شناسهٔ خبر: 66621895 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: جام‌جم آنلاین | لینک خبر

در گفتگو با رضا برجی، عکاس و مستندساز حوزه مقاومت در «جام پلاس» بررسی شد

ردپای صهیونیسم در تمام نسل کشی های تاریخ

رضا برجی، عکاس و مستندساز حوزه مقاومت کارش را از دوره دفاع‌ مقدس و با افراد شاخص و برجسته‌ای، چون شهید مرتضی آوینی و نادر طالب‌زاده شروع کرد. چند روزی پس از قبول قطعنامه ۸۹۸ به توصیه شهید آوینی به افغانستان رفت و راهی را شروع کرد که بعد‌ها پای او را به ۱۴ جنگ بین‌المللی ازجمله جنگ‌های تاجیکستان، کشمیر، هند و پاکستان، قره‌باغ، چچن، بوسنی، کوزوو، لبنان، سومالی، سودان، غزه و جنگ‌های خلیج‌فارس بازکرد. او که جانباز ۴۵درصد دفاع‌مقدس است، از معدود افرادی بوده که ملامحمد عمر، رهبر طالبان افغانستان را از نزدیک دیده و به مدت سه هفته با اسامه بن‌لادن، رهبر گروه القاعده زندگی کرده است.

صاحب‌خبر -

رضا برجی در اردیبهشت ۱۴۰۳ مهمان روزنامه جام‌جم بود و علی اکبر عبدالعلی‌زاده نویسنده، منتقد و عضو شورای سردبیری جام‌جم درخصوص تجارب زیسته او در این رخدادها، اهمیت درک درست از تاریخ و حوزه تمدنی ایران، ضرورت و تاثیر تبادلات فرهنگی بین کشور‌های مسلمان، فتنه‌انگیزی و نقش یهود در نسل‌کشی و جنگ‌های منطقه‌ای و اهمیت دیپلماسی فرهنگی، گفتگو کرد. 

شما در حوزه مستند درکنار عزیرانی مثل سیدمرتضی آوینی و نادر طالب‌زاده متعلق به نسلی هستید که از مستندسازی کاربردی در حوزه آگاهی‌بخشی، اطلاع‌رسانی و خبررسانی مسئولانه و ناظر به هدف بهره برده‌اید. خبر‌هایی که گاهی بر تصمیمات، نتایج و موقعیت‌های جهانی خاصه در حوزه مقاومت اثر گذاشته است. حضور در ۱۶جنگ که اکثرا در حوزه تمدنی اسلامی و موضوع غالب آن نسل‌کشی مسلمانان بوده از شما شخصیتی منحصربه‌فرد ساخته است. مایلم مسیر حرکت شما را برای شروع صحبت مرور کنیم. 
سال۱۳۶۶ و زمانی که هنور روس‌ها در افغانستان حضور داشتند، آقا سیدمرتضی آوینی در روایت فتح به من گفت: رضا برو افغانستان، یک چرخی بزن و ببین چه کاری می‌توانی انجام دهی. معنای این‌حرف این بود که سال ۱۳۶۵ و ۶۶ انقلاب به یک جایی رسیده که بر اثر تفکر انقلاب اسلامی در دنیا اتفاقاتی رخ می‌دهد و باید قدر آن را دانست و حرکت کرد. اجازه بدهید همین اول تکلیف یک مسأله را روشن کنم! چند سالی است که حساب «انقلاب‌اسلامی» را از «جمهوری اسلامی» جدا کرده‌ام، چون اعتقاد دارم تفکر جمهوری اسلامی با تفکر انقلاب اسلامی کاملا متفاوت است، چون در بحث جمهوری اسلامی هر هشت سال دولتی سر کار می‌آید که ممکن است تفکرات اصلاح‌طلبی، اصولگرایی یا هر تفکر دیگری داشته باشند، اما قصه تفکر انقلاب اسلامی از اساس فرق می‌کند و رهبری واحدی دارد که این خط را هدایت و تقویت می‌کند و متوجه است که در دنیا چه خبر است. به نظرم در میان این آدم‌ها، آقا سیدمرتضی آوینی و درصد زیادی آقا نادر طالب‌زاده و بعد هم اندیشمندان و فیلمسازان دیگری در طول دوران بعد از انقلاب راه و روش خاص و مشخصی داشته‌اند. ۱۱تا ۱۲سال پیش از آقای نصیری که نشریه «صبح» را با آقامرتضی راه انداخته بودند و آن روز‌ها این‌ور خط بود و حالا رفته و آن سمت ایستاده است، پرسیدم: چرا با آقامرتضی مخالفت می‌کرد؟ او می‌گفت: آن روز‌ها که با ایشان مخالفت می‌کردم، نمی‌دانستم مرتضی ۳۰ سال زودتر از زمان خودش را می‌بیند. یعنی من افق همین دو سال دیگر را می‌دیدم. 
مرتضی ۳۰ سال از زمان خودش جلوتر است. مدت زیادی است آقای نصیری را ندیده‌ام تا بگویم: آقامهدی نصیری! وقتی آقامرتضی آوینی این افق را داشت و به رهبری این گونه نگاه می‌کرد، با خودت فکر نمی‌کنی رهبری هم افق پیش روی ۵۰سال آینده را می‌بیند و دارد این حوزه تمدنی را جلو می‌برد؟ 
حوزه تمدنی یعنی هم حوزه دینی و مذهبی و هم حوزه تمدنی ایران و این موضوع نشان‌دهنده هوش و درایت رهبری است. رهبری در در جلسه‌ای می‌گوید من بیشتر از همه شما رمان خوانده‌ام که نشان‌دهنده شناخت ایشان نسبت به تاریخ جهان، تاریخ ایران و نسبت به گذشته و آینده تاریخ ایران است. دیدگاه مرتضی آوینی برگرفته از نگاه امام (ره) و نگاه آقا بود که می‌گفت ما تاریخ تمدن را از نگاه ویل دورانت گرفته و نقل می‌کنیم، در صورتی که این تاریخ اصلا تاریخ تمدن نیست. امری که بدبختانه هنوز هم در مراکز آکادمیک ما تدریس و به آن استناد می‌شود. 

این یعنی نشانی‌های غلطی که آن‌ها داده‌اند، مبنا قرار داده‌ایم و دنبال می‌کنیم. 

بله! مشکل اصلی این است که ما بر اساس نقشه راه آن‌ها حرکت می‌کنیم و انتظار داریم به هدف برسیم، چون امکان دارد برخی اوقات چیز‌هایی را از دیگران بگیریم، اما بر اساس نقشه راه خودمان حرکت کنیم که مرسوم و عقلانی است، ولی این که نقشه‌راه را هم دیگران برای ما ترسیم کنند بسیار خطرناک است و می‌شود وضعیتی که درحال‌حاضر بسیاری از کشور‌های اسلامی گرفتار آن هستند. بدبختانه در خیلی از موارد بر اساس نقشه راه آنان که دشمن ما هستند حرکت می‌کنیم و رهبری این را می‌داند و مقاومت می‌کند. 

به نظر امثال مهدی نصیری همچنان دچار آن دو بینی هستند که در زمان آقای آوینی به آن گرفتار بودند. هنوز هم فاقد نگاه استراتژیک هستند و فهمی از موضوعات استراتژیک ندارند. آن موقع که برای آوینی آن‌قدر مطالب تلخ و توهین‌آمیز می‌گفتند و می‌نوشتند، ما سن چندانی نداشتیم، اما می‌فهمیدیم یک جای کار مهدی نصیری اشکال دارد. آن هم توهین به کسی که وقتی در دهه ۸۰ و ۹۰ نوشته‌هایش را می‌خوانیم، انگار برای امروز ما نوشته شده است و دارد به مسائلی انذار می‌دهد که شگفت‌انگیز است و در سال ۱۴۰۰ هم که می‌خوانیم هنوز تازه است و انگار برای آینده نوشته شده است. 
همین طور است. وقتی آقا مرتضی در آن سال‌ها می‌گوید و می‌نویسد اینترنت به سمتی می‌رود که مرز‌های جغرافیایی شکسته می‌شود و ما باید خودمان را برای چنین آینده‌ای آماده کنیم، نشان از درک و فهم و آینده‌نگری و نفوذ فکری و اندیشه‌ای ایشان دارد. این حرف را مرتضی سال ۱۳۶۸ می‌گوید .... 

همان عبارت ایشان که می‌گوید: «باید خانه‌های‌مان را در دامنه آتشفشان بنا کنیم» نشان از این تفکر نافذ و دقیق دارد. 
همین‌طور است. در آن سال‌ها وقتی صحبت از رفتن به افغانستان می‌شد، نگاه آقای آوینی این بود که باید اثر تفکر امام و تاثیرات انقلاب اسلامی را نشان بدهیم. به سفارش آقامرتضی به افغانستان رفتم و بعد بازگشت یک‌سری شات و راش‌های مربوط به این سفر را نشان ایشان دادم و گفتم: آقامرتضی! افغانستان خیلی جای کار دارد. 
 سال ۱۳۶۶ و حدود یک ماه قبل از آتش‌بس ایران و عراق و پذیرفته شدن قطعنامه ۵۹۸ متوجه شدیم قصه جنگ دیگر تمام است. مرتضی یک روز چند نفری را که من هم حضور داشتم در نمازخانه روایت فتح در تلویزیون جمع کرد و گفت: بچه‌ها! با این قصه‌هایی که دارد اتفاق می‌افتد، بوی پایان می‌آید. فلانی تو برو دنبال فلان موضوع و رضا تو هم برو دنبال کار افغانستان. گفتم: آقا مرتضی! برای این کار زود نیست؟ 
گفت: نه، دیر هم شده، برو و این کار را به سرانجام برسان. من هم رفتم و ضمن دیدار با بچه‌های افغانستان و کسانی که در حوزه این کشور کار می‌کردند، پیگیری‌های کار را در وزارت‌خارجه و دفتر افغانستان در مشهد به سرانجام رساندم و همزمان قطعنامه ۵۹۸ پذیرفته شد. حدود ۶ ــ ۵ روز پس از پذیرفته‌شدن قطعنامه بود که من و آقای جعفر خوشخو وارد افغانستان شدیم. البته آن سفر آن‌قدر وحشتناک بود که این سفر، سفر اول و آخر آقای خوشخو به افغانستان بود. 

تا آنجا که اطلاع داریم یکی از ویژگی‌های گروه شما این بود که معطل نامه و دستورالعمل اداری و تشریفات نبودید و به نظرم زمانی که به افغانستان و شاید برخی کشور‌ها دیگر رفتید، رسانه‌ملی دفتری در آنجا نداشت! 
بله، در افغانستان دفتر نداشتند و آخرسر هم با زور و فشاری که از ناحیه ما وارد شد این کار انجام شد. من سال ۱۳۶۴ به دفتر ویژه افغانستان در وزارت امور خارجه رفتم و مسئول فرهنگی و هنری این دفتر شدم. قصدمان این بود که کار‌های اساسی و ریشه‌ای انجام دهیم. آن زمان وزارت‌خارجه دو دفتر ویژه یکی مربوط به افغانستان و دیگری مربوط به عراق داشت. 
سال ۱۳۶۶ سفری به افغانستان داشتیم که به تایباد رفتیم، چند راس اسب خریدیم و عازم سفر شدیم، چون تنها وسیله مناسب برای تردد اسب بود و هنوز روس‌ها در افغانستان حضور داشتند. اسب‌ها که آماده شد، درواقع از مشهد به سمت تایباد رفتیم، وارد مرز شدیم و روستا به روستا، روستا به روستا تا قلب افغانستان، یعنی بامیان طی طریق کردیم. سفری که بعد از چهار ماه عکاسی و تصویربرداری متاسفانه اسیر میلشیای دولتی و نیرو‌های ازبک شدیم و تا مرز مرگ پیش رفتیم. شکنجه شدیم و همه آنچه را که به‌دست‌آورده‌بودیم ا‌ز ما گرفتند. روزی متوجه شدم ازبک‌ها به زبان ترکی (که با آن آشنایی داشتم) در مورد تقسیم کفش و لباس‌های ما و این‌که به گونه‌ای تیر بزنند که آسیبی به آن وارد نشود صحبت می‌کنند. فهمیدم قصد کشتن ما را دارند. موضوع را به همراه و راهنمای افغانستانی گروه گفتم و با لطایف‌الحیلی آن‌ها را از این قصدشان پشیمان کردیم. ضمن این که به مسئول آن‌ها که آدم احمقی بود گفتم من در مرز کسی از مسئولان ایرانی را می‌شناسم که می‌توانم نامه بدهم بروی از او آرپی‌جی و پول نقد بگیری و او هم گول خورد و ضمن تطمیع معاون او صحنه‌ای درست کردیم که ترتیب فرار ما را داد. جالب این‌که او یک سال بعد این نامه جعلی را به مرز برده بود تا آرپی‌جی و پول‌هایی (یا به قول خودشان دالرها) را که من نوشته بودم، بگیرد. دوستان با من تماس گرفتند و گفتند فلانی ماجرای این نامه چیست؟ گفتم بگیریدش نامرد را! او همان است که می‌خواست همراه با دوستانش ما را به طمع کفش و لباس‌مان سر‌به‌نیست کند. 
مخلص کلام این‌که ما برگشتیم و اولین سفرمان هیچ دستاوردی نداشت، فقط یک دفترچه صدبرگ جیبی کوچک داشتم که آن را پنهان کرده بودم و توانستم بر اساس روزنوشت‌هایم خاطرات آن سفر را در کتابی با عنوان «بچه‌های سرخ، کوچه‌های سبز» بنویسم. البته وزارت خارجه خیلی اعمال نفوذ کرد که این قسمت‌ها نباید باشد؛ این قسمت‌ها باید فلان شود. نباید بنویسید که شما را شکنجه دادند، چون درحال‌حاضر طرفدار دولت افغانستان شده‌اند و بعد از چند سال که قرار شد آن کتاب چاپ شود، بحث‌های زیادی داشتیم تا در نهایت با چاپ آن موافقت شد. این سفر مقدمه‌ای بود و در حقیقت کلید حضور در سایر جنگ‌ها از همین‌جا خورد. 

به نظرم سفری هم به پاکستان داشتید.
بله. در سال ۱۳۶۸ به اتفاق شهید آوینی سفری به پاکستان داشتیم که بازهم نگاه زیبای مرتضی در آن غبطه‌برانگیز و ارزشمند است و البته نگاه آقانادر نیز همین‌گونه بود. 
در سفر پاکستان آقامرتضی گفت می‌خواهیم کاری با عنوان «نسیم‌حیات» بسازیم. موضوعی که قبلا در لبنان با عنوان «انقلاب‌سنگ» کار شده بود. ضمن این‌که تاثیرات انقلاب اسلامی در پاکستان خیلی زیاد بود و خیلی جا داشت که در کنار آن به زبان فارسی نیز بپردازیم. درعین‌حال گفت باید در دل این کار به بحث عطاری‌های آن کشور که به‌نوعی موضوع «طب سنتی و گیاهی» را دربر می‌گرفت، بپردازیم. چون در ایران طب سینا، طب صادق و ... داریم و باید این نوع از طب را که مبتنی بر گیاهان طبیعی و دارویی است، جابیندازیم. آن زمان بهداشت در پاکستان و پیشاور و دیگر نقاط آن واقعا در حد صفر و اسفناک بود. به گونه‌ای که گاه فاضلاب منازل و دیگر سکونتگاه‌ها وارد جوی‌های شهر و کوچه می‌شد و آلودگی زیادی ایجاد می‌کرد. ولی در چنین وضعیت اسفناکی مردم با همان دارو‌های گیاهی درمان می‌شدند و نشان می‌داد توجه به آن برای کشور ما که به لحاظ داشتن دارو‌های گیاهی غنی است، می‌تواند الگوی خوبی در حوزه درمان و توجه به طب سنتی و گیاهی باشد. 

چنین نگاهی آن هم در سال ۱۳۶۸ خیلی پیشرو و هوشمندانه بوده است. 
نظرات آقامرتضی خیلی همراه با اندیشه عمیق و آینده‌نگری بود. ایشان اعتقاد داشت زبان فارسی هرجا که برود، حتما تفکر شیعی را با خود خواهد برد. یعنی زبان فارسی را در ادامه تفکر شیعه می‌دانست و اگر آن نگاه و اندیشه جاری می‌شد، امروز ما حتما در حوزه تمدنی زبان فارسی وضعیت بهتری داشتیم. آقامرتضی و آقانادر اعتقاد داشتند ما باید برای روزی که مرز‌ها شکسته می‌شوند، آدم تربیت کنیم. 
معنای این حرف، سفارش‌ها و تاکید‌های آقامرتضی این است که ما برای یک کار تمدنی بلندمدت باید حوزه تمدنی خودمان را بشناسیم و با آن ارتباط معنادار و سازنده برقرار کنیم. زمانی هم که به چین رفتیم، توصیه شد که به سراغ سوابق آن دو نفر ایرانی که ۳۰۰ سال در شانگ‌های در مصدر امور بودند و حکومت کردند، برویم. چون وقتی می‌گویم در دو قرن حاکمان یک منطقه در چین و در منطقه شانگ‌های ایرانی بوده‌اند، یعنی آنجا دوره طولانی‌ای جزو حوزه تمدنی ایران قرار داشته است. 

یعنی تاکید داشتند که گستره جهان ایرانی را با همه مختصاتش بشناسیم.
بله، دقیقا. آیا می‌دانید چینی‌های مسلمان نمازشان را به زبان فارسی اقامه می‌کنند و مثلا می‌گویند دو رکعت نماز صبح بجا می‌آورم، قربه‌الی‌ا...؟ 

زبان مراسم عقدشان هم فارسی است، چون اسلام را به روایت ایرانی آن می‌شناسند، نه روایت عربی و اسلامی آن.
همین‌طور است. آقامرتضی تاکید می‌کرد و اصرار داشت که درخصوص این حوزه حتما کار کنیم و مستند و جدی و دقیق هم کار کنیم. یعنی در کنار حوزه تمدنی تفکر انقلاب اسلامی، باید به‌دنبال حوزه تفکری ایران قدیم نیز باشیم. ضمنا توجه داشته باشیم که حالا و بعد از قرن‌های طولانی به مدیترانه رسیده‌ایم. 

به نظرم خوب است که روشنگری کنیم و توجه داشته باشیم درحال‌حاضر به لحاظ میدانی در جایگاهی بهتر از دوره ساسانی ایستاده‌ایم. دوره‌ای که یک مستشار نظامی می‌توانسته است از شمال چین سوار یک وسیله زمینی شود و تا مدیترانه و مرز فعلی سرزمین‌های اشغالی سفر کند؛ اتفاقی که بعد از قرن‌ها دوباره تکرار شده و وضعیت‌مان بهتر است، چون همه نهاده‌های نظامی را خودمان در اختیار داریم و مثلا مثل دوره صفوی نیستیم که یهودیان هم به ما و هم به رقیب توپ و اسلحه روز فروختند. البته به‌موقع به ما باروت نرساندند و باعث شکست‌مان شدند. 
در حقیقت اگر بخواهیم حوزه تمدنی ایران اسلامی را پس از انقلاب اسلامی ترسیم کنیم، از شانگ‌های چین شروع می‌شود تا دریای مدیترانه و به قولی بندر «طرطوس سوریه» تداوم و گستردگی دارد.

یعنی تمامی کشور‌های ایران فرهنگی را دربر می‌گیرد. 
بله، دقیقا دربر می‌گیرد، چون همین الان هم اگر به منطقه قفقاز بروید، بعضا در ترانه‌های زنان و مادران آن وادی شعر‌های فولکلوریک ترکی را می‌شنوید که دارند زمزمه می‌کنند.
 
در تاریخ هم آمده است که می‌گویند: جاشو‌های رود سند وقتی که پارو می‌زنند برای هماهنگی بیشتر، شعری از سعدی را همخوانی می‌کنند. 
بله، رفتن مسلمانان به هند ماجرای جالبی دارد. میرسیدعلی همدانی ۷۰۰ و اندی سال پیش با تعدادی از سادات از ایران کوچ می‌کند و در دل هند، کشمیر را تاسیس می‌کنند که به ایران صغیر معروف است. نقل است که او در سال ورودش ۷۰ هزار بودایی را مسلمان شیعی می‌کند. او ضمن این که ۷۰۰ نفر از سادات و علما را با خودش می‌برد، هنر‌هایی مثل فرشبافی، شالبافی، گلیم‌بافی، سفال‌سازی، صنایع چوب و امثالهم را نیز به همراه می‌برد که هنوز هم شما معروفیت شال کشمیر را که یادگار ایشان است، می‌شنوید. هنوز هم در طول دریاچه «دل و نگین» در ایالت سری‌نگر هند، پارو‌زنان ندای فارسی «یا شاه همدان مددی» سر می‌دهند که فیلم آن را ضبط کرده‌ام. 
پس اگر حالا هم بخواهیم برویم و تفکر شیعی را دنبال کنیم، باید همان‌گونه عمل کنیم، چون آن زمان میرسیدعلی همدانی توجه داشته است که فقط بردن روحانی برای تبلیغ شریعت و دعوت مردم به دین کفایت نمی‌کند و باید حتما تعدادی از اساتید هنرمند در رشته‌های مختلف را هم ببرد و از وجود آنان استفاده کند و با چنین تفکری حتما از ۷۰۰ نفر، حداقل ۶۰۰ نفر آن، اساتید هنر‌های مختلف بوده‌اند که توانسته‌اند چنان تاثیر عمیق و مهمی بگذارند. 

