را پشت‌سر گذاشته‌ایم. ایده دانشگاه پاریس خدمت به الهیات، ایده دانشگاه برلین دانشگاه پژوهشی با ایده جست‌وجوی حقیقت و ایده دانشگاه آمریکایی درآمدزایی و کارآفرینی بود. آیا برای دانشگاه‌های ما ایده مشخصی را می‌توان لحاظ کرد و اگر چنین است این ایده بویژه چه نفعی نسبت به دیگر ایده‌ها دارد؟ دانشگاه به معنای امروزین کلمه با تاسیس دانشگاه تهران در دوره پهلوی شروع می‌شود. مجموعه دارالفنون و برخی موسسات آموزش عالی در دانشگاه تهران ادغام می‌شوند. دانشگاه تهران کمابیش بر اساس این تقسیم‌بندی که شما گفتید، بر اساس ایده حقیقت که در دانشگاه برلین پایه‌گذاری شد، شکل می‌گیرد اما هر چه جلوتر آمد، غلبه نگاه آمریکایی در جهان و متعاقبا در ایران موجب شد سمت و سوی دانشگاه‌های ایرانی به طرف الگوی دانشگاه‌های آمریکایی حرکت کند. این روند هم تدریجی بود و سریع اتفاق نیفتاد ولی در پهلوی دوم بیشتر به این سمت رفتیم اما هنوز در دوره پهلوی دوم هم ایده حقیقت متاثر از فضا‌های تئوریک و روشنفکری در دانشگاه تهران و دانشگاه‌های دیگر وجود داشت. حتی می‌توان گفت نگرش‌های چپ هم در دانشگاه‌ها تا حدی وجود داشت. نه به این معنا که لزوما تمام دانشگاهی‌ها چپ باشند، بلکه اکثریت آنها اینگونه بودند. کسانی مثل سیدحسین نصر و اطرافیانش که مورد وثوق دربار هم بودند و مورد حمایت، دیدگاه‌های روشنفکرانه فرح پهلوی نیز بودند، کمابیش سعی می‌کنند ایده حقیقت را در دانشگاه پیگیری کنند. وقتی دانشکده الهیات تاسیس می‌شود، اساتیدی را به عنوان نمایندگان سنت فکری اسلامی و حکمت و فلسفه اسلامی به دانشگاه‌ها دعوت می‌کنند. از جمله شهید مطهری که وارد دانشگاه می‌شود و شروع به تدریس می‌کند ولی متاثر از فضای کلی جهان، فضا به سمت ایده دانشگاه آمریکایی در حال حرکت است. ایده علم در خدمت الهیات که در دانشگاه پاریس بود، در بدو تاسیس دانشگاه تهران چنان مدخلیتی نیافت. اگر چه الهیات وارد دانشگاه تهران شد ولی به این صورت نبود که علوم دیگر ذیل الهیات معنا پیدا کرده باشند، بلکه دانشگاه‌ها صبغه تخصصی خود را داشتند و جایی هم برای الهیات موضوعیت یافته بود. اگر هم وحدتی بین علوم دیگر و در ذیل ایده دانشگاهی حقیقت موضوعیت داشت، در ایران به شکلی تقلیدی بود و خیلی ریشه عمیقی نداشت. بقیه نهاد‌های مدرن هم به نحوی آمرانه و از بالا تاسیس شده بودند. دانشگاه نیز به همین نحو در ایران شکل گرفت. اگر قرار بود دانشگاه به شکل ریشه‌داری در ایران حضور پیدا کند، طبعا باید اول نسبت خود را با حوزه‌های علمیه و نهاد سنتی علم در ایران مشخص می‌کرد اما در دوره پهلوی بسیاری از نهاد‌ها از جمله نهاد علم، قضا و تا حدی اقتصاد که همه متاثر یا ذیل روحانیت تعریف می‌شدند، به نحوی از بین رفتند یا محدود شدند و نهاد‌های دیگری جایگزین آنها شدند. دادگستری، بانک و سازمان برنامه و بودجه از این دست هستند. این نهاد‌های جدید پیوند وثیقی با گذشته علم در ایران نداشتند. شکل وارداتی دانشگاه در ایران باعث شد کمتر اعتنایی جدی به اهل علم در حل مسائل کشور یا در تدبیر امور یا در سویه کلی که سیاست در ایران پیگیری می‌کند، به وجود بیاید. به عبارت دیگر از ابتدا رابطه دانشگاه و دولت محکم و برای گفت‌وگو و کمک به هم نبود. * چرا در این دوره این پیوند میان دانشگاه و دولت برقرار نشد و دانشگاه بیشتر شکلی تزئینی داشت؟ علت اصلی در حوزه اقتصاد سیاسی است. پیدا شدن نهاد‌های مدرن در ایران و برخی کشور‌های دیگر متاثر از روند‌ها و فرآیند‌های جهانی بود و چیزی نبود که ایران به نحو آگاهانه‌ای عزم به تاسیس یا شکل دادن به آن را داشته باشد. در حس دوگانه‌ای از تحمیل بیرونی و نوعی شوق و کنجکاوی نسبت به این جهان جدید، چیزی به نام دانشگاه شکل گرفت. البته این نافی تلاش‌ها و زحمات و حتی دستاورد‌های متفکران و صاحبنظران و اساتید دانشگاه در ایران نیست. بسیاری از آنها آثار ارزنده‌ای را در دانشگاه خلق کردند، بویژه نسل اولی که در دانشگاه ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران حضور داشتند، کار‌های بسیار ارزشمندی انجام دادند و در حوزه ادبیات و فلسفه و حتی در رشته‌هایی که در حوزه علوم طبیعی نبود، پایه‌گذار برخی علوم در ایران بودند اما اساسا چون این نیاز واقعی و حقیقی نبود، در نهایت اساتید و شاگردان‌شان بعد از مدتی به این نتیجه می‌رسیدند که این علم آنچنان که تصور می‌کنیم ریشه در این خاک ندارد، بنابراین باید به موطن اصلی آن علم برویم تا بتوانیم بهره بگیریم. این منجر می‌شد که بسیاری از این افراد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند یا به طور کلی مهاجرت کنند و بازنگردند. اگر اینجا بودند کارکرد علم برای‌شان این بود که شاگرد پرورش بدهند اما آیا این شاگردان براحتی می‌توانستند در حل معضلات سیاسی موثر باشند یا نه؟! این مساله دیگری بود. نکته مهم‌تر این است که فارغ از اینکه به لحاظ تاریخی ضرورتی برای ما ایجاد شد که به این علوم رو بیاوریم، ماهیت علم جدید از پیش با فرهنگ و تاریخ ما سنخیت نداشت و وقتی در فرآیندی تحمیلی با آن مواجه می‌شویم، زمان زیادی می‌برد تا بتوانیم این را از آن خود کنیم. مثل تعبیری که درباره فلسفه اسلامی به کار بردم، این نهال فلسفه در خاک ایران اسلامی به رویشی جدید و گیاهی تازه تبدیل شد و محصول تازه داد ولی این روند درباره علوم جدید رخ نداد، بویژه که ما با ریشه این علوم که بیشتر در فلسفه و بعدتر در لایه بعدی در علوم انسانی خود را نشان می‌داد آشنایی وثیقی پیدا نکردیم و هنوز درک ما نسبت به آنچه باید باشد بالا نیست. برای همین می‌شود گفت دانشگاه آنچنان که باید و شاید در ایران شکل نگرفت. در مورد اقتصاد سیاسی که اشاره کردم باید گفت روند‌ها و فرآیند‌های جهانی هر چه از فضای جنگ‌های جهانی پیش‌تر آمد، ایران را در نظمی از پیش تعریف شده قرار می‌داد و ما مجبور بودیم خود را در چارچوب این نظم جدید - نوعی نظم آنگلوساکسونی - تعریف کنیم. دلیل حضور غربی‌ها در ایران بویژه در دوره‌ای که برای استعمار به دیگر کشور‌ها می‌رفتند این بود