شناسهٔ خبر: 66721063 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

در سرای ادبیات برگزار شد؛

روایت برادرانگی در نمایشگاه کتاب

مرتضی قاضی، برشی از کتابی که هنوز تمامش نکرده‌ و تلاشی ۲۰ ساله برای شناخت و روایت زندگی برادرش، محمد است را روایت کرد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا مرتضی قاضی نویسنده و پژوهشگر جنگ در نشست «روایت برادرانگی» که ۲۹ اردیبهشت در سرای ادبیات نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد روایتی از برادر شهیدش خواند. این روایت از کتابی است که او ۲۰ سال است در ذهن دارد تا آن را تألیف و منتشر کند.

روایتی از جنس برادرانگی:

«روایتی که پیش روی شماست، برشی‌ست از کتابی که هنوز تمامش نکرده‌ام، تلاشی نزدیک ۲۰ سال برای شناخت و روایت زندگی برادرم، محمد. «اووه تیم» زندگی برادرش را به صورت رمان نوشته، اما چیزی که من نوشته‌ام، عین واقعیت است؛ کتابی که شاید اسمش را بگذارم «خودِ خودِ برادرم!».

مگر می‌شود دو برابر برادرت سن داشته باشی، اما برادرت از تو بزرگ‌تر باشد؟!

نسبت بین من و محمد همینطور است. هنوز هم که هنوز است، وقتی به عکس آخر محمد، با آن عینک و کت چهارخانه، با تیپ دانشجوهای درس‌خوان دهه شصتی، نگاه می‌کنم، با اینکه الان دو برابر محمد سن دارم، اما هنوز من برای محمد، برادر کوچکترم: همان مرتضی کوچولوی سال ۶۵.

خیلی کوچک بودم که محمد مفقود شد، دی ماه سال ۱۳۶۵، ۲۰ روز بعد از شهادت اسدالله، آن یکی برادرم. آن موقع تازه ۶ سالم تمام شده بود. تنها تصویری که از آن روزها در ذهنم مانده، رفقای محمدمان در دانشگاه علوم پزشکی ایران بودند که چند روز بعد گم شدن محمد در جبهه‌ها، آمدند خانه‌مان، به پدر و مادرم تسلیت گفتند و رفتند. حتی رویشان نشد عکس‌های یادگاری دوران دانشگاه را که از محمد داشتند، با دست خودشان به مادرم بدهند. گذاشته بودندشان روی تلویزیون سیاه و سفید قدیمی گوشه اتاق، توی یک پاکت سفید. این آخرین تصویرم از رفقایش بود.

خاطره محمد برای من همان روزها تمام شد. تقریباً هیچ روایتی ازش نداشتم. جز روایت‌هایی جست و گریخته و مادرانه، آخر دوست و رفیق و هم‌کلاسی‌ای نبود که برایم از محمد بگوید. از آنهایی که احتمالاً می توانستند خیلی چیزها از برادرم بگویند، هیچ رد و نشانی نداشتم. تنها یادگار آن روزها یک معما بود، مفقود شدن محمد. چیزی که از همان کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود. اینکه لحظه آخر کی کنار محمد بوده و محمد چرا و چطور شهید شده. کسی نبود برایمان روایت کند. برای خانواده‌هایی که مفقودالاثر دارند، بی‌خبری از شهیدشان تلخ‌ترین قسمت ماجراست.

چرخ روزگار گشت و مرتضای کوچک بزرگ شد و از اتفاق شد محقق جنگ. ۲۱ سال بعد، سال ۱۳۸۶، اوج روزهایی بود که برای انتشارات روایت فتح مصاحبه می‌گرفتم. پروژه آن روزهایم، خاطرات صباح پیری بود. امدادگر جنگ. می رفتم دانشگاه شهید بهشتی سراغش. آنجا حقوق می‌خواند. توی دفتر ایثارگران می‌نشستیم به مصاحبه.

اولین مصاحبه‌ام با صباح که تمام شد، به سرم زد بروم و به یک آشنای قدیمی توی دانشگاه سر بزنم. دوست محمدمان. کدام دوست؟! الان ماجرایش را تعریف می‌کنم.

محمد ما یک همکلاسی صمیمی داشت. از قبل انقلاب توی مدرسه با هم بودند تا بعد انقلاب و فعالیت در انجمن اسلامی دبیرستان و تعطیلی دانشگاه‌ها و انقلاب فرهنگی. همه جا با هم بودند. آن زمان‌ها حاج منصور ارضی ماه‌های محرم توی مسجد جامع بازار تهران برنامه داشت. شیخ حسین انصاریان منبرش را می‌رفت. پاتوق محمد و رفیقش آنجا بود. من که آن زمان ۴-۵ ساله بودم و چیزی از رفیقش خاطرم نبود، فقط شنیده بودم که اسمش «تهرانچی» است؛ محمد تهرانچی. اسمش را مادرم بهم گفته بود، بی هیچ آدرس و نشانه دیگری.

چهل سال قبل آن، سال ۱۳۸۲، آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب، برای دیدار با دانشجوها رفته بود دانشگاه شهید بهشتی. آن روز اساتید دانشگاه هم پیشش صحبت کردند. تلویزیون که خبر آن روز را گفت، از یک نفر اسم آورد به نام تهرانچی، رئیس پژوهشکده لیزر دانشگاه شهید بهشتی. گفتم نکند همان تهرانچیِ رفیق محمدمان باشد؟

این ماجرا از همان موقع گوشه ذهنم مانده بود. رفتن برای مصاحبه با آقای پیری بهانه‌ای شد تا بروم سراغ آقای دکتر.

اول رفتم پژوهشکده لیزر، گفتند دکتر تهرانچی، الان شده معاون پژوهشی دانشگاه. رفتم و دفترش را پیدا کردم. چند نفری بیرون اتاقش منتظر بودند. من هم نشستم کنارشان. رییس دفترش پرسید: «کارتون چیه؟» گفتم: «کار شخصی دارم.» همه رفتند تو و آمدند بیرون. نوبت من رسید. نفر آخر که داشت می‌رفت، خود دکتر آمد بیرون تا بدرقه‌اش کند. چهره‌اش را برای اولین بار می‌دیدم. موهایش سفید بود، سفید سفید. بلند قد بود و چهارشانه. درست مثل محمد. وقتی سال ۱۳۷۴ بچه‌های تفحص شهدا از پیکر محمد، دو تا تکه استخوان آوردند، بعضی از اقوام باورشان نشد که این محمد باشد. گفتند: «محمد به اون قدبلندی و هیکلی! این چند تکه استخون محمده؟!» از آن سال تا الان، هیچ وقت با بابا درباره این موضوع صحبت نکردم، ولی فکر می‌کنم بابا هم هنوز باورش نشده.

غرق تماشای دکتر تهرانچی بودم. محمد ما هم اگر مانده بود، لابد الان، همین هیبت را داشت. روی لب‌های دکتر تبسم بود و چشم‌هایش ریز شده بود.

بلند شدم و ایستادم. رئیس دفترش بهش گفته بود که من کار شخصی دارم. سلام کردم، جوابی از سر بی‌حوصلگی داد. پرسید: «بفرمایید امرتون؟!» گفتم: «منو به جا نیاوردین؟!» نمی‌دانم چرا فکر می کردم شاید از روی چهره بشناسدم، خنده صورتش را پر کرد، چشم‌هایش ریزتر شد، گفت: «نه!» یعنی "چرا باید بشناسمت؟!" گفتم: «من مرتضی قاضی‌ام، برادر شهید دکتر محمد قاضی!!» خنده از روی صورتش محو شد. چند ثانیه فقط نگاهم کردم، بدون اینکه عکس‌العملی نشان بدهد. گفت «بیا تو.» پشت سرش رفتم توی اتاق. پشت میزش نشست. از پدر و مادرم پرسید، خصوصاً مادرم. از خودم که کجا درس می‌خوانم. قشنگ معلوم بود دارد وقت می‌خرد تا این مواجهه ناگهانی با برادر دوست شهیدش را هضم کند.

