جوان آنلاین: پاکبان شهرداری بود. شیفتش که تمام میشد، بعد از چند ساعت استراحت لباس بناییاش را به تن میکرد و تیشه و دستکشها را بر میداشت و میرفت. همه تلاش او تأمین رزق حلال بود. براین باور بود که رزق حلال تأثیر زیادی بر عاقبتبخیری دارد. چه نیک فرمود، حاج قاسم که: «تا کسی شهید نباشد، شهید نمیشود. در واقع شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش میشود.» شهیدماشاءالله مهدیزاده، نمونه عینی این فرموده سردار سلیمانی بود. مردی که شهیدانه زیست و نهایتاً در روز ولادت حضرت زهرا (س) در گلزار شهدای کرمان بر اثر حادثه تروریستی در سن ۴۳ سالگی به شهادت رسید. باید زندگی این پاکبان را مرور کنید تا متوجه شوید، در هر لباسی میتوان عاشقانه زیست و شهید شد. واگویههای مهری جعفری، همسرشهید ماشاءالله مهدیزاده را پیش رو دارید.
پاکبانِ بنا
مهری جعفری، اهل روایت است. از آن دست زنانی است که با تأسی از حضرت زینب (س) صبوری در پیش گرفته و از زیستن شهیدانه همسرانشان، روایت میکنند. او میگوید: «همسرم ماشاءالله مهدیزاده، متولد اولفروردین سال ۱۳۵۹، اصالتاً اهل سرآسیاب فرسنگی کرمان است. ماشاءالله وقتی به خواستگاری من آمد، استاد بنا بود. حدود چهار سال و نیم پیش، پاکبان شد. بنایی هم میکرد. شبها پاکبان بود و روزها بنا.
به واسطه معرفی پدرش من و ماشاءالله با هم آشنا شدیم. پدر او در خانه ما بنایی میکرد که من را دید و بعد از شناخت کافی نسبت به خانواده ما، من را به پسرش معرفی کرد و بعد هم بحث ازدواج و... پیش آمد. ماشاءالله خیلی خوب بود، آنقدر که من به او جواب مثبت دادم و زندگی مشترکمان را در سال ۱۳۸۴ شروع کردیم. حدود ۱۹ سال با او زندگی کردم و ثمره ازدواج ما سه فرزند پسر به نامهای علی، مهدی و یاسین شد.»
نان حلال و عاقبت بخیری
بدون اینکه سؤالی بپرسیم، همان ابتدا میرود سراغ خلقیات مردی که ۱۹ سال همراهیاش کرده بود. او میگوید: «بهترین خصوصیت همسرم، اهمیتی بود که او به رزق حلال خانه میداد. ماشاءالله، برای تأمین مایحتاج خانواده، خیلی تلاش میکرد. خودش بارها به من گفت: رزق حلال در عاقبت بخیری ما و بچهها تأثیر دارد.
هیچگاه پولی که به عنوان دستمزد کار بنایی میگرفت را به خانه نمیآورد و آن را خرج افراد نیازمند میکرد. برایش هم فرقی نداشت، این فرد مورد نظر فامیل است یا غریبه. کار بنایی همکاران و دوستانش را به صورت رایگان انجام میداد.
یک ماه قبل از شهادتش، با هم به بازار رفتیم تا برای خودش یک کفش بخرد. رفتیم و از یک آقایی که روی گاری کفش میفروخت، یک جفت کفش ایمنی برای کار خریدیم. وقتی به خانه آمدیم. متوجه شد که دو جفت بند کفش، داخل کفشهایش هست. یکی از بند کفشها را به من داد و از من خواست آن را داخل کیفم بگذارم تا فردا با هم برویم و آن را به فروشنده برگردانیم. با اینکه آن بند کفش قیمتی نداشت، اما او خیلی روی این مسائل دقت داشت. فردای آن روز هر دو با هم به بازار رفتیم و آن فروشنده را پیدا کردیم. همسرم بندهای کفش را به فروشنده داد. او هم بسیار خوشحال شد و پیشانی همسرم را بوسید و گفت: شما چقدر درست کار هستید. چند سال است کاسبم و این رفتار را تا به امروز از کسی ندیده بودم. بله! او به اندازه همان یک بند کفش هم مراقب بود، مال حرامی وارد زندگی ما نشود.