که منابع آنها را به دست بیاورند و این مصادف شده بود با رشد انقلاب صنعتی. انقلاب صنعتی از انگلستان شروع شده بود ولی دائما مراحلی را طی می‌کرد. استفاده از سوخت‌های فسیلی نیاز این انقلاب صنعتی را روز به روز افزایش می‌داد و نظام سرمایه‌داری که به این رشد صنعتی تکیه داشت، نیازمند منابع جدید بود تا رشد خود را ادامه بدهد. از این رو استعمار دائما سرزمین‌های تازه‌ای را فتح می‌کرد تا این منابع را در اختیار داشته باشد و بتواند چرخ صنایع خود را بچرخاند. ما دانش را نداشتیم ولی منابع را در اختیار داشتیم، در حالی که نیروی انسانی ماهر هم نداشتیم و عملا نمی‌توانستیم از عهده مدیریت این منابع حیاتی برای قلب تپنده صنعت در جهان سرمایه‌داری بربیاییم. از این رو ما را به عنوان کشور خام‌فروش می‌پذیرفتند. در دوره‌ای که استعمار قدرت بیشتری داشت، تلاش می‌کرد خود به واسطه قراردادهای استعماری صفر تا صد ماجرا را بر عهده بگیرد. قرارداد دارسی یا رویترز هم درباره نفت موضوعیت داشت هم درباره محصولات دیگر اما نفت بتدریج بیش از بقیه اهمیت یافت. در حاشیه و مدار پیرامونی نظم آنگلوساکسونی به عنوان یک کشور خاک‌فروش شناخته می‌شدید؛ کشوری که هم عرضه‌کننده مواد خام است و هم یک بازار مصرف بزرگ است و هم در مراحل بعدی به منبعی برای نیروی کار ارزان‌قیمت برای همان بازار سرمایه‌داری تبدیل می‌شود. این مرحله بعدی است که سرمایه‌داری سعی می‌کند صنایع دست پایین و آلاینده‌اش را به دیگر کشور‌ها ببرد و پیشبرد آن صنایع را با کمک نیروی انسانی آن کشور‌ها تضمین کند. بنابراین حتی ایده دانشگاه آمریکایی که ایده‌ای مبتنی بر درآمدزایی است و دانشگاه را به عنوان ادامه بازار تصور می‌کند و دنباله‌رو نظم بازار است، در ایران به معنای واقعی کلمه شکل نگرفت و منجر به این نشد که نیروی کار ماهر پرورش بدهیم که تولید و صنعت را در ایران ارتقا بدهد. نهایتا در دوره پهلوی دوم از مجموع این توانمندی‌ها در یکسری صنایع مونتاژی استفاده شد اما همان هم به این دلیل که شالوده‌های بروکراسی و نظام دولتی در ایران بویژه در دوره پهلوی دوم بر درآمد حاصل از خام‌فروشی بویژه نفت استوار شده بود، اساسا دولت نیازی حس نمی‌کرد که از توانمندی‌هایی که در دانشگاه ولو به نحو ناقص شکل گرفته استفاده کند. یعنی همان میزان توانایی که توسط دانشجویان و اساتید ما در آن دوره‌ها به دست آمده بود، آنچنان که باید و شاید مورد استفاده قرار نگرفت. از این رو بخشی از اعتراضات دانشگاهی در ایران زمینه‌های مختلفی داشت. از زمینه‌های مذهبی و دینی و اعتقادی که در بین برخی از اهالی دانشگاه بود گرفته تا زمینه‌های اقتصادی و سیاسی که به دنبال اختناق‌های سیاسی که در کشور وجود داشت شکل می‌گرفت. اجازه آزادی بیان و اندیشه در دانشگاه‌ها نیز گرفته می‌شد و نیروی کاری که می‌توانستید از آن در حل مسائل کشور استفاده کنید، به کار گرفته نمی‌شد و دولت ترجیح می‌داد بهره‌مند از درآمد‌های نفتی باشد تا اینکه بخواهد کسانی را در اداره دولت سهیم کند. کسانی که کارمند دولت می‌شدند، عملا حقوق‌بگیر دولت بودند و ما هیچ وقت بروکراسی کارآمد پویا و بانشاطی نداشتیم. * دانشگاه در ایران با پیروزی انقلاب اسلامی چه مسیری را پی گرفت؟ با وقوع انقلاب یک تحول اساسی رخ می‌دهد، مدتی دانشگاه‌ها با طرح انقلاب فرهنگی تعطیل می‌شوند تا در دروس و ساختار دانشگاه بازنگری شود. ایده وحدت حوزه و دانشگاه و تحول در علم، حتی در همان بدو انقلاب مطرح شد. البته تحول در علم آن زمان، به میزانی که شاید برای مسائل دیگر وجود داشت، چندان طنین پیدا نمی‌کند تا زمانی که بعدها مجددا در دهه 80 به یکی از راهبردهای اساسی رهبری در تحول کشور تبدیل می‌شود. جنبش نرم‌افزاری نهضت تولید علم و سپس تحول در علوم انسانی مسائلی بودند که در دهه 80 توسط رهبری طرح و بعدا هم پیگیری شدند ولی می‌شود گفت بیشتر در دهه 80 موضوعیت داشتند و طرح آنها خیلی پر سر و صدا بود. ورود به فضای جنگ، چون مساله دفاع اولویت ما بود، شاید موجب شد بیشتر از مقوله‌های کار و تولید و علم بازماندیم، اگر چه نمی‌خواهم بگویم کلا تعطیل بود. با توجه به ماهیت فکری و فرهنگی انقلاب، انتظار اینکه انقلاب منجر به تحول در حوزه علم در ایران شود، چندان بعید نبود و شاید همین مساله دلیل اصلی بود که غرب و به صورت خاص آمریکایی‌ها، خیلی به سرعت ما را وارد فضاهای امنیتی کردند. از ترور‌های سازمان‌یافته در داخل ایران گرفته تا فعال شدن گروه‌های تجزیه‌طلب در نقاط مختلف کشور و بعد هم 8 سال جنگ، فضای کشور را بشدت امنیتی کرد. اگر این تحول علمی به وقوع می‌پیوست، منجر به فعال شدن ساختار تولید و رونق فضای فعالیت‌های تئوریک و نظری در کشور می‌شد و در نهایت این نتیجه را در پی داشت که ما، از مدار نظم پیشینی که انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها به اتفاق، در این منطقه و در مراحل مختلف و در اقصی نقاط جهان تعریف کرده بودند و ما هم جزئی از آن نظم بودیم، خارج شویم، پس عملا این منابع را از دست می‌دادند و فراتر از آن، مساله اصلی این بود که ایده استقلال در جمهوری اسلامی، اگر الگو قرار می‌گرفت، می‌توانست کل نظام سرمایه‌داری را برای کشورهای دیگر به خطر بیندازد. بویژه با تکیه بر دین به عنوان ابزاری که در طول سده‌ها، از حوزه عمومی حیات بشر در تاریخ اروپا و سپس در تاریخ غرب حذف شده بود. حال شکلی از معنویت سیاسی مطرح شده و دین می‌خواست مسؤولیت سیاست را بپذیرد و مستقل باشد و در این طرح خود از استقلال، مسؤولیت نهادهایی را که به واسطه مدرنیزاسیون در ایران شکل گرفته بود نیز بر عهده می‌گرفت و این پذیرش مسؤولیت ممکن بود در مسیر بومی‌سازی و جایابی‌شان در متن فرهنگ ایرانی، دستخوش تحول شود و الگویی برای کشورهای دیگر باشد. برای همین باید این جریان در نطفه خفه می‌شد، لذا فرسایشی که در نتیجه جنگ برای ما ایجاد شد، اجازه تمرکز مستمر روی این موضع و موضوع را به ما نداده و این خود باعث شد باز هم دانشگاه نهایتا تبدیل به محل حضور دانشجویان و اساتیدی شود