چیزی که می‌توان گفت، مشی علمی پیامبر گرامی اسلام (ص) نیز بوده است. زیرا آن‌گونه که می‌گویند کمتر شنیده شده است، پیامبر به هنگام ورود به مدینه ابتدا و خیلی هوشمندانه اوضاع اقتصادی مردم را مورد توجه قرار می‌دهد و رونق می‌بخشد. شغل ایجاد می‌کند و بعد از آن است که دعوت به اسلام در دستور کار قرارمی‌گیرد. 

شک نکنید، حتما این‌گونه بوده است،، زیرا اگر ثروت حضرت خدیجه (س) نبود، شاید نمی‌شد کار زیادی از پیش برد و درواقع ثروت حضرت خدیجه (س) بود که اسلام را پیش برد. اصلا زمانی که حضرت داوود و موسی به پیامبری خوانده شدند، مشغول چوپانی و کار مفید بودند.

و این تجربه‌های عملی خیلی سازنده هستند که باید احصا، ثبت و حفظ شوند. به گمانم شما از معدود افرادی هستید که موفق شدند با بن‌لادن و ملاعمر دیدار داشته باشند.
بله، من حدود یک ماه با بن‌لادن زندگی کردم. البته ملاعمر را به اتفاق آقای محمدحسین جعفریان دیدیم. ملاعمر آدم خیلی احمقی بود، اما بن‌لادن خیلی متفکر بود. این را می‌گویم تا در تاریخ ثبت شود. به گفته بن‌لادن حمله به برج‌های دوقلو در آمریکا که به حمله ۱۱ سپتامبر معروف شد، کار گروه القاعده نبود. در گفت‌وگویی که با بن‌لادن داشتم، پرسیدم این حمله اگر کار شما نبود، چرا مسئولیت آن را بر عهده گرفتید؟ بن‌لادن گفت: «من بر عهده نگرفتم، بلکه بار اول ایمن الظواهری که همرزم خالد اسلامبولی، قاتل سادات بود آن را برعهده گرفت و البته من هم دیگر حرفی نزدم. احتمالا او فکر کرده بود که اگر مسئولیت این حمله را بر عهده بگیرد، القاعده یک‌شبه جهانی می‌شود و می‌تواند نیروی بیشتری جذب و اهداف خودش را دنبال کند.» درست هم می‌گفت، چون عملیات پیچیده ۱۱ سپتامبر اصلا کاری نبود که القاعده بتواند آن را انجام دهد. جالب است. بن‌لادن به من گفت من کتاب‌های استاد محمدتقی شریعتی را خوانده‌ام، تفسیر المیزان را هم می‌خوانم. وقتی که دید انگار من باور نکرده‌ام، راننده‌اش را صدا زد و گفت برو فلان کتاب را بیاور که او هم رفت و کتاب را آورد و نشان داد تا باور کنم. 
می‌خواهم این را بگویم که ما گاهی به دست خودمان، دشمنان احمق‌مان را تبدیل به دشمن دانا می‌کنیم که بعد‌ها می‌تواند به یک چالش بزرگ منطقه‌ای تبدیل شود. ما باید حواس‌مان باشد که برخی چالش‌ها را می‌توان با درایت حل کرد. د‌رمورد اختلافاتی که در باره هیرمن دامن زده شد، اگر وضعیت اقتصادی خوب باشد و بتوانیم پروژه انتقال آب عمان را به سیستان‌وبلوچستان انتقال دهیم، پنج سال دیگر نیازی به آب هیرمند نداریم که بخواهیم آن را تبدیل به چالشی خسارت‌بار و بی‌نتیجه کنیم. 