از همه دنیا یک موتور داشت. او تعلق خاطری به مال دنیا نداشت. گاهی من گله میکردم، شما همه درآمدت را به دیگران میدهی، در صورتی که خودت ماشین نداری. بچهها بزرگ میشوند و نیازهایشان بیشتر میشود. آنها به رایانه نیاز دارند. میگفت خیلیها هستند که زندگیشان از ما بدتر است. باید به پایین دست خودمان نگاه کنیم و همه توجهمان به افراد محروم باشد. هیچگاه خودش را با افراد بالاتر از خودش مقایسه نمیکرد. خیلی مهربان بود. گاهی وقتها که خانه بود، با آن موتور، کار مردم محله را هم راه میانداخت و هر کاری که میتوانست برایشان انجام میداد.
حدود ۱۹سال، با هم زندگی کردیم. در این مدت یک بار هم با هم قهر نکردیم. یاد ندارم بچهها را تنبیه کرده یا حتی تلنگری به آنها زده باشد. همیشه با مهربانی و خوشخلقی با بچهها برخورد میکرد. من تا به امروز از او مهربانتر ندیدم. خیرخواه بود. زمانی که من برای زایمان در بیمارستان بستری بودم ۷۰۰ هزارتومان پول همراهش بود. بعدها از زبان خودش شنیدم آن روز، آن مبلغ پول را برای تولد نوزادی دیگر بخشیده بود. میگفت: آقایی هراسان به بیمارستان آمد و فکر میکرد، همسرش زایمان طبیعی دارد، اما دکترها گفته بودند به خاطر شرایط مادر، باید عمل سزارین انجام شود. بندهخدا میگفت پولی برای زایمان ندارم و بیمارستان هم قبول نمیکرد بدون پرداخت هزینه، عمل را انجام دهد. خیلی گریه کرد. من رفتم و ۷۰۰ هزارتومان را به حساب بیمارستان واریز کردم. او که متوجه شد آمد و دست من را بوسید و گفت: عاقبت بخیر شوید. حتی شماره حساب خواسته بود که هر زمان میشود، پول را برای ماشاءالله واریز کند. اما همسرم گفته بود آن پول هدیه من به شما. او برای هزینه بیمارستان من، از دوستانش قرض کرده بود.
از چیزی نمیترسیدم
در ادامه هم کلامیمان او از مردی روایت میکند که مشتاق حضور در جبهه مقاومت بوده، میگوید: «خیلی دوست داشت، به جبهه مقاومت برود و همراه و همرزم مدافعان حرم شود. اقدام کرد و قرار بر رفتن بود که التماس بچهها، مانع رفتنش شد. پسرها خیلی به پدرشان وابسته بودند. وقتی اشکها و التماسهای پسر کوچکم را دید، نرفت. کتاب «از چیزی نمیترسیدم» زندگینامه خودنوشت سردار سلیمانی که منتشر شد، آن را تهیه کرد و همه کتاب را در فرصت کمی خواند. بعد از مطالعه کتاب، همه داستانها و روایتهای آن را برای بچهها تعریف کرد. پسرم بعد از شهادت پدر همیشه از داستانهای آن کتاب برای ما روایت میکند.
عاشق خدمت به زائران حاجقاسم بود. او ۱۶ روز تمام مأموریت داشت، در خدمت زائران مزار شهدای کرمان باشد. او با عشق زیر پای زائران را جارو میکشید و خاک قدمهایشان را سرمه چشم میکرد. علاقه زیادی به حاجقاسم داشت. همیشه از خوبیها و رشادتهای سردار سلیمانی برای ما میگفت. او را فردی با اراده و قوی میدانست و میگفت، کسی نمیتواند جای خالی او را برای ما پر کند. ما همیشه مرهون امنیتی هستیم که به واسطه وجود ایشان و رزمندگان اسلام به دست آمده است.» بعد از شهادت ایشان، صبحهای جمعه به زیارت حاج قاسم میرفت. صبحهای جمعه حدود ساعت ۴ یا ۵صبح به خانه میآمد، غسل زیارت میکرد و میرفت گلزار شهدا. معتقد بود باید روزهای جمعه به زیارت شهدا بروی. حضرت زهرایی بود. به پسرها یاد داده بود مثل حاجقاسم باشید و همیشه به خانم حضرتزهرا (س) متوسل شوید. از بچهها خواسته بود تا قبل از خواب تسبیحات حضرت زهرا را بگویند. بچهها هم به این کار عادت کرده بودند. من وقتی فراموش میکردم، یاسین، پسر کوچکم به من یادآوری میکرد و میگفت، بابا گفته است تسبیحات حضرت زهرا (س) چقدرخاصیت دارد!»