که به‌رغم شوق‌شان برای کسب علم و خدمت به کشور، از صحنه اداره کشور دور بمانند و قادر نباشند مسؤولیت‌هایی را که انتظار می‌رود بر عهده بگیرند. * با اینکه ما مسائل مبتلابه زیادی در جامعه داریم اما در حوزه‌هایی چون کارآفرینی و رفع فقر و چنین موضوعات و مسائل عینی جامعه هنوز حرکتی دیده نمی‌شود، چرا دانشگاه ما امکانی برای ورود به این مسائل ندارد یا ضرورتی برای پرداختن به این مسائل نمی‌بیند؟ در واقع می‌شود گفت مرزها و دیوارهای دانشگاه در نسبت با مسائل جامعه و مساله سیاست به مثابه یک امر عمومی – و نه لزوما یک امر حرفه‌ای؛ سیاست به مثابه چیزی که قرار است نسبتی با سرنوشت مردم ایران داشته باشد- برداشته نشد. دانشگاهیان ما حقوق‌بگیران دولت بودند و حتی اگر ایده و طرحی برای حل مسائل کشور ارائه می‌کردند، نیز جدی گرفته نمی‌شد. البته شاید در فضای جنگ، در ابعادی این کمک‌ها خود را نشان می‌داد ولی در فضای پس از جنگ این مساله بروز و ظهور جدی داشت، چرا که ما در فضای پس از جنگ، دوباره به شکلی از نقش‌آفرینی در همان نظم استعماری پیشین برگشتیم که حالا از آن شکل کهن خود خارج شده و قرار بود خود را در قالب برنامه‌ها و نظریه‌های توسعه که پس از جنگ دوم جهانی، دستورالعملی فراگیر برای تمام کشورهای دنیا بود، نشان دهد. بویژه پس از فروپاشی شوروی این قضیه پررنگ‌تر هم شد، چون ایده‌های بدیل توسعه سرمایه‌داری که تکیه بر ایده‌های چپ دوره قدرت شوروی داشت، عملا تضعیف شد. بنابراین نظریه‌های توسعه مبتنی بر رویکردهای نئولیبرال که بازسازی‌شده ایده‌های لیبرالیستی در حوزه اقتصاد و بازار آزاد هستند، در این حوزه یکه‌تازی می‌کنند و این مساله موجب می‌شود الگو‌های توسعه در فضای پس از جنگ، در بین اهل سیاست جدی گرفته شود و البته به‌رغم اینکه دوره پس از جنگ به دوره سازندگی شناخته می‌شود، متأسفانه آنچنان که باید، طرح جامع و منسجمی برای ارتقا و نشاط صنعت، تولید و علم در ایران به چشم نمی‌خورد، به نحوی که با مختصات جمهوری اسلامی به عنوان یک کشور مستقل و یک دولت ملی سازگار باشد. به هر حال در آن دوره هم فعالیت‌هایی شد و ساخت‌وسازهایی هم انجام شد اما در نهایت خروجی این طرح و اتفاقات در حال وقوع، باقی ماندن ایران در چارچوب همان نظم پیشین بود که ایران را به عنوان یک کشور خام‌فروش و بازار مصرف بزرگ و دارنده نیروی انسانی ارزان‌قیمت شناسایی می‌کند. یعنی به کشوری دارای صنعت پرقدرت و مستقل، تبدیل نمی‌شوید. در آن دوره تلاش‌هایی هم شد و صنایعی مانند صنایع خودروسازی و بسیاری از صنایع حوزه‌های لوازم خانگی یا صنایع غذایی شکل گرفت. البته شاید در حوزه صنایع غذایی توفیقات بیشتری کسب شد. همچنین بعضی صنایع‌ های‌تک مانند صنایع نانوتکنولوژی، بیوتکنولوژی، صنایع موشکی و... که البته غالبا ذیل تأکیدات و راهبردهای سیاسی و اقتصادی رهبری شکل گرفتند؛ نه اینکه دولت‌ها همراهی نداشتند، در بعضی موارد همراهی هم داشتند ولی در مجموع حرکت کلی آنها به سمتی می‌رفت که جهت‌گیری کلان سیاسی