شناسهٔ خبر: 69514250 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اعتماد | لینک خبر

يادي از محمد كلباسي داستان‌نويس

نويسنده‌اي آن سوي واقعيت

شبنم كهن‌چي

صاحب‌خبر -

حكايت ياد كردن از محمد كلباسي، داستان‌نويس و مترجم قديمي را كه پاييز سال گذشته از دنيا رفت، مي‌توان در نقل قولي از مرشد در داستان «نوروز آقاي اسدي» خلاصه كرد: «وقتي همه سر مي‌ذارن و از دنيا مي‌رن، تازه من زنده مي‌شم.»

محمد كلباسي همان نويسنده‌اي بود كه در سكوت، بي‌مهري‌ها را تاب آورد و باز داستان نوشت، دست جوانان را گرفت و از هيچ كمكي براي پيش رفتن آنها دريغ نكرد. داستان‌هايش يكي پس از ديگري به محاق رفت و او دور از حواشي، كنجي نشست و نوشت. پارسال وقتي خبر درگذشت او رسيد، رسانه‌ها، داستان‌نويس‌ها، فعالان ادبي و دوستانش يكي پس از ديگري شروع به نوشتن از او كردند. گويي درست وقتي كه انتظار مي‌رفت حالا كه او سر گذاشته و از دنيا رفته، از يادها برود، محمد كلباسي تازه زنده شد.

حالا اولين پاييزي است كه او زنده نيست. لابد آن اتفاقي كه در داستان «آزار مراق» مي‌گفت افتاده؛ خاك، محمد كلباسي را از ما طلبكار بود، شايد حالا او صداي خاك را شنيده و زبان خاك را ادراك كرده. او رفته اما شوريدگي‌ جهان داستاني‌اش همواره زنده و ماناست. در اولين سالگرد نبودنش نگاهي انداخته‌ايم به جهان داستاني و زندگي محمد كلباسي.

 

درباره زندگي كلباسي

محمد كلباسي، پاييز سال 1322 در اصفهان به دنيا آمد و پاييز سال 1403 در اصفهان از دنيا رفت؛ 80 سال زيستن. جواني 20 ساله بود وقتي شروع به انتشار داستان‌هاي كوتاهش كرد. كلباسي حدود 60 سال داستان نوشت اما آن ‌چيزي كه منتشر كرد بسيار كمتر از چيزي است كه انتظار مي‌رود يك نويسنده نوشته باشد. هرچند نمي‌توان او را در زمره نويسندگان كم‌كار دانست چرا كه او مي‌نوشت اما وسواس خودش و موانع نشر اجازه چاپ به او نمي‌داد.

او در دانشگاه «ادبيات تطبيقي» خواند و در همان جواني، همنشين هوشنگ گلشيري، ابوالحسن نجفي، احمد ميرعلايي و... شد؛ دوستي كه حاصلش «جنگ اصفهان» بود. به نقل از خود او كلاس پنجم دبيرستان بود كه با گلشيري به انجمن ادبي صائب رفت و آمد داشت و آنجا داستاني خواند. ماجراي نقد داستانش و حمايت بهرام صادقي و منوچهر بديعي در داستان «مثل سايه، مثل آب» نقل شده است. كلباسي در كنار داستان‌نويسي مترجم و مدرس هم بود. ترجمه مشترک با مهین دانشور از كتاب «ادبيات و سنت‌هاي كلاسيك» از آثار او در زمینه برگرداندند متون ادبی جهان به فارسی است.

 

جهان داستاني كلباسي

جهان داستاني محمد كلباسي ريشه در مسائل اجتماعي دارد. او در مقام يك داستان‌نويس همواره درگير مسائلي مانند جنگ، اعتياد، فقر، خشونت و... بود. به همين دليل است كه او را نويسنده‌اي در سبك رئاليسم اجتماعي مي‌دانند. «سرباز كوچك» كلباسي در آستانه انقلاب درحالي كه فعاليت سياسي داشت منتشر شد (1358). آن ‌زمان به ‌جز اين مجموعه داستان، او در نشرياتي مانند «انديشه و هنر»، «بازار رشت»، «پيام نوين» و «جنگ اصفهان» نيز داستان منتشر مي‌كرد.

