سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه نعمتی: در ششمینروز هفته ملی کتاب و کتابخوانی، جعفر توزندهجانی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان با یادآوری خاطرات کتابخوانیاش، خودش و ما را به روزهایی برده که مشتاقانه منتظر شنیدن قصه و افسانه از زبان اطرافیانش بوده است. به روزهایی که بزرگتر شده و در مدرسه منزوی بوده و غیر از کتاب، دوستی نداشته است. به روزهایی که کتاب نجاتش داده و معلم «آیین نگارش» و بچههای کلاس، او را تشویق کردهاند؛ چراکه بهجای انشا، داستانی نوشته است خواندنی و شنیدنی.
توزندهجانی آثار متعددی در حوزه کتاب کودک و نوجوان دارد از جمله: «افسانهی سه پادشاه»، «کرمی که هیولا شد»، «لشکر صلح»، «حکایتهای شیرین گرشاسبنامه» و «جادوگر کوه کبود». در ادامه، گفتوگوی ما را با این نویسنده میخوانید:
- آقای توزندهجانی، چطور و چه زمانی با کتاب و کتابخوانی آشنا شدید؟ یادتان هست اولین کتاب داستانیای که خواندید چه بوده؟
قبل از اینکه کتاب بخوانم قصه گوش میدادم؛ قصه و افسانههایی که دیگران برایم میگفتند. هرکسی میآمد خانه ما -تا به قول ما نیشابوریها- اوسنهای نمیگفت، دست از سرش برنمیداشتم. بهترین افسانهها را از زبان دخترعموها و عمو و دخترخاله و خاله شنیدم. باز از همه مهمتر آقاجانم بود. ما از همان کودکی تا بزرگسالی به پدرمان میگفتیم آقاجان.
بخش زیادی از کودکی و نوجوانی و تا حدی جوانی آقاجان در کنار شترها طی شده بود. خانواده او کاروان شتر داشتند که بار اینطرف و آنطرف میبردند و بیشتر سال از شهری به شهری دیگر میرفتند. درست مثل کسانی که امروز کامیون دارند. او خاطرات جالبی از سفر با شترها داشت. هروقت میآمد خانه میگفتم: «آقاجان از شترهایت بگو». او هم با شیرینی خاصی ماجرای آنها را روایت میکرد و من محو صحبتهایش میشدم.
وقتی هم به مدرسه رفتم و یاد گرفتم که بخوانم، بهسراغ مجلات و کتابها رفتم. یادم نیست اولین کتابی که خواندم چه بود؛ اما اولین کتابی که زندگی من را دگرگون کرد هنوز به خاطر دارم. من در دوران مدرسه، کودکی منزوی و گوشهگیر بودم که علتش میتواند همان علاقه به قصه و افسانه باشد. اصلاً نمیتوانستم در بازیهای جمعی شرکت کنم. بلد نبودم خوب بازی کنم.
آنروزها کودکان و نوجوان غیر از بازی، سرگرمی دیگری نداشتند؛ در نتیجه، خیلی زود از جمع جدا و منزوی شدم. تا اینکه کلاس سوم دخترخالهام که معلممان بود، داخل کلاس کتابخانه درست کرد. من که به کتاب علاقه خاصی داشتم از همان زمانی که نجار آمد و خواست روی دیوار قفسه بگذارد، ایستادم و نگاه کردم. وقتی کار تمام شد و کتابها را گذاشتند از دخترخاله اجازه گرفتم که کتابی بردارم. اولین کتابی را که دستم به آن خورد برداشتم.
زنگ تفریح که همه مشغول بازی بودند گوشه حیاط مدرسه رفتم و مشغول خواندن شدم. از همان خطهای اول قصه من را به خودش جلب کرد. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر میدیدم که چقدر این شخصیت شبیه من است. او هم از جمع جداشده و همه میگویند زشت است و به جمع خودشان راهش نمیدهند. وقتی در پایان او تبدیل به قویی زیبا شد من از خوشحالی به هوا بلند شدم. انگار که داشتم پرواز میکردم.