جمهوری اسلامی، به عنوان یک دولت مستقل و ملی که می‌خواهد چارچوب‌های خود را داشته باشد، آن را نمی‌پذیرفت یا در آن چارچوب قرار نمی‌گرفت، بلکه در نهایت ایران را به قمری از اقمار نظم جهانی تبدیل می‌کرد. در آن دوره اقداماتی چون اجرای بسیاری از سیاست‌های نئولیبرالیستی، سیاست‌های تعدیل اقتصادی، وام‌هایی که از بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول گرفته شد که همه اینها وابستگی‌هایی به همراه داشت، امضا کردن مادام‌العمر NPT در مساله انرژی هسته‌ای که اجازه داشتن یک فناوری مستقل و امکان بازدارندگی را از ایران می‌گرفت و اقدامات ریز و درشت دیگر منجر به این می‌شد که ما یک نهاد علمی که از عهده مسائل کشور بربیاید نداشته باشیم و این مساله دوطرفه هم بود. بخشی از این مساله برمی‌گشت به اینکه دانشگاهیان بویژه در حوزه‌های علوم انسانی در ایران بتدریج گفتاری را گسترش دادند که راه برون‌رفت کشور از این تنش‌ها و دست یافتن به یک نوع ثبات و آرامش را در همراهی با غرب، پذیرش تئوری‌های غربی و حرکت در ذیل ایده‌هایی که آنها از علم و حقیقت دارند، در بعد علوم فنی می‌دید. بخش دیگری هم شاید به واسطه این بود که توانمندی‌ها و قابلیت‌های نیروهای علمی از سوی دولت‌ها، برای سهیم کردن‌شان در صنعت و برپا کردن تولید در ایران آنچنان که باید، جدی گرفته نشد و دلیل آن هم عادت کردن دولت‌ها به نوع اداره نفتی کشور بود. دولت‌ها ترجیح می‌دادند درآمدهای بادآورده و سهل‌الوصول کسب کنند تا برای پا گرفتن صنعت و تولید در ایران بخواهند مسؤولیت تولید را پذیرفته و همگرایی‌ها و هماهنگی‌های لازم را بین ارکان مختلف دولت ایجاد کنند. می‌دانیم که یکی از زمینه‌های مهم استقلال برای ما، استقلال اقتصادی بوده و همین موجب شده دانشگاهیان ما نه خودشان روی گشاده نسبت به مسائل واقعی جامعه داشته باشند و نه امکان گشودگی لازم برای این کارها را از طریق سیاستمداران و مردان سیاست پیش روی خود ببینند و به جامعه کمک کنند. در نهایت نتیجه این دو فرآیند توأمان این شد که دانشگاه تا حد زیادی از مسائل واقعی جامعه فاصله گرفته و غالبا مسائلی را به عنوان مسائل جامعه طرح می‌کند که در فضاهای آکادمیک دانشگاه‌های جهان یا به صورت خاص، اروپا و آمریکا طرح و به فضای ایران تعمیم داده شده است. از این نظریه‌ها مانند شابلون‌هایی استفاده می‌کنند که قرار است بر واقعیت جامعه ایران انداخته شود. اگر جامعه مطابق این نظریه نباشد، باید حشو و زوایدش بریده شود، یعنی نادیده گرفته شود تا نظریه، درست از آب در آید. نه اینکه ما مبتنی بر واقعیت جامعه ایران تئوری‌پردازی علمی کنیم. اگر اتفاقی که عرض کردم یعنی ریشه پیداکردن دانشگاه در همان آغاز راه رخ می‌داد، می‌توانستیم بتدریج به نقطه‌ای برسیم که دانشگاه ایده‌ها و تئوری‌هایی برای ارائه به جامعه ایرانی داشته باشد و همچنین برای پرسش‌هایی که از جامعه ایرانی برآمده، پاسخ‌هایی مبتنی بر امکان‌ها، فرصت‌ها و محدودیت‌های موجود در جامعه ایران داده می‌شد.