بعد از انقلاب سه مجموعه داستان كوتاه از كلباسي به چاپ رسيد: 22 سال بعد از انتشار اولين كتابش، «مثل سايه مثل آب» منتشر شد (1380) پس از آن «صورت ببر» (1388) كه شباهت چنداني هم به يك مجموعه داستان نداشت؛ چند داستان و يك گفت‌وگوي بلند با كلباسي بود. «نوروز آقاي اسدي» سال 1390 و «او» كه آخرين اثرش است كه سال 96 منتشر شد. يادداشتي كه كلباسي در انتهاي مجموعه داستان «او» سال 95 نوشت و منتشر كرد، نگاهي است گذرا بر رنج و اندوهي كه بخشي از جامعه و بدنه تصميم‌گيري و اعطاي مجوز بر او تحميل كرد. او نوشته: «پس از نشر داستان نوروز آقاي اسدي در نشريه‌اي در اصفهان (بهار 1386) برخي زمزمه‌ها و پچ‌پچه‌ها پسله، آشكارا و سپس رودرروي نويسنده شنيده شد كه بعله... فلان شخصيت داستان كيست و بهمان شخصيت كه؟ و خرده‌روايت‌هاي داستان به كدام واقعيات بازمي‌گردد. اين قبيل سخنان تا آنجا ادامه يافت و گسترده شد كه نه‌تنها نويسنده را از نشر داستان پيشمان كرد، بلكه مستقيما كار دانشگاهي او را، پس از 25 سال كار علمي تمام وقت، هدف قرار داد. مع‌الاسف، آنچه به نويسنده رسيد جز خسران و خسارت چيزي نبود.»

مجموعه داستان «نوروز آقاي اسدي» با 15 داستان براي دريافت مجوز ارسال و با 6 داستان منتشر شد. داستان كوتاه «نوروز آقاي اسدي» كه در اين مجموعه بود از جمله داستان‌هاي حذف شده بود اما نامش بر پيشاني مجموعه داستان باقي ماند. اين داستان، چند سال بعد در مجموعه داستان «او» به چاپ رسيد.

كلباسي شيفته بهرام صادقي بود. او سال‌ها بعد از آشنايي با صادقي مي‌نويسد: «من، دلم مي‌خواست مي‌رفتم و آستين او ار مي‌گرفتم و او با قد بلند و سبيل پت و پهن و چشم‌هاي‌ معصوم، دست مرا مي‌گرفت و از پنجره داستان، واقعيت را به من نشان مي‌داد.» ميرعابديني هم معتقد است «اگر در جست‌وجوي ريشه‌هاي سبك كلباسي برآييم، به داستان‌هاي بهرام صادقي مي‌رسيم.»

كلباسي به كارهاي بورخس نيز علاقه‌مند بود و همان‌طور كه خودش گفته مي‌توان تاثير آشنايي او با همينگوي و فاكنر را نيز در داستان‌هايش ديد. نويسنده‌هايي كه در دوران جواني او وارد جهان ادبي ايران شدند.

 

از زبان جهانش

جهان داستاني كلباسي، جهاني ستمديده، غرق در فقر و نابرابري و فلاكت، جهان آدم‌هاي تنها و منزوي است. نثر او در همه داستان‌ها، نثري روان، ساده و در عين حال فاخر است اما زبان شخصيت‌هايش، زباني محاوره است. علي خدايي، نويسنده پس از مرگ كلباسي گفته: «زنده‌ياد محمد كلباسي تسلط كم‌نظيري به زبان فارسي داشت. فارسي را خوب مي‌دانست. شخصا فكر مي‌كنم كه بسياري چيزها را از ايشان آموختم؛ يعني بسياري از نكاتي كه او چه در نقد و چه در شعر اشاره مي‌كرد، آموختني بود و به نويسنده در امر نوشتن كمك مي‌كرد. اين جملگي، مواردي است كه درباره محمد كلباسي مي‌توانم عنوان كنم. به علاوه اينكه كتاب‌هايي كه او چاپ كرد، هر يك به‌ويژه كتاب «سرباز كوچك» مي‌تواند نشان‌دهنده اين باشد كه يك نويسنده چقدر مي‌تواند امروزي داستان بنويسد و اين امروزي داستان‌ نوشتنش كه علي‌الخصوص در «سرباز كوچك» نمايان است، نشانگر آن است كه مراودات آنها در جُنگ اصفهان پيش از انقلاب چگونه بوده و در اين جُنگ، آنها چقدر روي ذهن و زبان يكديگر تأثير مي‌گذاشتند .»