هنوز که هنوز است پایان قصه را یادم است و هنوز که هنوز است میگویم من قوی زیبایی نشدم، اما در آنروزها کتاب من را نجات داد. کتاب گفت «نگران نباش، شاید تو موجود دیگری هستی و در آینده وضعت خوب میشود». اکنون هم چندان در کار موفق نبودهام؛ اما هر چه بود آنروزها نجات پیدا کردم. کتاب واقعاً نجاتبخش است.
- مشوق اصلی شما برای کتابخواندن چه کسی بود؟ آیا اصلاً برای کتابخوانشدن باید تشویقکنندهای حضور داشته باشد؟
من مشوقی نداشتم؛ ولی قصهگویی دیگران خیلی روی من تأثیر گذاشت. در جواب این سوال که آیا برای کتابخواندن باید مشوق داشت میگویم اگر به آن شکلی که اکنون مرسوم شده منظورتان است نه؛ همانطور که نمیتوان با توصیه و دادن جایزه و هدیه کسی را درسخوان واقعی کرد، در مورد کتاب هم اینگونه است.
بچهها باید تأثیر کتاب را روی زندگی خودشان و دیگران ببینند. باید کاری کرد که کتاب بخشی از زندگی آنها شود و از اهمیت آن آگاه شوند. یادم است خیلی وقت پیش داشتم انیمیشنی میدیدم. خرس پدر میخواست سقف خانهاش را درست کند. اول رفت کتاب خواند، بعد ابزار گرفت و سقف را درست کرد. اگر بچهها از کودکی در تلویزیون، سینما، خانه و جامعه ببینند که کتاب چگونه مؤثر واقع شده است، حتماً کتابخوان میشوند. اکنون در چند تا از فیلمها و سریالها و برنامهها دیده میشود که کسی کتاب به دستش گرفته است یا حتی توی مترو چند نفر گوشی همراه به دست گرفته و چند نفر کتاب در دستشان است. کتاب باید بخشی از فرهنگ عمومی مردم شود؛ مردم هم بدانند که کتاب صرفاً خواندن قصه و داستان نیست، یادگرفتن زندگی از لابهلای قصهها و داستانها و حتی کتابهای علمی است.
- آیا احساس شما به کتاب و تعریفی که از مطالعه در سالهای کودکی و نوجوانی داشتید با احساس و تعریفتان در سنین بزرگسالی تفاوتی کرده است؟ چه متغیرهایی بر این تغییر اثر گذاشته است؟
در مورد لذت کتابخواندن که هیچ تغییری نکرد. وقتی کتابی را بهدست میگیرم همان لذتی را میبرم که در کودکی کتاب بهدست میگرفتم یا حتی بستنی و یک خوراکی خوشمزه میخوردم. من از همان روزهای کودکی، کتابخواندن را به لذتی شخصی تبدیل کردم. کتابها من را از جایی که بودم به سرزمینهای دیگر میبردند؛ سرزمینهایی که هنوز که هنوز است نتوانستهام به دیدنشان بروم؛ اما کلی اطلاعات درباره آنجا دارم. مثلاً در مورد فرانسه و پاریس از لابهلای کتابهای فرانوسی، درباره نیویورک و آمریکا از طریق ادبیات آمریکا یا درباره انگلستان و روسیه و خیلی کشورهای دیگر همینطور آشنا شدم و سفر کردم.
من از طریق کتابهایی که خواندهام با فرهنگ بسیاری از مردم دنیا آشنا شدم و میدانم چگونه فکر میکنند و چه ذهنیتی دارند و افسوس میخورم که چرا فرصتم کم است و نمیتوانم کتابهای بیشتری بخوانم. بسیاری از کتابهای ترجمهشده را در ۳۰، ۴۰ سال پیش خواندهام؛ تقریباً تمامی آثار نویسندگان ایرانی را خواندهام از داستان کوتاه گرفته تا رمان.
