سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
روز ۳۱ فروردین من و شهید اصغر منتظر حقیقی با هم قرار داشتیم، البته من هم تیم اصغر نبودم و به طور کلی در تیم نظامی نبودم، اصغر در قسمت مواد منفجره بود، اول بر سر قرار با بهرام رفته بودم ساعت ۱۲ ظهر با اصغر منتظر حقیقی در خیابان مولوی قرار داشتم. ظاهراً مأمورین گشت همانجا به ما مشکوک شدند. اشتباهمان این بود که در محل یک قرار دوبار رفتیم. آن موقع گشت توی خیابان، خیلی زیاد بود. به ما مشکوک شدند امکان نداشت ساواک ما را بشناسد و به صورت شک و تردید جلوی ما حاضر شوند در صورت شناسایی، ابتدا محاصرهمان میکردند چون تصاویر هردومان چاپ و به عنوان فراری پخش شده بود. در هر حال در یکی از کوچههای خیابان مولوی بود که یک طرفش به خیابان شاهپور میخورد یک مأمور ساواک شهربانی که لباس شخصی تنش بود گشت کمیته آمد جلو و گفت شما اینجا چه میکنید؟ هر دوتان را میگم. من گفتم قدم میزنیم گفت خانهتان کجا است؟ گفتم خانهمان کوچه بالاتر است. گفت باید شما را بگردیم یکی آمد جلو، یکی هم عقب ایستاد. در واقع گرفتند. البته اسلحهاش را نکشید. در یک لحظه اصغر زد توی دماغ نفر اول و اسلحه خودش را کشید و تیراندازی کرد. اصغر به صورت آماده مثلثی موضع مثل به اصطلاح آتش من عمل کرد و گفت محمد فرار کن. فوری فرار کردم.
در واقع با شلیک اصغر بود که توانستم فرار کنم و الا میتوانستند به راحتی هر دومان را بزنند. بعد شنیدم که پلیس هم به سوی اصغر تیراندازی کرد و یک تیر به سینه و یکی به ران اصغر اصابت کرد. منتها به دلیل این که اسلحههای پلیس کالیبر، سبک، بود او را نینداخت اصغر رفت توی خیابان مولوی و سوار تاکسی بار شد و فرار کرد پلیس هم تاکسی بار را تعقیب کرد و به خانه اصغر رسیدند در نهایت وارد خانه شدند و اصغر را به شهادت رساندند. من هم به صورت مارپیچ فرار میکردم از شیوهای که تعلیم دیده بودیم در تعقیب و گریز استفاده میکردیم افسری که من را تعقیب میکرد پشت من میدوید و تیراندازی میکرد به هر حال خواست خدا بود که تیرها به من اصابت نکرد. بالاخره فرار کردم به بن بست رسیدم. البته میدانستم که کوچه بن بست است چون قبلاً رفته بودم و با کوچه پس کوچههای آنجا آشنا بودم. منتها اگر میخواستم راه دوم را انتخاب کنم، باید پنج قدم دیگر این طرفتر بیایم ولی تیراندازی شدید بود، ناخودآگاه به جای همین پنج قدم، پیچیدم دست راست و ته کوچه گیر کردم به ایه اللی تبت دو سه بار طول کوچه ۲۰۰ متری را دویدم. هر بار که می خواستم به سر کوچه برسم همان افسری که تعقیبم کرده بود به سویم تیراندازی میکرد و اجازه نمیداد فرار کنم از این رو باز به سمت عقب کوچه بـرگشتم افسری که من را تعقیب کرده بود، جرأت نمیکرد به تنهایی برای دستگیری من اقدام کند. ماجرای شهادت احمد رضایی در پلیس کلی جو رعب و وحشت ایجاد کرده بود به همین دلیل او جرأت نمیکرد جلو بیاید؛ من هم تنها راه فرارم این بود که از جلوی او رد بشوم.
