به گزارش خبرنگار اجتماعی مهر، پویش ایران همدل روایت عاشقان مهدی موعود (عج) است، آنها که مشتاق حکومت مولایشان هستند. دختر جوان از زیر چادرش جعبه کوچکی را در آورد و داستانش از همان لحظه آغاز شد: یک بعد از ظهر گرم تابستانی بود که پدر، من و خواهر و مادرم را برد طلافروشی و گفت: به سلیقه خودتان یک انگشتر انتخاب کنید. مادرم انگشتر سادهای انتخاب کرد، خواهرم انگشتری پاکستانی، من اما نگاهم به پروانه روی انگشتری خیره ماند. آقای طلافروش گفت: " ماشاالله دختر کوچیکتون سلیقه سنگینی داره، انگشترش از همه گرونتر شد." نگاه من با این حرف نگران شد اما پدر لبخند زد و گفت: " اشکال نداره همونو که دوست داره براش بذارید"
پدر هر وقت که پول دستش میآمد برایمان طلا میخرید بیشتر از همه برای مادر. مادر هم همیشه طلاهایش را میگذاشت برای روز مبادا.
یکی از روزهای گرم شهریوری بود. آفتاب تا مغز آسمان آمده بود اما من هنوز پتو را محکم روی سرم گرفته بودم. مادرم هر چه تلاش کرد نتوانست پتو را کنار بزند. گفت: " قربونت بشم بلند شو دیرت میشهها. مگر امروز ثبت نام دانشگاه نداری؟ "
با کدوم پول، بابا که گفت پول دانشگاه آزاد را نداره
مادر آرام سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: نگران نباش. اگر بابات پول نداد، طلاهامو میفروشم
طلای مادرها در خانواده مثل گل دقیقه نود میماند. همیشه به موقع مشکل گشایی میکند."تُف به مال دنیا، پول چرک کفه دسته، کی با خودش برده اون دنیا. همه دار و ندارشونو میذارن این دنیا واسه ارثخور و خودشون با یه کفن میرن" این جملات را آقا جون خدابیامرز همیشه میگفت.
و من همیشه با خودم فکر میکنم مال و اموالی که ما این همه برای به دست اوردنشان تلاش میکنیم و دوستشان داریم آیا بعد ما وراث هم قدرشان را میدانند.
در همین فکرها هستم و خیابان اصلی شهر را گز میکنم به دنبال یک چهره مطمئن تا نشانی دفتر امام جمعه را بگیرم. دیر جنبیدهام. همهی شهرها چند روز پیش همایش سراسری نذر طلا برای لبنان برگزار کردهاند. و مردمی که دسته دسته به این همایش پیوستند و شدند صف اولی. و من جاماندهام. سر کوچهای بنر بزرگ نذر طلا برای لبنان از طرف دفتر امام جمعه را میبینم. گر چه تاریخش گذشته اما بسماللهی میگویم و وارد میشوم.
ببخشید حاج آقا هنوز نذر طلا برای لبنان تحویل میگیرید؟ بله خواهر، اگر کسی تمایل داشته باشه
انگشتر را از کیفم در میاورم و به حاج آقا میدهم. میگوید: " خدا خیرتان دهد" جملهاش به دلم مینشیند. دلم میخواهد بروم سر مزار آقاجون و بگم: آقاجون نیستی ببینی مردم چرکهای کف دستشان را کیمیا کردند و به بهشت فرستادند. " و با خود میاندیشم شاید روز محشر که همه حیران و سرگردانند، پروانهای از دور دست بیاید و راه را نشانم دهد.