گفتم: «آقای دکتر! من برای چیزی اینجا نیومدم. فقط و فقط اومدم ببینم آقای دکتر تهرانچی که می‌گن دوست صمیمی داداشم بوده کیه. الان نزدیک ۲۰ سال از شهادت محمد می‌گذره، به غیر از همون چند روز اول که یه تعداد از رفقای هم‌دانشگاهی داداشم اومدن و برامون چند تا عکس از محمد آوردن و رفتن که رفتن، دیگه هیشکی نیومد سراغ ما. شما رو هم من شنیده بودم که رفیق نزدیک داداشم بودین. ولی از شما هم هیچ خبری نبود که نبود. گفتم شاید دروغ می‌گن که داداشم یه رفیق داشته به نام تهرانچی. گفتم برم ببینمش بگم، مادرم همه این سال‌ها منتظر بوده…» داشتم توی ذهنم آماده می‌کردم بگویم: «بی‌معرفت! همه این سال‌ها کجا بودی؟! چرا یه سر به ما نزدی؟! چرا خبری از مادرم نگرفتی؟!» که پرید وسط حرف‌هایم. اشک جلوی چشمایش را گرفته بود.

- محمد بهترین دوست من بود. خیلی از رفیقام شهید شدن، ولی هیچکدومشون به اندازه شهادت محمد من رو نسوزوند. آخرین بار من با محمد توی جبهه نبودم. وقتی محمد توی کربلای پنج توی شلمچه مفقودالاثر شد، من چند بار رفتم جبهه دنبالش تا پیداش کنم. از خیلی‌ها پرسیدم. ولی تنها چیزی که شنیدم این بود که...

نتوانست به حرفایش ادامه بدهد، صورتش را توی دستانش پنهان کرد. زار زار گریه می‌کرد. پرسیدم: «مگه چی شنیدین؟! بگین.» آرام چیزی زیر لب زمزمه کرد. نتوانستم باور کنم. یک لحظه خشکم زد، آنقدر که حرفش برایم غریب بود. بغض راه گلویم را بست. اشکم سرازیر شد. نمی‌خواستم باور کنم.

- محمد چیکار کرد؟

همان طور که گریه می‌کرد، صدایش را کمی بالاتر آورد.

- به من گفتن که محمد آخرین بار کنار کانال ماهی توی اورژانس صحرایی داشته به مجروحا می‌رسیده. اما عراق خیلی جلو میاد، به همه می‌گن که عقب بکشن. به محمد هم می‌گن که اورژانس رو خالی کنه و بره عقب. ولی محمد می‌گه من باید بمونم به این مجروحا کمک کنم. نمی‌تونم برگردم. همه برمی‌گردن و عراقیا هم می‌آن جلو و لوله تانک رو می‌ذارن جلوی در اورژانس و شلیک می‌کنن! محمد و همه بچه‌ها پودر شدن.

دکتر تعریف می‌کرد و من زار می‌زدم. گفت: «این همه سال نتونستم بیام خونه‌تون و به مادرت این رو بگم. نتونستم. اگه از من سؤال می‌کردن، چی می‌گفتم؟! نتونستم بیام. نتونستم.» صدای گریه‌اش توی اتاق پیچید.

نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. معمای بچگی‌هایم حل شده بود، معمای مفقودی محمد. آن هم پیش کسی که هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم از این ماجرا خبری داشته باشد. بلند شدم بیایم بیرون. از پشت میز بلند شد آمد و بغلم کرد. محکم فشارم داد. درست مثل محمد. وقتی که بغلم می‌کرد و می‌گفت «این بچه مثل آفریقایی‌ها می‌مونه از بس لاغر مردنیه.» پیراهنم را می‌زد بالا، دنده‌هایم را می‌شمرد و می‌گفت: «من دکترم، یکی از دنده‌هات کمه!» و می‌خندید.

جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم. گفتم: «آقای دکتر! اشکالی نداره که خونه ما نمیاین. من به‌تون حق می‌دم. ولی من هم به مادرم نمی‌گم که برای محمد توی آخرین لحظه چه اتفاقی افتاد. شما هم اگر یه زمانی اومدید خونه‌مون، لطفاً چیزی نگید. مامان تحمل این حرف شما رو نداره!» و دکتر اشک می‌ریخت.

خداحافظی کردم و زدم بیرون. دکتر ازم شماره تلفن خانه را گرفت که به مامان زنگ بزند و خبر بگیرد. ولی فکر می‌کنم باز هم نتوانست با خودش کنار بیاید. حتی بعدها که رئیس دانشگاه شهید بهشتی و بعدترش هم که رئیس دانشگاه آزاد شد، باز هم نتوانست خودش را راضی کند بیاید خانه‌مان. اما آن روز من را گرفتار کرد، با یک روایت و یک مسئولیت! تصورش را بکن، بعد ۲۰ سال راز شهادت برادرت را بفهمی و نتوانی به کسی بگویی. به کسی که بیشترین حق را برای دانستنش دارد و تو باید با این درد بسوزی و بسازی و دم بر نیاوری.

توی راه برگشت به خانه گریه می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم: «چرا محمد! چرا این کار رو کردی؟؟! خب برمی‌گشتی دیگه، مگه چی می‌شد؟! چرا موندی توی اورژانس؟ چی تو رو نگه داشت؟ اصن فرق کار تو با خودکشی چیه؟! تو که می‌دونستی الان عراقیا میان، پس چرا موندی؟ چرا این همه سوال رو برای من گذاشتی و رفتی؟ چرا من رو گذاشتی توی این درد بزرگ؟»

اما همانجا یک دفعه به خودم نهیب زدم: «ولی دمت گرم داداش! خیلی مردی محمد! خوش به حالت مرتضی! افتخار کن. داداشت پای اعتقادش وایستاد. به این می‌گن مرد.»

هنوز هم نمی‌دانم چرا محمد آن روز ماند و برنگشت. چی دید که ماند؟ چرا نتوانست برگردد؟ شک نکرد که بماند یا برگردد؟ این سوالات هنوز هم ذهنم را آزار می‌دهد. شاید تا محمد توی آن موقعیت قرار نمی‌گرفت، ایمانش محک نمی‌خورد. خوش به حالش که تکلیفش با خودش روشن بود. به ایمان اگر شک بخورد، آبدیده‌تر می‌شود.

***

برش بالا بخشی بود از کتابی که تحقیق و نوشتنش هنوز ادامه دارد. سال‌ها گذشت تا فهمیدم پاسخ معمای شهادت محمد آن چیزی نبوده که دکتر تهرانچی آن روز در دانشگاه شهید بهشتی در سال ۱۳۸۶ برایم تعریف کرد. جواب معما از آنچه که فکرش را می‌کردم به من نزدیک‌تر بود، پیش صباح پیری. همان امدادگر جنگی که همان روزها توی همان دانشگاه هم‌صحبتش بودم. ۱۱ سال بعد از اولین روزی که مصاحبه با صباح پیری را شروع کردم، وقتی به خاطرات کربلای۵ رسیدیم، برایم روایت کرد که محمد ما لحظه آخر، در سه راهی مرگ، چطور شهید شده.

حل این معما طلبتان برای وقتی که کتابم چاپ شد!»

در ادامه این نشست احمد عربلو، سیداحمد بطحایی، امیرمحمد عباس‌نژاد، آمنه پازوکی و سمیه جمالی نیز روایت‌های خود را خواندند.

به گزارش ایبنا، سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران با شعار «بخوانیم و بسازیم» از ۱۹ تا ۲۹ اردیبهشت (۱۴۰۳) در محل مصلی امام خمینی(ره) به شکل حضوری برگزار می‌شود و سامانه ketab.ir فضای مجازی نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ است.

اطلاعات کامل نمایشگاه کتاب ۱۴۰۳ تهران را اینجا بخوانید.

نظر شما