- کتابخواندن به معنای اینکه صرفاً کتاب بخوانیم و سرانه مطالعه را بالا ببریم، امر درستی است؟ نظر شما چیست؟
کلاً من با این نظر که باید سرانه مطالعه را بالا ببریم موافق نیستم. گاهی هم مسابقات کتابخوانی راه میاندازند که مثلاً در تابستان صد تا کتاب بخوانند. کتاب را باید به آهستگی خواند. خیلی وقت پیش توصیهای از کسی که نمیدانم چه کسی است، خواندم که ملکه ذهنم شده است: «کتابهای زیادی نخوانید، کتابهای خوب را زیاد بخوانید.»
کتاب باید در جان و روحت بنشیند و تأثیرگذار باشد. گاهی وقتها شده بهخاطر خواندن جملهای در کتابی، آن را برای ساعتها کنار گذاشته و درباره جمله فکر کردهام یا حتی گاهی با صحنهای در کتابی روبهرو شدهام که برای چند روز ادامه کتاب را کنار گذاشته و به آن صحنه و شخصیتهای درگیر در آن صحنه فکر کردهام. اگر اینگونه باشد که طوطیوار بخوانی و جلو بروی که مطالعه فایدهای ندارد.
- رابطهتان با کتابخانه عمومی چطور بوده است؟ خاطرهای از حالوهوای امانتگرفتن کتاب از کتابخانه در ذهن دارید که برایمان تعریف کنید؟
من عاشق امانتگرفتن کتاب از کتابخانه هستم. دو دلیل هم دارم؛ اول اینکه آنقدر پولدار نیستم که مرتب کتاب بخرم و علاوهبر این، چون از کتابخانه امانت گرفتهام مجبورم حتماً بخوانم و بروم تحویل بدهم. من عاشق این هستم که بروم داخل کتابخانهای و لابهلای قفسهها بچرخم کتاب را بهدست بگیرم و ورق بزنم و بعد کتاب موردعلاقه را از قفسه بردارم. بهسراغ کتابخانهای که برگهدان دارد نمیروم؛ مگر اینکه مجبور باشم و کتاب خاصی مدنظرم باشد.
من ۱۰ سالی در مینابِ استان هرمزگان بودم؛ تمامی کتابهای این کتابخانه را خواندهام. یک روز رفته بودم کتابخانه؛ کتابدار آنجا گفت برگهدان داخل هر کتابی را که نگاه کرده اسم من را دیده. راست میگفت؛ کتابی نبود که نخوانده باشم. خوشبختانه کتابهای خیلی خوبی داشت. بهترین رمان را از همین کتابخانه گرفتم و خواندم. بهغیر از کتابهای ادبی، در دیگر زمینهها هم کتابهای خوبی داشت. مثلاً در حوزه روانشناسی؛ در همان سالها با فروید و یونگ و اریک فروم آشنا شدم و تمام آثارشان را که ترجمه شده بود خواندم. بعد هم کتابخانه امور تربیتی این شهر را پیدا کردم و باز کلی کتاب قدیمی و عالی دیدم که گرفتم و خواندم. در هر زمینهای که کتاب خوب به دستم برسد میخوانم.
- در سنین نوجوانی و جوانی پیشآمده کتابی بخوانید که فکر کنید مناسب سنتان نبوده است؟
بله زیاد؛ چون آنموقع مثل الان کتاب زیاد در دسترس نبود، آن هم مثل امروز که تولید کتاب برای گروه سنی تخصصی شده است. بهاینخاطر گاهی سراغ کتابهای قدیمی میرفتم که بهزحمت میفهمیدم چه در آن نوشته است؛ اما چون شوق خواندن داشتم و کتاب نبود با هر سختی که بود، میخواندمش.
- بهطور کل، به چه موضوعاتی برای کتابخواندن علاقه داشتید؟ اکنون این علاقه تغییری کرده است و امروزه بیشتر چه کتابهایی میخوانید؟
با توجه به دوران پربار کودکی، علاقه خاصی به قصه و افسانه و رمان دارم. رمان زیاد میخوانم؛ اما در کنارش کتابهایی در حوزههای دیگر هم میخوانم. همانطور که گفتم به حوزه روانشناسی علاقه زیادی دارم؛ علتش هم خواندن آثار داستایوفسکی بود. در همان سالهایی که میناب بودم، تمام آثارش را خواندم و بعد رفتم بهسراغ فروید و یونگ و اریک فروم و خیلیها دیگر.
- آیا شما فرزندی دارید؟ برای اینکه به کتاب علاقهمند شود چه کارهایی انجام دادهاید؟
بله دارم؛ اما هیچوقت وادارش نکردم حتماً کتاب بخواند. از همان کودکی وقتی که تازه به دنیا آمده بود، علاقه خاصی به روزنامه و مجلات نشان میداد تا روزنامهای دست من میدید بالبال میزد که بدهم به او. با دیدن تیترهای نوشتهشده در شروع یا پایان فیلمها واکنش خاصی نشان میداد. بهایندلیل، وقتی وارد مدرسه شد بهراحتی کتابهایش را حفظ میکرد و مشق و دیکته را از حفظ مینوشت.
او در حوزه خودش کتاب زیاد خوانده و همچنان میخواند و حتی رمان میخواند. او یک شانس بزرگ دارد که من ندارم. آن هم تسلطش به زبان انگلیسی است؛ علاقه اصلیاش هم حوزه روانشناسی است. میتوانم بگویم تقریباً تمامی مطالعهای که در این زمینه داشته به همان زبان اصلی است. کتاب و مقاله در این مورد زیاد میخواند و اطلاعات خوبی دارد.
- کتابخواندن چه تأثیری داشت که شما در آینده به سمت فعالیت در حوزه فرهنگ و ادب حرکت کنید؟
میگویند یک روز یک نفر را دیدند که خودش را از آبشار نیاگارا انداخت پایین. بعد از اینکه از آب بیرون آمد خبرنگاران سریع رفتند بهسراغش و گفتند انگیزه شما از پریدن در آب چه بود. او هم گفت من انگیزه سرم نمیشود؛ اگر بفهمم چه کسی من را هل داده وای به حالش.
من را هم معلم سال اول هنرستان بهسمت نوشتن و فرهنگ سوق داد. سال اول دبیرستان بودم؛ در نیشابور درسی به اسم «آیین نگارش» داشتیم. معلم از ما خواست خاطرهای بنویسیم. او به ادبیات ایران علاقه خاصی داشت، صادق هدایت میخواند، چوبک، جلال و خیلیهای دیگر را. وقتی من خاطرهام را خواندم خیلی خوشش آمد: نهفقط خودش حتی بچهها نیز خوششان آمده بود. به بچهها گفت برایم دست بزنند؛ بچهها حسابی تشویقم کردند، بعد جملهای گفت که کل زندگیام را زیرورو کرد. گفت: «تو خاطره ننوشتی، داستان نوشتی».
حیرتزده شدم. یادم است از همان زمانی که «جوجهاردک زشت» را خواندم همواره این سوال مدنظرم بود که نویسندگان چگونه داستان مینویسند؛ اصلاً آنها چگونه هستند. تصویری عجیبوغریب از آنها در ذهن داشتم و حالا میدیدم که خودم داستان نوشتهام؛ منی که بهدنبال کشف چگونهنوشتن و نویسندهشدن بودم، حالا خودم نویسنده شده بودم.
- آثار همکارانتان در حوزه نویسندگی را هم مطالعه میکنید؟ آخرین رمان نوجوانی که خواندهاید، چه نام دارد؟
بله، مرتب میخوانم. آخرین کتابی که خواندم «مامان جادوگر من» نوشته مرجان بابامرندی است.
- ناگفتهای باقیمانده است؟
سخنی نیست؛ جز اینکه بگویم کتاب را باید به آهستگی و با لذت خواند.
∎