علی، مهدی و یاسین
همسر شهید، به یادگاران شهید اشاره میکند و میگوید: «اولین فرزندم علی است. در ماه هفتم بارداری علی بودم که ازصدای گریه ماشاءالله ازخواب بیدارشدم. از او پرسیدم چه شده؟! گفت: خواب دیدهام. گفتم خوابت چه بود؟! گفت: اجازه بدهید وضو بگیرم و نمازی بخوانم، بعد برای شما تعریف میکنم. نشستم تا نمازش را تمام کند. بعد که نمازش را خواند، مجدداً درباره خوابی که دیده بود، پرسیدم. ماشاءالله گفت: مرد قدبلندی که لباس سفید برتن و شال سبزی دور گردنش داشت را در خواب دیدم. شال سبز او از دوطرف تا روی پاهایش کشیده شده بود. در عالم خواب با خودم کلنجار رفتم که اوکیست؟
بارها از خود سؤال کردم، این مردچه کسی است؟ چهرهای نورانی داشت. او به من گفت: میدانی من که هستم؟! من امام سجاد (ع) هستم. تا این را گفت: به سمتش رفتم و عبایش را گرفتم. ایشان فرمود: تو یکی از یاران ما هستی! ماشاءالله آن روز از من خواست اگر فرزندمان پسربود نامش را سجاد بگذاریم. من هم پذیرفتم.
روز ولادت امام علی (ع)، فرزندم به دنیا آمد. وقتی وارد بخش زنان شدم، خانم دکترآمد بالای سرم و به من گفت: نام فرزندت را علی بگذار. گفتم: فقط به خاطر امروز که ولادت امیرالمومنین (ع) است؟ گفت: نه فقط به خاطر آن. من زمان تولد فرزندت چیزی دیدم که اصرار دارم نامش را علی بگذارید. ما هم نامش را علی گذاشتیم. با این نام مبارک، خواب ماشاءالله هم تعبیر شد. او به نام حضرت علیابنحسین (ع)، مشهور به «امام سجاد» تسمیه شد.
یک سال بعد پسردومم متولد شد. بعد از تولدش، پرستار آمد و به من گفت. امروز نیمه شعبان است، اگر در خانهتان مهدی ندارید، نام او را مهدی بگذار. او هم روایتی از تولد پسرم داشت که من و ماشاءالله تصمیم گرفتیم نام مهدی را برای او انتخاب کنیم. سومین پسرم هم متولد شد. او هم یک نشانهای بر پشت خود داشت. نشانه ماه گرفتگی شبیه گل لاله.
ما نام او را «یاسین» گذاشتیم. ماشاءالله به سوره یاسین خیلی علاقه داشت و این سوره را از حفظ کرده بود. میگفت یاسین، همان یاحسین است که سر ندارد. یاسین بزرگ و بزرگتر میشد و آن نشانه هم زیبا و زیباتر. ماشاءالله میگفت این گل لاله خیلی زیباست. یا یاسین شهید میشود و من پدر شهید میشوم. یا من شهید میشود و یاسین فرزند شهید میشود.
هر بار این جمله را تکرار میکرد و از شهادت صحبت به میان میآورد، من ناراحت میشدم، به او اعتراض میکردم و بدنم به لرزه در میآمد.
ماشاءالله که حال مرا میدید میگفت: قصدم اذیتکردن نیست. اصلاً فکر میکنی من لیاقت شهادت دارم؟ جنگی در کار نیست، اگر هم باشد من پیر شدهام و با این کمردرد و پادرد دیگر چه کسی مرا به میدان خواهدبرد؟!
شنیدن این حرفها به من آرامش میداد. خیالم آسوده میشد. هیچگاه فکرش را نمیکردم، او به آرزویش برسد و شهید شود.»