هرچند زباني كه از آن حرف مي‌زنم، زباني به نظر جدي است؛ اما زبان كلباسي در بعضي از داستان‌هايش رنگي از طنز دارد. نمونه اين زبان را مي‌توان در داستان «نوروز آقاي اسدي» ديد كه طنز اجتماعي دارد. يا داستان «ماهنامه دقايق». داستاني كه از خبر تلفني ساعت سه و نيم بامداد خرداد 65 آغاز مي‌شود. خبر سردبير شدن دانشجوي معماري؛ علي‌اكبر جويندگان ابرقويي. اما او هيچ آدرسي به جز يك شماره پستي از ماهنامه ندارد. وقتي به خاطر ماجراهايي كه پيش مي‌آيد از سردبيري استعفا مي‌كند و مي‌خواهد ديگر برايش ماهنامه نفرستند، داستان اين طور تمام مي‌شود: پشت در، باز بسته‌اي افتاده بود. با ناخن و دندان به جان بسته افتاد. شماره جديد ماهنامه از لفاف بيرون ريخت. ورق زد. صفحه سه، كماكان مثل سابق بود. در صفحه اسم، اسم او زير اسم مدير مجله چاپ شده است. سرمقاله هم به قلم او بود: «روشنفكران هرگز صحنه را ترك نمي‌كنند.»

در نثر كلباسي هميشه و همه‌ جا ردپاي طبيعت ديده مي‌شود و اين همان چيزي است كه نثر او را شاعرانه مي‌كند: «با چرخش باد، برف‌روبه‌هاي سبك در هوا مي‌چرخد. درخت‌ها اكنون به جانب باد خميده‌اند. شعله شمع را وزش باد مي‌برد. امام‌زاده طاهر در تاريكي، در ظلمات، فرو مي‌رود. فقط صداي كلنگ گوركن است كه مي‌آيد. «بوم... بوم.»

 

از شخصيت‌هاي جهان كلباسي

او در داستان‌هايش، شخصيت‌هايي خلق مي‌كند كه در زندگي روزمره شايد از كنارشان بگذريم اما آنها را نبينيم. شخصيت‌هايي كه گاهي حتي بخشي از ما يا نزديكان‌مان را در آنها مي‌توانيم ببينيم. او تاثير مسائل اجتماعي را تا عميق‌ترين لايه‌هاي زندگي شخصيت‌هايش نشان مي‌دهد. در جهان داستاني او مي‌توان از قشر متوسط شهري (معلمان، بازاريان و...) كه در كشمكش با مشكلات اقتصادي، خانوادگي و اجتماعي هستند و روستايياني كه درگير فقر و جهل هستند، شخصيت‌هايي را يافت كه بعدي از آنها نشان داده شده كه در اجتماع كمتر ديده مي‌شوند. كساني كه درگير خاطرات گذشته‌شان هستند، پيچيده در حسرت‌هاي‌شان، آنها كه زير سايه مرگ نفس مي‌كشند، كساني كه تنها هستند و با پوچي همنشين. شخصيت‌هايي كه در ديالوگ‌ها و مونوگ‌ها خودشان را به خواننده نشان مي‌دهند.

يكي از ويژگي‌هاي داستان‌هاي كلباسي، همنشين شدن داستان و شخصيت‌ها با رخدادهاي تاريخي و اجتماعي است. براي مثال در شولاي خاك داستان در زمان مرگ احمد شاملو و خاكسپاري او روايت مي‌شود و شخصيت درگير مرگ اين شاعر است. در داستان «من ديگر نمي‌شنوم» از قتل اميبركبير تا پيدا شدن جسد نويسنده معاصر يعني ميرعلايي مي‌خوانيم.