بعد از دستگیری می گفت به حضرت عباس عجیبه که تو نمردی برای این که بدجوری به طرفت تیراندازی میکردم. درست یک کوچه را در نظر بگیرید. دو ضلع دیگرش به گونهای به آن متصل میشدند که یک صلیب را شکل میدادند اگر کوچه سمت چپی رفته بودم کار تمام بود و فرار کرده گفتم به دلیل شلیک پلیس مجبور شدم کوچه سمت راستی را که بودم. که نیامدم بن بست، بود انتخاب کنم به همین دلیل اگر از فاصله چهار متریاش رد میشدم فرار کرده بودم و دیگر نمیتوانست به من برسد. این افســر ســر کوچه ایستاده بود و میترسید جلو بیاید اسلحه هم دستش بود و هوایی میزد داخل کوچه ایستاده بودم روبه رویم خانهای، بود خانمی بیرون آمده بود و میگفت تو را به قرآن تو را به خدا این کارها را نکنید؟ شما چرا این کار را میکنید؟ شما را میکشند من هم به او گفتم: مادر اول بگو پشت خانهات راه فرار دارد؟ اجازه میدهی از خانهات فرار کنم؟ کافی بود از دیوار سه متری رد میشدم و میپریدم توی خانۀ عقبی و فرار میکردم. دیوار ساختمانهای مولوی بلند بود این بیچاره هم میگفت: که والله مادر نمیشه آخر چرا این کارها را میکنید؟ گفتم آخر مادر جان، مـن مـاهـی چـنـد هـزار تومان حقوق میگیرم من زن، دارم بچه دارم دزد نیستم من چیزی بگیرم. من به خاطر اعتقاد به امام حسین دارم این کار را میکنم. آن بیچاره هم زد توی سینهاش و: گفت قربان امام حسین بروم، آخر شما را کشند چه کار میکنید؟ خلاصه پسر خیلی زرنگی هم آن طرف کوچه ایستاده بود خیلی زبل و زرنگ بود او به من علامت میداد و میگفت بیا. ولی مکان او هم در تیررس مأموران بود تا به طرفش میرفتم بــه ســوی مــن تیراندازی میکردند. ضمن آن که حالا این مأمور دیگر تنها نبود.
مأموران زیاد شده بودند. با این همه در چند خانه دیگر را زدم، ولی از ترس جرأت نمیکردند در را باز کنند در همین حال و هوا بودم که دیدم در آهنی یک خانه باز است لای در باز بود مثل این که در مشکلی داشت که به راحتی بسته نمیشد بچهای پشت در ایستاده بود همه از صدای تیراندازی وحشت کرده بودند، او هم به شدت ترسیده بود پشت در ایستاده بود و جیغ میکشید. هی میگفت آقا تو را به قرآن، نیا تو را به حضرت عباس نیا. مامانم گناه داره. گناه داره تو اینجا نیا میترسید هر چه میگفتم، باباجون من با تو کاری ندارم عزیز من، من از آن در فرار میکنم گریه میکرد و بلند میگفت آقا نیا. در آنجا کافی بود که مثل یک چریک شهری به زور وارد خانه ای شوم و از پشت بام خانه فرار کنم؛ اما نتوانستم در برابر ناله و خواهش آن بچه کاری کنم و برگشتم. چرا؟ ! چرا حرف آن زن را پذیرفتم و به زور وارد خانهاش نشدم؟ چرا در انتهای کوچه به زور وارد خانهها نشدم؟ این نکته ای است که در روحیه من بود. من حتی یکبار یک پاسبان را خلع سلاح نکردم؟ چون باید پشت مخچهاش را با وسیلهای میزدم تا اندکی گیج شود، بعد اسلحهاش را بگیرم این کارها را قبول نداشتم و نکردم. از نظر بچه ها این روحیه برای کار چریکی و کار سیاسی هم مفید نبود. بعدها، مسعود رجوی در زندان بارها به من می گفت تو تنزه طلبی، این طوری نمیشود مبارزه کرد!