به گزارش خبرگزاری ایمنا، روضه شب چهارم محرم را شنیدهایم؛ روضه و روایت همان مرد آزادهای که در میانه معرکه عاشورا به خود آمد و در مسیر اباعبدالله (ع) شمشیر بهدست گرفت و عاشقانه جان داد؛ باید از امثال حر نوشت؛ نهتنها از حر ابن یزید ریاحی که در سال ۶۱ هجری حماسه آفرید، بلکه از حرهایی که از جنس سربازان در گهواره امامشان بودند؛ از شاهرخ ضرغام گرفته تا مجید قربانخانی.
باید از حرهای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و حتی مدافع حرم نوشت که اباعبدالله ششدنگ قلبشان را خرید و به نام خود زد؛ از مجیدی که کسی نمیتوانست روی حرفش حرف بزند، لوتیمسلک بود و همیشه به نیازمندان کمک میکرد، برخی افراد محل به او مجید بربری برخیها هم بهخاطر اخلاقهای خاص و خالکوبی روی دستش به او مجید سوزوکی میگفتند؛ یک خودروی زانتیا و یک نیسان داشت و از تمکن مالی برخوردار بود.
امام حسین (ع) راهش داد
متولد سال ۱۳۶۹ بود و در اوج جوانی در محلهشان یعنی یافتآباد تهران برای خود بروبیایی داشت، اما قلبش نزد حسین (ع) گیر میکند.. پدرش پس از ۹ سال هنوز داغ نبود تکپسرش را بهدوش میکشد اما خم به ابرو نمیآورد؛ به قول مجیدش «آقا افضل» نام دارد و ماجرا را از شروع تحول پسرش آغاز میکند: روزی در حال اقامه نماز مغرب بودم که مجید وارد خانه شد و گفت «آقا افضل؛ من میخوام به آلمان برم.» گفتم: «چرا آلمان؟ شما پسری و چیزی کم نداری! همه یک ماشین دارند و تو دو ماشین داری، یک قهوهخانه داری.»
وی ادامه میدهد: گفتم «میخواهی به سفر خارج بروی؟» گفت «بله» و به او پیشنهاد دادم «دو روز مانده به اربعین کربلا برو»؛ گفت «بارم سنگینه و امام حسین (ع) راهم نمیده» که گفتم «درِ امام حسین (ع) بهروی همه باز است.»
پدر شهید قربانخانی خاطرنشان میکند: وقتی از کربلا بازگشت یکی از اقوام از او پرسید به امام حسین (ع) چه گفتی و مجید پاسخ داد در بینالحرمین ایستادم و گفتم «مرا آدم کنید»؛ واقعاً امام حسین (ع) آقا مجید را خرید.
فقط یک هفته برای شهید شدنش کافی بود
قربانخانی توضیح میدهد: یکسال بعد مجید خواب حضرت زهرا (س) را میبیند که به او میگویند «اگر به سوریه بیایی یک هفته بعدش نزد مایی» و دقیقاً مجید هفت روز سوریه بود و روز هشتم در خانطومان به شهادت رسید؛ چهار تیر به پهلوی مجید میخورد و ۱۳ نفر به شهادت میرسند و تنها پیکر مجید را میبرند…از اینجا به بعدش را فیلمش را دیدهام پیکر آقا مجید را از درخت آویزان میکنند، سرش را میبرند و بدنش را آتش میزنند…
وی یادآوری میکند: وقتی تابوت را دیدم زبانم بند آمد و نمیدانم مادرش چطور تحمل کرد؛ تابوت را باز کرد و تنها چند استخوان باقی مانده بود… کل آنها باهم یک کیلو هم نمیشد، اما فقط این را میدانم سوختن هم لیاقت میخواهد چون مادرمان حضرت زهرا...
بچههای ولایتمداری که تا آخرین قطره خون پشت رهبرشان ایستادند
گریه امانش را میبرد و حرفش نیمهکاره میماند و در ادامه داستان مردی را میگوید که این روزها جای خالی او بیش از همیشه حس میشود؛ از دیدارش با حاج قاسم اینطور روایت میکند: حاج قاسم به مراسم مجید آمد و به من گفت کمی از مجید برایم بگو؛ بعد از تعریفهایم گفت کاش مجید را ۱۰ سال پیش میشناختم، یک لحظه هم از خودم جدایش نمیکردم؛ میگفت آقای قربانخانی دعا کن من هم شهید شوم؛ از فرزندان و پدر و مادران شهدا خجالت میکشم…
این پدر شهید که از رزمندگان دفاع مقدس است، توضیح میدهد: حاج قاسم پرسید مجید چطور شهید شده؟ گفتم سوخته و گفت «دعا کن من هم بسوزم… نمیدانی مجید چه جایگاهی دارد..»؛ بهخدا نمیدانم آنها چه میدیدند و ما نمیدیدیم؛ در دفاع مقدس بودم اما اتفاقی برایم نیفتاد و نمیدانم چرا تقدیر اینطور شد که مجید اینگونه برود؟
اینبار نوبت به ۲۴ هزار ستاره آسمان اصفهان میرسد و در وصفشان اینطور بیان میکند: شهدای اصفهان شهدای قابل ستایشی هستند؛ بچههای ولایتمدار و انقلابی تا آخرین قطره خون پشت رهبرشان ایستادند و امید است همه آنها روحشان شاد باشد.
از او میخواهم چند کلامی هم خطاب به همسنوسالان مجیدش بگوید که اینطور میگوید: به جوانان توصیه میکنم پشت رهبری و ولایتمدار باشند؛ عاقبتبهخیری در این راه است؛ از سویی میخواهم کتاب مجید را بخوانند چون مسیرشان را پیدا میکنند و در زندگیشان تأثیرگذار است.
یک تکه از قلبم را با خودش برد
حالا نوبت به مریم ترکاشوند میرسد؛ مادر است و اینطور روایت خود را آغاز میکند: تکپسر خانواده بود و قرار بود داماد شود، اما مجید شهید شد و یک تکه قبلم را با خودش برد؛ خیلی دلتنگش میشوم....
اینطور ادامه میدهد: هفتههای آخر از مجید جدا نمیشدم؛ مادر است دیگر، برخی اتفاقات را زودتر حس میکند و مدام به او میگفتم میشود نروی؟ روز آخر برای اولینبار صبح بلند شدم و به نانوایی رفتم و با خودم گفتم مجید را جایی میبرم که از رفتن پشیمان شود، اما وقتی به خانه برگشتم دیدم مجیدم نیست؛ نوشته بود دلم نیامد از مادرم خداحافظی کنم چون طاقت اشکهایش را ندارم.
و صحبت را اینطور به پایان میرساند: به بیمارستان رفتم و شب بود که فیلمهایی از حرم حضرت رقیه (س) فرستاد و نوشته بود اینها را ذخیره کنید…؛ الان به او افتخار میکنم…آن روز میگفتم نرو، اما الان اگر بود خودم بدرقهاش میکردم…
باید نشست و شنید و نوشت از امثال مجید و همرزمان تهرانی و اصفهانیاش؛ به هر شهر و روستایی که سری بزنی و به مزار شهدای آنها بروی، پشت هر تصویر و مزار روایتی متفاوت جا خوش کرده، از تحولهای امثال پسر آقاافضل گرفته تا جوانانی که ره صدساله را یکشبه طی کردند و مسیر چندساله علما را تنها با یک گام پشت سر گذاشتند. اینجا ایران است؛ سرزمین شیرمردانی که عاشقانه پا در مسیر خطر گذاشتند و سادهتر از هرچیزی جان خود را فدا کردند.