ترکشهایی به سر، صورت، قلب
به روز حادثه میرسیم، به تلخترین لحظه همکلامیمان با همسر شهید. میگوید: «حدود ساعت ۵:۳۰ یا ۶ صبح بود که از شیفت پاک بانیاش به خانه آمد. تازه به خانه رسیده بود که یکی از مسئولانش تماس گرفت و گفت با چند نفر از بچهها تماس گرفتم تا امروز به گلزار شهدای کرمان بیایند. امروز مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم است، اما آنها قبول نکردند. شما میتوانید به گلزار بیایید و به نیروهای دیگر کمک کنید؟!
ماشاءالله که عاشق شهدا و حاج قاسم بود، بیدرنگ لباسهایش را پوشید و به گلزار رفت. پسرم یاسین هم اصرار داشت ما به گزارش شهدا برویم. ماشاءالله به من گفت من میروم تو هم بچهها را بردار و به گلزار بیا. بعد به من گفت من تا ساعت ۲ برمیگردم.
بعد از رفتن ماشاءالله من کارهایم را کردم و همراه خواهر و بچهها به گلزار شهدا رفتیم، خیلی شلوغ بود. مردم زیادی برای زیارت مزار شهدا و لبیک به حاج قاسم آمده بودند.
ما صدای انفجار اول را شنیدیم. همسرم با من تماس گرفت و گفت: مهری برای شما اتفاقی نیفتاده؟ گفتم: نه ما خوب هستیم. من، مهدی و یاسین میخواستیم به خانه برویم که صدای انفجار را شنیدیم. ماشاءالله گفت: گویا بمبگذاری شده! بهتر است به خانه برگردید. من هم وقتی شیفتم تمام شد با علی هماهنگ میکنم و با هم به خانه میآییم.
ماشاءالله بعد از آن با پسر بزرگم علی، تماس میگیرد. او از علی میخواهد، به ورودی اول گلزار برود و منتظر آمدن او شود. علی از میان جماعت حاضر در گلزار خودش را به ورودی میرساند. او وقتی میرسد که انفجار دوم اتفاق افتاده بود. او میگفت من موتور بابا را دیدم که بر زمین افتاده است. کلی پیکر شهید روی زمین بود.
شک کردم، پدرم در میان شهدا باشد یا نه! برای همین با گوشی بابا تماس گرفتم، آقایی جواب تلفنش را داد و گفت تو که هستی؟! چه نسبتی با او داری؟! گفتم: من پسرش هستم. اسم پدر را به او گفتم. او گفت، پدرت مجروح شده و از پا آسیب دیده است. خودتان را به بیمارستان افضلیپور برسانید. تا ۸شب همه بیمارستانها را گشتیم. حتی نامش در لیست شهدا هم نبود. اما کمی بعد دامادمان پیکرش را در سردخانه بیمارستان شناسایی کرد. ترکشها به سر، پیشانی، قلب و سمت چپش اصابت کرده بود.
همراه با همکارش، شهید امیر سلطانینژادفرسنگی در گلزار شهدای سرآسیاب فرسنگی تدفین شد. گلزار شهدای ما حدود ۴۰شهید دارد. شهدایی، چون مغفوری، گنجوی و علی اکبری و... که از هم محلهایهای همسرم هستند در گلزار شهدای کرمان مدفون شدهاند. گلزار شهدا نزدیک محل زندگی ماست. هر وقت دلتنگ میشوم، خودم را به مزارش میرسانم و دلتنگیهایم را با او زمزمه میکنم.»
رقص اندر خون خود مردان کنند
مهری جعفری در پایان میگوید: از اینکه آقا ماشاءالله به آرزویش رسیده، خوشحالم. اما نبودش برای ما سخت بود. وابستگی بچهها، آنها را بعد از شهادت پدر بسیار آزرد. بچهها خیلی مراعات من را میکنند و در حضور من اشک نمیریزند و بیتابی نمیکنند. گاهی صدای گریههای نیمه شبشان را میشنوم. گاهی از صدای گریه پسرم علی، از خواب بیدار میشوم و از خدا و شهدا برایشان آرامش و صبر میخواهم. من میدانم، خداوند شهادت را در تقدیر او رقم زده بود. چه در میانه میدانجهاد و چه در حال خدمت در گلزار شهدای کرمان. او آنقدر خوب بود که خداوند شهادت را که آرزویش بود، در همین کوچه پس کوچههای شهر به او هدیه کرد.
گاهی میان کار و زندگی یاد آن صوت حاج قاسم میافتم که چنین میخواند:
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند.
چون رهند از دست خود دستی زنند،
چون جهند از نقص خود رقصی کنند