با كتوشلوار مرتبي دارد پايين ميآيد. كتش را، مثل داش مشديها، بر دوش انداخته است و به تنهايي حركت ميكند. ما هم از قله درفك داريم به سمت روستاي شاه شهيدان برميگرديم و وارد جنگل شلوغ اربُناب شدهايم. من و پسرم با هم هستيم. سلامي ميكنم و عليكي ميشنوم. نگاهي ميكند و ميپرسد: از كوه ميآييد؟ پاسخ مثبت ميدهم. ميگويد: تا خود قله رفتيد؟ ميگويم: آري. سوال خود را با تعجب تكرار ميكند و باز همان پاسخ را ميشنود. البته حق دارد، چون بيش از 20 كيلومتر راه پيمودهايم. ميگويد كه ماشاءالله به شما، چه همتي! همراه ميشويم. اهل همين حوالي است. ميگويد كه مصرف سيگار زندگياش را نابود كرده است. تا سه سال قبل سيگار ميكشيد. كارش به آنژيو كشيد و ديگر سيگار را كنار گذاشت. اما بدنش ديگر توان ندارد. ميانسال است و شايد سنش حدود 50 سال باشد. اما خودش معتقد است ديگر توان بدني براي فعاليت ورزشي و بهويژه كوهنوردي ندارد. بعد طبق معمول اين كسان شروع ميكند به تعريف از جواني خودش و اينكه اين كوهها را زير پا ميگذاشته است.
همينطور پايين ميآييم و ميگويد و ميگوييم. او از همت ما تعريف ميكند و ما هم او را به فعاليت در محدوده توانايياش تشويق ميكنيم. اما انگار كار ما بيهوده است. اطراف ما خودروهاي فراواني پارك شده و سروصدا فراوان است. ميگويد كه اينها براي خوشگذراني آمدهاند. خودش هم با چند نفر تا اينجا آمدهاند و اينك زودتر راهي پايين شده است تا آنها با ماشين برسند و او را سوار كنند. ميپرسم: امروز دقيقا چه فعاليتي داشتيد؟ پاسخ ميدهد: «هيچ». صبح با ماشين بالا آمدهاند و الان هم كه عصر شده است، قرار است برگردند. بعد خودش ادامه ميدهد كه همراهانش اهل سيگار و مشروب هستند و اينك همه آنها مست كردهاند. به او اصرار كردهاند كه مشروب بنوشد. اما اين يكي را نيست. باز تاكيد ميكند كه اهل اين برنامهها نيست.
عجيب است با كساني همراه شده است كه سبك زندگيشان را قبول ندارد و از آنها هم نميتواند فاصله بگيرد. به فكر فرو ميروم كه اين شخص به نحوي در تنگنايي ناخواسته گير كرده و زمينگير شده است. به دلايل متعددي از جمله كوچك بودن محل زندگي با افراد خاصي حشرونشر دارد كه نه تنها همسويي خاصي با او ندارند، چه بسا مانع زندگي خوب و مطلوب او بشوند. در عين حال، اگر بخواهد از آنها جدا بشود، با چه كساني به اصطلاح «بپرد» و رفتوآمد كند؟ انگار مجبور است با همين گروه بسازد و بسوزد. اينكه ميگويم بسوزد، به اين دليل است كه لحنش گوياي آن است كه از وضع فعلي خودش راضي نيست. با اين همه، راه برونشدي هم نميشناسد. اين چرخه رفتوآمد و بودن با اين كسان، روزبهروز زندگي او را تحليل ميبرد و در اين سيكل معيوب درماندهترش ميكند. هر چه فكر ميكنم چيزي بگويم يا راهحلي پيشنهاد كنم، جز آنكه ناخواسته سركوفتي به او زده باشم، به نتيجهاي نميرسم. با همين افكار و دغدغهها از او جدا ميشويم و با خود ميانديشم كه آيا او دوستانش را انتخاب كرده است يا آنها او را؟ آيا راهي براي شكستن اين حلقه معيوب دوستانه وجود دارد؟