شناسهٔ خبر: 69749456 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: رکنا | لینک خبر

ماجرای تلخ دستبرد های یک زن در خیابان های مشهد

رکنا: وقتی که به گذشته فکر می‌کنم، با خودم می‌گویم شاید اگر پدرم هنوز زنده بود، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. او همیشه هوایم را داشت، مرا درآغوش می‌گرفت، حرف‌هایم را می‌شنید و به من اطمینان می‌داد که تنها نیستم اما ...

صاحب‌خبر -

به گزارش رکنا، زن ۳۳ ساله ای که به همراه شوهرش هنگام دستبرد به خودروهای شهروندان توسط نیروهای گشت کلانتری شهید نواب صفوی مشهد دستگیر شده بود، درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی گفت: برادر بزرگم بعد از ازدواج  سر خانه و زندگی خودش بود خواهرم هم جدا شده و با فرزند خردسالش با مادرم زندگی می کرد  و مادرم با حقوق پدر مرحومم روزگار می گذراند. خلاصه من از طریق همسر سابق خواهرم  با وحید آشنا شدم و به او دل باختم.

مدتی با هم دوست بودیم  اما پدرم در زمان حیات خودش با ازدواج ما مخالفت کرد چون وحید جوانی معتاد و بیکار بود ولی من  با وجود این که می‌دانستم اعتیاد دارد، اما فکر می‌کردم می‌توانم او را تغییر دهم.

به خودم می‌گفتم شاید اگر کنار او باشم، می توانم او را به راه درست برگردانم. شاید او هم کسی را نیاز داشت که از او حمایت کند. اما حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم خودم بیشتر به او نیاز داشتم. شاید به همین دلیل با وجود مخالفت‌های پدرم و حتی خودم، با او عقد کردم.

مدتی گذشت پدرم به دلیل بیماری عفونتی که داشت از دنیا رفت و دیگر جز وحید کسی به من محبت نمی کرد گاهی اوقات حس می‌کردم که برای مادرم، من مثل یک سایه هستم؛ در مقایسه با خواهرم که همیشه هوایش را داشت. شاید طبیعی بود که مادرم به او محبت بیشتری نشان دهد، اما این برای من تلخ بود. انگار من و وحید در این خانه جایی نداشتیم.

خانه ارث پدرم بود که دو طبقه‌اش را به ما و آن‌ها واگذار کرده بود. مادرم حتی با وجود این که خواهرم با یک نفر ازدواج موقت کرده بود باز هم مخارج زندگی آن ها را هم می پرداخت. توجه و محبتش فقط سهم خواهرم و بچه‌اش می‌شد، هوای آن‌ها را داشت و به من هم گاهی با نگاهی سرد و بی‌تفاوت می‌گفت: "این خونه رو باید خالی کنید، نمی‌خوام دیگه این جا باشید." هر بار این حرف را می‌زد، انگار چیزی درونم فرو می‌ریخت.

من و وحید، هر چند با شرایط سخت و وابسته به هم، تمام امیدمان همین سقف بود. شاید به همین خاطر بود که حتی وقتی فهمیدم وحید برای تأمین پول مواد دست به دزدی می‌زند، باز هم نمی‌توانستم از او جدا شوم. چون تنها کسی بود که در این دنیای سرد، دست کم تظاهر به داشتن هوایم می‌کرد.

اوایل  به خودم دلگرمی می‌دادم که وحید، با وجود همه مشکلاتش، تنها کسی است که هنوز کنار من ایستاده با این حال، او هم خسته بود، زخم خورده، پر از دردهای ناگفته پدر و مادرش فوت کرده بودند و یک برادر بزرگ تر از خودش داشت که او هم آواره خیابان ها بود و اعتیاد داشت.

بالاخره من و وحید به دلیلی نامعلوم در کنار هم ماندیم؛ شاید از سر ناچاری، شاید هم چون از همان ابتدا راه برگشتی نداشتیم. شب‌ها وقتی می‌دیدم او مواد می‌کشد، کنجکاو می‌شدم. او می‌گفت این تنها چیزی است که به او آرامش می‌دهد و من، از روی کنجکاوی و شاید هم ضعف، یک روز گفتم می‌خواهم امتحانش کنم.

شیشه و کریستال ... حس عجیبی بود، ترکیبی از ترس و شوق! اما همین یک بار کافی بود تا در دام بیفتم. از همان لحظه انگار چیزی درونم تغییر کرد؛ دیگر خودم نبودم.مدتی بعد متوجه شدم که وحید به خاطر همین مواد دست به کارهایی می‌زند که قبلاً باورش برایم سخت بود.

او و برادرش برای پول مواد از ماشین‌ها دزدی می‌کردند. اول که شنیدم، قلبم لرزید، اما به خودم گفتم شاید فقط یک بار بوده. اما اشتباه می‌کردم، این کار برای او تبدیل به راه نجات شده بود. به خودم که آمدم همدست وحید بودم . فکر  کردیم با این کارمان می‌توانیم پول خوبی از فروش اموال سرقتی به دست بیاوریم تا بتوانیم خانه کوچکی رهن و اجاره کنیم و از خانه موروثی پدرم بیرون بیاییم  و از نگاه های سرد مادرم خلاص شویم این فکر وحید بود من هم موافقت کردم تاثیر مواد بر روی مغز و ذهنم آنچنان بود که دیگر به عواقبش حتی فکر هم نمی کردم تا این که آن شب شوم فرا رسید.

هنوز هوا تاریک بود که به همراه  وحید به یکی از محله‌ها رفتیم. می‌خواستیم به خودروها دستبرد بزنیم و اموال سرقتی را بفروشیم. درست در همان لحظه‌ای که دستم به در ماشین خورد، نور چراغ گردان  گشت پلیس را دیدم. همه چیز در یک لحظه به هم ریخت. نه راه فراری بود و نه جایی برای پنهان شدن! اما ای کاش....

با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد ) بررسی های تخصصی نیروهای انتظامی برای کشف سرقت های این زوج جوان آغاز شد. 

سیدخلیل سجادپور / خراسان

برچسب‌ها: