جوان آنلاین: برادر هم که باشی، پای شهادت خواهرت که در میان باشد، روایتها، شانههایت را میلرزانند و صدایت را بغضآلود میکنند. لحظاتی که برادرانههایش را از شهیده سمانه رجائینژاد روایت میکند، نه تنها برای او، برای ما هم که شنونده هستیم، سخت میگذرد. او با هر جملهاش اشک میریزد و لاجرم لحظاتی را به سکوت میگذرانیم. حالا دلش میسوزد وقتی یاد آن حرفها و شوخیهای برادر خواهریشان درمورد شهادت میافتد. «به شوخی به سمانه میگفتم: اینقدر گلزار نرو. من نمیخواهم برادر شهید شوم. نمیخواهم در گلزار شهید شوی! اما او که حسرت شهادت را میخورد. میگفت: برایم دعای شهادت کن.» علی رجائینژاد، تا روز ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲، حرفهای خواهرش را در مورد شهادت جدی نگرفت. اما وقتی پیکر غرق به خون خواهر را در سردخانه دید و سلامش بیعلیک ماند، باور کرد که او لایق شهادت بود. به فرموده حاج قاسم: تا شهید نباشی، شهید نمیشوی... او از سمانه و مظلومیتش برای ما روایت کرد، از بسیجی پای کاری که خودش مشکل مالی داشت، اما به فکر محرومین و نیازمندان بود و برایشان کمکهای مردمی، خوراک و پوشاک جمعآوری میکرد. او از دو دختر شهیده هم گفت. از آنیما لشکری یک ساله و بارانا هفت ساله که حالا باید بدون مادر بزرگ شوند. آنچه در پی میآید روایت ما از سمانه رجائینژاد، از شهدای حادثه تروریستی کرمان است، از زبان برادرش علی رجائینژادو خواهرش بنتالهدی رجائینژاد.
دو یادگار شهید: آنیما و بارانا
علی رجائینژاد به دو یادگار خواهر شهیدش اشاره میکند و میگوید: «ما اهل کرمان هستیم. سمانه فرزند پنجم خانواده ۹ نفره ما بود. او بسیار آرام و مظلوم بود. بسیار تودار و کم حرف. درونگرا بود و کاری به کار کسی نداشت. آزارش به هیچکس نرسید. او در زمان شهادت ۳۷ سال داشت. متأهل بود و دو فرزند دختر از او به یادگار مانده است. آنیما لشکری یک ساله و بارانا هفت ساله. بعد از شهادت سمانه ما ماندیم و بیقراریهای دخترکان زیبای او که فقط خدا میداند چطور روزها را به شب و شبها را به صبح رساندیم.»
آرامش گلزار شهدا
برادر شهیده، از آرزوی شهادت خواهرش که همیشه باشوخیهای او به پایان میرسید و رنگ جدی به خود نمیگرفت روایت میکند و میگوید: «نمیدانم این ارادت به شهدا که در وجود خواهرم بود را چگونه برای شما توصیف کنم. همیشه آخر هفته و در مراسمها و مناسبتهای مذهبی خودش را به گلزار شهدا میرساند. هفته قبل از شهادتش او همراه با خانواده سفری به بندرعباس داشت. به مادرم گفته بود: حیف شد که نتوانستم بروم و به شهدا سر بزنم. مادر به او گفته بود: اشکال ندارد روزهای آینده به مزار شهدا برو. او پاسخ داده بود: راستش را بخواهید، نمیدانم چه جاذبهای در خاک شهداست که وقتی بر مزارشان میروم آرامش میگیرم.
سمانه همه زندگیاش را با شهدا و یاد آنها گره زده بود. اگر قرار بود به تفریح برود هم بار و بنه جمع میکرد و در کنار گلزار شهدا و در آن فضا همراه با خانواده لحظاتش را میگذراند.»
من کجا و شهادت کجا!
برادر شهیده در ادامه به خاطرهای از او اشاره میکند: «منزل سمانه و دو خواهر دیگرم نزدیک خانه من است، برای همین آنها زیاد به خانه ما رفت و آمد میکردند. گاهی خواهر برادری دور هم جمع میشدیم.
یک پنج شنبه همسرم آش پخته بود و خواهرها هم به خانه ما آمده بودند. دور هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم. سمانه رو به ما کرد و گفت امروز پنج شنبه است و میخواهم به گلزار شهدا بروم. من به شوخی به سمانه گفتم: اینقدر گلزار نرو. من نمیخواهم برادر شهید شوم. نمیخواهیم در گلزار شهید شوی! خواهرم هم به شوخی حرف من را ادامه داد و گفت: نمیخواهم کسی مرا خواهرشهید صدا کند! اما سمانه خیلی جدی به ما گفت: شما دعا کنید برای شهادت من، شاید من شهید شوم. این جمله را بارها به ما گفته بود. گاهی هم میگفت: من شهید شوم شهدا کجا بروند؟! من کجا و شهادت کجا! من نمیدانم او چیزی میدانست یا خیر، اما چند بار از شهادت برای ما صحبت کرد. اما نتوانستیم درک کنیم.»
تکریم والدین
او میگوید: «احترام زیادی برای خانواده قائل بود. من پدرم جانباز است. او در زاغه مهمات سر خدمت بود که متأسفانه به وسیله حمله تروریستی منافقین و انفجاری که در مسیر خدمتش اتفاق افتاد؛ چشمهایش به شدت آسیب دید و چند سال بعد بیناییاش را از دست داد. پدرم سالها بعد از آن مجروحیتهای شدید دیگر ادامه و توان کار نداشت و برای همین در خانه بود. او قصهگوی خوبی برای ما بود. با وجود شرایط پدر، ما بچهها زندگی سختی را سپری کردیم. هر کدام از بچهها روی پای خودشان ایستادند و زندگی جدیدی را شروع کردند. در همه این مدت از میان همه بچهها سمانه خیلی به فکر خانه پدر و مادر بود و به مددشان میرفت. خیلی به آنها توجه داشت. ما از پدر فاصله داشتیم و هر سه هفته یک بار به او و مادر سر میزدیم. هر مرتبه که میرفتیم آنها میگفتند: سمانه اینجا بود، کارهای ما را انجام داد و رفت. همیشه حرف از خوبیها و محبتهای سمانه بود. او احترام زیادی به پدر و مادرم میگذاشت.»
سپر جان بچهها
برادرانههایش به روز حادثه میرسد. به روزی که شهادت خواهرش رقم میخورد. بغضهایش را فرو میبرد و بعد از لحظاتی سکوت باز هم روایتهایش را از سر میگیرد. او میگوید سمانه روز ۱۳ دی ماه با همسرش که در محل کار بود تماس میگیرد و میگوید: «خودت را به خانه برسان که با هم به گلزار شهدا برویم. همه رفتهاند. این همه کارکردی کجا را گرفتی؟! بیا برویم گلزار شهدا و در مراسم حاج قاسم شرکت کنیم. همسرش به خانه میآید. آنها دست دخترها را میگیرند و با ذوق و شوق راهی میشوند. به گلزار شهدا میرسند. میان گشت و گذارهایشان، انفجار اول اتفاق میافتد. آنیما شیر خواره در آغوش سمانه بود و بارانا دست در دست پدر داشت. با اینکه در نزدیکی عامل انتحاری بودند، اما اتفاقی برایشان نمیافتد. اما بنا بر احتیاط و شرایط نا امن گلزارهمراه با جمعیت از پل رد میشوند و به سمت بیرون گلزار حرکت میکنند. همین که به آن طرف پل میرسند، عامل انتحاری دوم خودش را منفجر میکند. سمانه همان لحظه اول با اصابت ترکش به سرش به زمین میافتد و شهید میشود. آنیما که در آغوش سمانه بود، از ناحیه سرش خراش جزئی برمیدارد. همسرش هم ترکش به سرش میخورد و بارانا که در کنار پدر بود، دچار موج انفجار میشود. به روایتی سمانه و همسرش سپر جان بچهها میشوند.»
انفجار – سمانه و بچهها
او از حضورش در بیمارستان و جستوجوی پیکر خواهرش میگوید: من در ۸۰۰ متری محل انفجار مشغول کار بودم که همسر سمانه با من تماس گرفت و گفت: به دادم برس! خیلی نگران شدم، گفتم: کجایید چه شده؟ گمان میکردم تصادف کرده باشند. اما او نمیتوانست خوب صحبت کند، فقط میگفت خودت را برسان بیمارستان افضلی پور.
نمیدانم از محل کار تا بیمارستان را چطور رفتم، اما ششدقیقهای خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی رسیدم، دامادمان را دیدم که غرق خون است و به سروصورتش میزند، پرسیدم؛ چه شده گفت انفجار –سمانه و بچهها.
نمیدانستم چه کنم فقط به اینطرف و آن طرف میدویدم. هر روایتی از مقتل شهدای کربلا شنیده بودم را بلا تشبیه در آن روز دیدم. ابدان بیدست و پا، خون و اشک و نالههایی که آرام و قراری برایشان نبود.
دامادمان گفت تو را به خدا به داد سمانه برس. خودم را به میان مجروحین رساندم، خبری از سمانه نبود. سراغ دخترهایش را گرفتم و او گفت: آنها را به بخش اطفال بردهاند. رفتم بخش اطفال، دیدم آنیما و بارانا نشستهاند روی تخت و یک خانمی کنارشان است. آن خانم با اینکه مریض بود، کنار دخترها نشسته بود و به آنها آرامش میداد. همسرم که خودش را به بیمارستان رسانده بود، کنار بچههای سمانه ماند.»
سلامی که بیجواب ماند!
او میگوید: «بازهم بیسروسامان بخش به بخش و اتاق به اتاق دنبال سمانه گشتم. به خودم گفتم: بروم سردخانه. سمانه که هیچجا نبود، انشاءالله آنجا هم نیست. وارد حیاط سردخانه شدم و چند پیکر شهید را روی برانکارد دیدم. رویشان کشیده شده بود. خانم دکتر تا مرا دید گفت آقا چطور به اینجا آمدید؟! کسی را به این بخش راه نمیدهند، دنبال چه هستید؟!
اینجا ورود ممنوع است! با خودم گفتم: اگر آرام برخورد نکنم، من را از اینجا بیرون میکنند و من نمیتوانم سمانه را پیدا کنم. برای همین این سیاست را پیش گرفتم و به اوگفتم: خانم من میدانم خواهرم شهید شده است، میخواهم کمکتان کنم! اینجا شما به کمک نیاز دارید و میخواهم پیکر خواهرم را ببینم و....»
بنده خدا که دید من شهادت خواهرم را پذیرفتم؛ گفت این شهدا را ببین، تعدادی دیگر را هم به داخل سردخانه منتقل کردیم. قبل از اینکه به سمت پیکرها بروم به من گفت: «راستی من عکس تعدادی از این شهدا را گرفتهام! شما بیا ببین اصلاً بین این عکسها میتوانی چهره خواهرت را شناسایی کنی؟ از روی همینها هم من میتوانم بگویم، شهید شما را در کدام قسمت سردخانه گذاشتهایم.»
بعد تلفن همراهش را باز کرد، اولین عکسی که به من نشان داد، عکس سمانه بود. انگار خوابیده باشد. آرام مثل همیشه. میخواست آن را رد کند و به سراغ عکس شهیدی دیگر برود که گفتم: خانم همین تصویر خواهرم سمانه است. آنجا دیگر از شهادت سمانه مطمئن شدم.
بعد محل پیکر سمانه را به من نشان داد، رفتم سمت پیکرش. روی او را باز کردم و خواهرم سمانه را دیدم که در خون خودش غلطیده بود. خواهرم را دیدم که با شهادت به دیدار خدا رفت. همان شهادتی که همیشه با حسرت از آن یاد میکرد و ما با شوخی از کنارش میگذشتیم. من به پیکر خواهرشهیدهام سلام کردم، اما او برای اولین بار جواب من را نداد.
حال و وضع خوبی نداشتم، اما باید میایستادم تا همه کارها پیش برود. جواب مادر و پدر وخواهرهایم را چه بدهم! نمیدانستم با چه رویی به آنها بگویم که دیگر سمانه در میان ما نیست. با یکی از بستگانم تماس گرفتم و گفتم اینطور شده، من سمانه را میان شهدا پیدا کردم. خودت را به پدر و مادرم برسان و آنها را به کرمان بیاور. همان زمان شایعه انتحاری دیگری در بیمارستان با هنر هم به گوش رسید. برای همین خواهرزادههایم بارانا و آنیما را از بیمارستان ترخیص کردیم و به خانه بردیم. نمیخواستم بار دیگر برایشان اتفاقی بیفتد. آنها امانتهای خواهرم بودند. لحظاتی بعد همه دوستان و بستگان در خانه جمع شده بودند تا شهادت خواهرم سمانه را به ما تبریک بگویند.
هیچگاه آرزوی شهادت داشتنش از یاد من نخواهد رفت. نمیدانم خواهرم به کجا رسیده بود که آرزوی شهادت داشت. او میدانست و ما هیچکدام نمیدانستیم در دل او چه میگذرد. نمیدانستیم که او با خدای خودش چه معاملهای کرده است. او فقط از ما میخواست برای شهادتش دعا کنیم.»
ماجراهای لباسهای دست دوم
انتهای همکلامیمان به یاد خاطرهای از خواهرش میافتد. خاطرهای که این روزها او را بیش از هر چیز دیگری دلتنگ میکند. میگوید: «سمانه وضع مالی خوبی نداشت، مستأجر بود و زندگیاش را به سختی میگذراند. یک روز به خانه ما آمد و گفت: بیا یک کار با ارزشی برای ما انجام بده. باز هم باب شوخی را با سمانه باز کردم و گفتم: اگر پول نخواهد، انجامش میدهم، نوکرت هم هستم. سمانه خندید و گفت: داداش شما همه چیز را با پول میسنجی!
بعد هم اینگونه ادامه داد که: مسئول بسیج خواهران مسجد از ما خواسته لباسهای دست دوم یا لباسهایی که از آن استفاده نمیکنیم را برای خانوادههای محروم جمع کنیم. اگر زحمتی نیست هر مغازهای که برای پخش مواد غذایی میروی، از آنها بخواه تا اگر لباسهای دست دوم دارند به شما بدهند تا برای من بیاوری. گفتم سمانه جان این کار بسیار خوبی است، اما من نمیتوانم بروم و از مغازه دارها لباس دست دوم بگیرم. آنها هزار فکر دیگر میکنند. گفت اشکال ندارد. اصلاً فکر کنند، لذت این کار نیک به شنیدن این حرفهاست. سفر اول که رفتم نتوانستم خواسته سمانه خواهرم را انجام بدهم. وقتی او با من تماس گرفت، گفت: برادر چه کردی توانستی لباس برای ما بیاوری؟! گفتم سمانه جان حقیقتش نتوانستم به مغازه دارها بگویم خجالت کشیدم.
سمانه گفت: این بار که میروی من همراهت میآیم و خودم از مغازهها لباس دست دوم درخواست کنم. من هم که دیدم تصمیم سمانه جدی است گفتم: باشد. این بار خودم میروم و برایت لباس دست دوم میگیرم. رفتم و اتفاقاً به چند نفر از مغازه دارها گفتم: آنها هم خیلی خوب استقبال کردند و با کلی ذوق لباسهای دست دومشان را به من تحویل دادند. وقتی برگشتم مستقیم به خانه سمانه رفتم. وارد خانه که شدم دیدم مشغول شستوشوی لباس هستند. خواهر کوچکم هم کنارش بود. دیدم اینها لباسها را میشویند و آنها را اتو میکنند و بعد از اینکه مرتب شدند داخل نایلونها میگذارند و به دست مردم نیازمند میرسانند.
گفتم: شما از کی این کار را شروع کردی؟!
گفت: داداش من یک سال ونیم است که این کار را انجام میدهم. ابتدا خودم از در و همسایه لباس دست دوم جمع میکردم و میبردم، اما امروز شما به اندازه تمام این مدت برای من لباس دست دوم آوردهای، دست مریزاد داداش!.»
صد حیف که نشناختمش
برادر شهیده میگوید: «زمانی که سمانه شهید شد، مسجد محل که سمانه در آن فعالیت میکرد؛ برایش مراسم گرفت و از او به نیکی یاد کرد. حقیقت این است که من اصلاً نمیدانستم خواهرم آنقدر فعالیتهای خیرخواهانه داشته است. با وجود اینکه خودش در شرایط بد مالی قرار داشت، اما به فکر مردم نیازمند بود و صد حیف که من خواهرم را نشناختم.»
کسی پیگیر کارشان نیست
در حرفهای پایانی مصاحبه باب گلایه علی رجائینژاد برادر شهید هم باز میشود. او میگوید: خواهرم سمانه شهید شد. غم بزرگی بر دل ما نشست که با هیچ چیزی در این دنیا پر نمیشود. اما تنها چیزی که به ما تسلی و آرامش میدهد، همین عنوان شهادت است. در آن حادثه تروریستی، دو دختر و همسر سمانه هم مجروح شده و آسیب دیدند، اما بعد از شهادت سمانه، دیگر کسی پیگیر کارشان نشد. بچهها تا مدتها به خاطر دیدن پیکر مادر در آن وضعیت، حال و روز خوبی نداشتند. موج انفجار آنها را گرفته و بسیار اذیت شدند. نیمههای شب از خواب میپریدند و خوابهای پریشان میدیدند.»
میهمان همیشگی گلزار شهدا
سمانه حالا میهمان همیشگی گلزار شهدای کرمان است. او حالا همه اهل خانه را زائر همیشگی گلزار شهدا کرده است. میروند و دلتنگیهایشان را با زیارتش تسلی میدهند. برای رسیدن به شهادت باید شهیدانه زیست. شهیده سمانه رجائینژاد دل بزرگی در بخشش و انفاق داشت. او راه رسیدن به شهادت را نیک شناخت. او رفت و یک دنیا حسرت و آه به دل خانوادهاش گذاشت که آنطور که باید نشناختنش.
بنتالهدی رجائینژاد خواهر شهید
شهیدانه زیستن را باید بخواهیم!
خواهرانههایش را از خلقیات شهید آغاز میکند. میگوید: «سمانه برای من نه تنها یک خواهر که یک رفیق بود. او رفاقت را در حق من تمام کرده بود. من سه سال از سمانه کوچکتر بودم و در زندگی خیلی چیزها از سمانه یادگرفتم. بهترین درسی که او به من داد و حجت را بر من تمام کرد؛ همین شهادتش بود؛ و او با شهادتش به من نشان داد که میتوان شهیدانه زیست و شهیدانه به دیدار خدا رفت. باید بخواهیم.
سمانه خیلی به فکر پدرومادرمان بود. با توجه به شریط نابینایی پدر و دیابت مادر، همه توجه ما به این بود چه کنیم بتوانیم به پدر و مادرخدمت بیشتری انجام بدهیم. همه بچهها سر خانه و زندگی خودشان بودند و هر کدام گرفتاریهای خودشان را داشتند. اما سمانه یک برنامهریزی دقیق انجام داد و با همان برنامهریزی ما میتوانستیم خیلی مرتب به والدینمان سر بزنیم و اگر کار یا دکتری نیاز دارند همراهیشان کنیم. سمانه میگفت: خدا سایه پدر و مادرمان را از سرمان کم نکند. وجودشان همینطور هم که هست برای ما موجب برکت است. مدتی که پدر درگیر درد جانبازی و بیماریاش بود سمانه بسیار غمگین بود. خیلی غصه پدر را میخورد. خیلی دلسوز بود.
شب قدری که گذشت...
بنتالهدی رجایینژاد از شب قدر سه سال پیش که با خواهر در گلزار شهدا گذراندند میگوید: «یک شب قدر قرار گذاشتیم و با هم به گلزار شهدا رفتیم. او دلبسته شهدای گلزار بود و آرامش آنجا را خیلی دوست داشت. راستش همین جایی که حالا مزار خواهرم سمانه شده، دقیقاً جایی بود که ما نشستیم و دعای مجیر و جوشن کبیرمان را خواندیم و قرآن به سر گرفتیم. من نمیدانم آن شب او با خدای خود چه گفت و چه عهدی بست که سال بعد در همان مکان به عنوان شهید راه حاج قاسم تدفین شد.»
نظر شما