تصمیم گرفتیم بچه را سقط کنیم. شرایطمان برای نگهداشتنش اصلاً جور نبود. تازه بیست روز از فوت مادرشوهرم گذشته بود که از بارداریام باخبر شدم. ناخواسته بود. یعنی اصلاً بچه دیگری نمیخواستیم. یک دختر و یک پسر داشتیم و پسرمان تازه سه سال و نیمش شده بود.
حالا اگر دو تا بچه دیگرمان بزرگتر بودند، شاید میشد نگهش داشت، ولی اینطوری حس میکردم بهکل آزادیام گرفته میشود. از طرفی شوهرم هم چون خیلی به مادرش وابسته بود، حالِ روحی خوبی نداشت و نمیتوانست با مسئله کنار بیاید. برای همین افتادیم دنبال راههای سقط. خیلی اینور و آنور رفتیم، ولی به خاطر اینکه غیرقانونی بود، کسی زیر بارش نمیرفت. مدتی گشتیم و نتیجه نگرفتیم، تا اینکه بالاخره یکی از آشناها گفت: «میتونم قرص سقط جنین رو براتون پیدا کنم.»
همه مخالف بودند، ولی دلمان را یکدله کردیم و قرص را خریدیم. میدانستیم که تاوان دارد، ولی چه میشد کرد؟ بچه ناخواسته بود و ما اصلاً شرایط نگهداشتنش را نداشتیم.
.
.
امان از عذاب وجدانش!
آدم وقتی تصمیمش را میگیرد، انگار دیگر حرف بقیه را نمیشنود. ما هم همینطور بودیم. مادرم مخالفِ سقط بود و میگفت: «خدا هدیه داده بهتون و حتماً یه حکمتی بوده...»، ولی ما گوش نمیکردیم. از طرف دیگر دخترم هم خیلی خواهر دوست داشت. هشتسالش نشده بود و چون میدید که مدام گریه میکنم، فهمیده بود که قصهای هست. کمکم ماجرا را برایش گفته بودم. اصرار داشت که نگهش داریم. میگفت: «اگه بچه بیارین، خودم مراقبش هستم.» من هم چون خودم خواهر نداشتم، خیلی دوست داشتم که دخترم خواهر داشته باشد، ولی بهش میگفتم: «ما الان شرایطش رو نداریم. میدونی که بزرگ کردنش هم آسون نیست...» و خلاصه هیچکس نمیتوانست راضیمان کند.
چند روزی بود که قرصها را گرفته بودیم. فقط به ذهنم رسید که قبل از مصرف با دکترم مشورت کنم و از عوارضش بپرسم، اما وقتی رفتم مطبش، خیلی اتفاقی یکی از آشناها را آنجا دیدم. توی نوبت، سر حرف باز شد و از آن تصمیم برایش گفتم؛ از بارداری، سقط، قرصها و ... . گفت که قبلاً همین اتفاقات را از سر گذرانده و با همان قرصها سقط کرده. از عوارض قرصها گفت و مسیر سختی که قرار بود تا چند ماه، پیشِ رویم باشد. ولی بعد، از عذاب وجدانِ چند سالهاش گفت و حرفی زد که تا چند ماه توی ذهنم مانده بود. گفت: «عذاب وجدانش خیلی بیشتر از سختیِ بزرگ کردن بچه است.»
.
.
اگر دختر باشد چه؟!
انگار حرفهای آن آدم دلم را نرم کرده بود. با خودم فکر میکردم لابد حکمتی بوده که آن حرفها را بشنوم. البته آن حرفها هم تصمیمم را تغییر نداد.
رسید به شبی که باید از فردایش قرصها را شروع میکردم. مثل همه شبها شروع کردم به شکرگذاری. عادتِ همیشهام بود که هر شب، قبل از خواب با خدا صحبت کنم و نعمتهایش را شکر کنم. با خدا صحبت میکردم و حرفِ طرف توی ذهنم میچرخید: «عذاب وجدانش خیلی بیشتر از سختیِ بزرگ کردن بچه است.» به این فکر میکردم که تا چه زمانی عذاب وجدانش همراهم میماند. انگار حسی درونم زنده شده بود که بهم میگفت بیخیال سقط بشوم، ولی در مقابلش مقاومت میکردم. باز با خودم میگفتم: «حتماً حکمتی بوده که این بچه رو داشته باشی...» یا توی ذهنم میآمد که «اگه دختر باشه، چی؟ مگه همیشه یه دختر دیگه نمیخواستی؟!»
همیشه از خدا یک دختر دیگر میخواستم و آن شب یکدفعه همه خواستههایم مقابلم رژه میرفتند. میگفتم: «شاید خدا درخواستم رو اجابت کرده و میخواد دختر بده بهم. اگه بندازیمش، شاید خدا بگه من دختر رو بهت دادم و خودت نخواستیش، خودت پسش زدی...»
حرفها توی سرم تاب میخورد و خوابم نمیبرد.
.
.
داشتم هدیه خدا را پس میزدم!
از زمانی که به سقط فکر کرده بودیم تا همان شب ذهنم مدام درگیر بود، ولی آن شب بالاخره تصمیمم را گرفتم و بعد، با آرامش خوابیدم. به خدا گفتم: «اگه دختر باشه، واقعاً غمم نیست. همه سختیاش رو تحمل میکنم...» اما این فقط تصمیم من نبود و باید همسرم را هم راضی میکردم.
صبح تصمیمِ تازهام را گفتم و میدانستم که مخالف است. گفت: «ما که تصمیممون رو گرفته بودم»، ولی از عوارض قرصها برایش گفتم و گفتم که: «لابد خدا یک چیزی میدونسته که... شاید همین بچه کمک کنه که غم مادرت رو هم فراموش کنی...» گفتم: «حالا بحث پسر و دختر نیست، ولی مگه ما همیشه یه دخترِ دیگه نمیخواستیم؟ میگن دختر قدم داره. مگه دختر اولمون که اومد، زندگیمون از اینرو به اونرو نشد؟»
همسرم با همان صحبتها راضی شد که بیخیالِ سقط بشویم. بعد از مدتی هم فهمیدیم که بچه دختر است. هر دو خیلی خوشحال شدیم و یادم هست آن شب تا خودِ صبح از ذوق نخوابیدم. مرتب میگفتم: «خدایا تو میدونستی من چی میخوام، ولی من داشتم هدیه تو رو پس میزدم.»
.
.
بچه که به دنیا آمد...
بچه که به دنیا آمد، حال زندگی ما از قبلش هم بهتر شد و انگار همه غم و غصههایمان یادمان رفت. قدمش هم برکت را به زندگیمان آورد. بعد از تولدش درآمد شوهرم بیشتر شد و توی همین مدتِ کم، ماشین و زمین خریدیم.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایتی از زندگی «فاطمه»، زن ۳۳ساله اهل یزد است.