 

پايان و نمادها

داستان‌هاي كلباسي، پايان مشخصي ندارند. او بيشتر داستان‌هايش را با اول شخص روايت و گاهي به آساني با جريان سيال ذهن، راوي را ميان حال و گذشته معلق مي‌كند. نمونه واضح اين شيوه روايت، داستان «مكتوب ميرزا يحيي» است كه راوي با سفر ذهني رفت و برگشت‌ها متوالي به خاطرات خود دارد. او معتقد است «اول شخص، يك ضمير نيست؛ بلكه نحوه نگريستن به دنياست.» از بين همه داستان‌هاي كوتاه منتشر شده كلباسي، 8 داستان با سوم شخص روايت شده‌اند. در ميان اين داستان‌ها، داستان «هنگام سايه در تابستان» كه در مجموعه «مثل سايه مثل آب» در سال 80 منتشر شد، از نظر تكنيك و روايت، داستاني متفاوت نسبت به ديگر داستان‌هاي كلباسي است. اين داستان دو راوي دارد؛ اول شخص و سوم شخص. «هنگام سايه در تابستان» تفاوت طبقاتي در شهر را نشان مي‌دهد و سه بخش و هفت بند دارد. اين داستان، ماجراي دبستاني است كه بسته شدنش از دو زاويه روايت مي‌شود: شمالي‌ها و جنوبي‌ها. داستان بين دو راوي دست به دست مي‌شود تا كامل شود.

جهان كلباسي پر از تمثيل و نماد است. بارزترين نمونه نمادسازي و تمثيل‌سازي كلباسي، داستان «او» است. «او» نمادي است كه نه فقط راوي بلكه جامعه درگير آن است. در داستان «صورت ببر» نيز اثر تمثيل و نماد ديده مي‌شود؛ صورتي كه در ميان صورت‌هاي فلكي در آسمان نمايان مي‌شود، ببري كه سگ‌هاي شكاري محاصره‌اش كرده‌اند: «چرخش ستارگان ابدي نيست و ببر از صورت‌هايي است كه باز نمايان مي‌شود.»

غير از نمادهايي كه در داستان‌هاي كلباسي مي‌توان يافت؛ گاهي نيز ردپاي اسطوره در داستان‌هاي او مشهود است. به عنوان مثالي واضح مي‌توان به دو داستان «ويستا» و «بازگشت آناهيتا» اشاره كرد.

نگاهي گذرا بيندازيم به دو مجموعه داستان متفاوت كلباسي.

 

نگاهي به او

كلباسي اين مجموعه داستان را به مادرش تقديم كرده است؛ «با ياد شادروان مادرم كه هميشه با من است. مادري كه از اين جهان چيزي جز ستم، مشقت و رنج نصيب او نشد.» 10 داستاني كه اندوه بر شانه همه‌شان نشسته و تنهايي و مرگ، جزو جدايي ‌نشدني از آنهاست. داستان «او» كه اسم مجموعه از آن گرفته شده است، داستاني است درباره جنگ و آنچه بر جامعه تحميل كرده است؛ زوج جواني كه با هزار آرزو در جنگ منتظر تولد فرزند خويش هستند. بعد از تولد اما فرزندي مي‌بينند كه عجيب‌الخلقه است، زن افسرده مي‌شود و مرد فرزندش را گوشه خيابان مي‌گذارد تا به‌زعم خودش همه ‌چيز تمام شود و خودش و همسرش راحت شوند. يك خانواده از هم پاشيده.

شولاي خاك كه يادي از هوشنگ گلشيري است بر مزارش وقتي كه راوي كنار سنگش مكث مي‌كند و مي‌گويد: «گل ديار قلم: هوشنگ گلشيري» و يادي از احمد شاملو كه داستان با مردن و خاكسپاري او آغاز مي‌شود و حسرت راوي از نرسيدن به خاكسپاري‌اش. بعدتر در داستان «بعد از ظهر آقاي كمالي» كلباسي سراغ گراميداشت ياد ابوالحسن نجفي مي‌رود؛ دوست از دست رفته فاضل. كمي بعد در داستان «رجل مشروطه» كه با ياد فريدون آدميت نوشته شده، كلباسي داستان را اين‌طور آغاز مي‌كند: «اصل اين خاطره را شادروان احمد ميرعلايي از قول فريدون آدميت نقل كرد. اينك كه من اين خاطره را به شكل داستاني عرضه مي‌كنم، آن هر دو بزرگ از ميان ما رخت بربسته‌اند و تنها چيزي كه از آنها برجاست، آثارشان است كه خود نشان از مرداني مي‌دهد عاشق ميهن خويش...»

از داستان «ماهنامه دقايق» پيش‌تر صحبت شد؛ از زبان طنز و موقعيت غريبي كه راوي در آن قرار گرفته است. داستان‌هاي «خون طاووس»، «در سايه‌سار غروب» و «دالان هزارپا» كه پيش از انقلاب نوشته شده است از ديگر داستان‌هاي اين مجموعه است. اين مجموعه داستان، برنده جايزه مهرگان ادب شد و حواشي‌اي براي كلباسي به وجود آورد. خود كلباسي در گفت‌وگويي اعلام كرد حتي يك لوح تقدير نيز از مهرگان ادب دريافت نكرده است.

 

صورت ببر

اين مجموعه داستان شامل داستان‌هاي گزارش ميرزا اسدالله از باغ ملي، مكتوب ميرزا يحيي، صورت ببر، اين وصلت فرخنده، خون طاووس، مزد ترس، داستان باران، دل از من برد و روي از من نهان كرد، سيل صالح‌آباد است.

اين مجموعه داستان ابتدا شامل 14 داستان بود و زماني كه مجوز نشر گرفت 5 داستانش حذف شد. ازجمله ويژگي‌هاي اين مجموعه داستان مي‌توان به پرداخت مضامين اجتماعي و فرهنگي با نگاهي انتقادي توسط نويسنده اشاره كرد كه نمونه‌اش داستان «گزارش ميرزا اسدالله از باغ ملي» است و مثل هميشه تنهايي و مرگ به جهان داستاني كلباسي پيچيده است؛ مردي با چهره‌اي غريب به انزوا پناه مي‌برد، بيماري در انتظار مرگ است و دختري با عشقي ناكام در كشمكش.

داستان‌هاي اين مجموعه زباني روان، فاخر و استعاري دارند و در برخي از آنها از تكنيك‌هاي خاصي مانند روايت غيرخطي مدد گرفته شده است، مانند «مزد ترس.»

شخصيت‌پردازي در اين داستان‌ها قوي است و بخشي از شخصيت از طريق گفت‌وگوهاي دروني در داستان‌ها شكل مي‌گيرد كه براي نمونه مي‌توان به داستان «دل از من برد و روي از من نهان كرد» اشاره كرد.

 

ميراث كلباسي براي ما

در كنار همه داستان‌هاي منتشر شده و نشده، كلباسي در معدود گفت‌وگوهايي كه با رسانه‌ها انجام داده، جمله‌اي دارد كه به‌ گمان من يك درخواست است براي ما به يادگار از كلباسي: «انعكاس صداي ما باشيد. اگر به مسجد شاه اصفهان برويد، در وسط زير سقف گنبد بايستيد و به زمين پا بكوبيد انعكاسش را كاملا مي‌شنويد، انعكاس صدايي را كه ايجاد كرده‌ايد مي‌شنويد و صدا به شما برمي‌گردد.»

او معتقد بود «هنر داستان، هنري است اجتماعي گاه به تصادف شباهت‌هايي پديد مي‌آيد، اما مستمسك قرار دادن اين قبيل شباهت‌هاي ناگزير براي كوبيدن نويسنده و كار او بس ناجوانمردانه است؛ چرا كه هدف هنر بسيار عالي و متعالي است و محدود كردن آن به شخص يا اشخاص يا گذاردن آن در تنگناي زمان و مكان مشخص، به معناي نشناختن هنر و ارزش‌هاي والاي آن است.»