یعنی فتنه‌ای از ریشه کنده می‌شود که انگلیسی‌ها ۴۰۰ سال قبل آن را چیده و از سال ۱۳۵۴ آن را مدیریت کرده است تا آن را به فتنه‌ای بین ایران و افغانستان تبدیل کند. 
صحبت از انگلیسی‌ها شد و باید اطمینان داشته باشیم که پشت هر فتنه‌ای، یهودیت خوابیده است. زیرا این تفکر یهود است که می‌گوید من سنگ بنایی را می‌گذارم که فرزند و نوه‌ام از آن استفاده کنند. بر خلاف تفکر ما ایرانی‌ها که گمان می‌کنیم هر سنگ بنایی که می‌گذاریم باید خودمان از آن استفاده کنیم. به همین خاطر نیز در سال هزار و هفتصد و هفتاد و چند، یهود اولین روزنامه‌اش را پایه‌گذاری و چاپ می‌کند تا دو قرن بعد استفاده‌اش را ببرد. 

همین است که درجا می‌زنیم. باید از خودمان بپرسیم در مقابل این تفکر دشمن ما چند فیلم در حوزه افغانستان، پاکستان و غزه که مسأله روز مسلمانان است تولید کرده‌ایم؟
شما فیلم را می‌گویید، اما ببینید همین حالا که غزه مسأله روتین روز شبکه‌های خبری است ما چه می‌کنیم. ابتدا اخبار هواشناسی را می‌گوییم و تازه بعدش خبرنگار ما درحالی‌که پشت سرش تاریک است، می‌آید و می‌گوید مثلا حزب‌ا... درخصوص فلان مسأله بیانیه داد. خب! مرد حسابی اگر بیانیه باشد که حتما ما از آن خبردار شده‌ایم. تو باید از صحنه و کف میدان خبر بدهی، نه تکرار خبر‌هایی که سوخته و ارزش خبری ندارد. اصلا خبرنگار ما آنجاست که برود خبرسازی کند و اگر غیر از این باشد، کارش وقت تلف کردن است. 
بگذارید خاطره‌ای از جنگ ۳۳ روزه بگویم که برای تاریخ بماند. در این جنگ شش اکیپ خبری به لبنان آمده بودند که هرکدام باید در یکی از مناطق بعلبک، صودر، صیدا، زاحیه و... مستقر می‌بودند. فکر کنم روز ۲۶ جنگ بود که دیدم این شش گروه هم در یک نقطه دارند ناهار می‌خورند. من عصبی شدم و به رئیس تلویزیون گفتم این چه وضعی است که شش گروه خبری همه در یک نقطه حضور دارند؟ تازه ایشان سؤال می‌کرد که ایرادش چیست؟ محکم توی سرم زدم و گفتم خدایا! ما رو ببین به کی می‌گوییم. تازه دارد می‌پرسد ایرادش چیست؟ موضوع این بود که خبرنگار ما آنجا می‌نشست پشت شش مونیتور، خبر‌ها را می‌خواند و یکی هم در تهران می‌نوشت و پخش می‌شد و اسمش هم این بود که ما در منطقه جنگی و عملیاتی خبرنگار و گزارشگر داریم! این یعنی فاجعه! 

درواقع می‌توان ادعا کرد امروز هم نسبت به گذشته‌ای که دفاتر مستقر در کشور‌ها و مناطق جنگی نداشتیم، اتفاق ویژه‌ای نمی‌افتد و شاید تنها تفاوتش این باشد که این روایت دست‌اول‌تر است، اما روایت ویژه و مؤثری نیست، اما حضور دوستانی مثل شما اثر‌بخش بوده است. 
بله، این اشکال که بوده و باید برای آن فکری بشود، اما در مورد حضور من و دیگر دوستان مستند‌ساز باید بگویم چند باری هم به ضرورت خبر ارسال کرده‌ام، ولی من مستند‌ساز هستم و کارم با خبرنگار که در لحظه خبر می‌دهد، فرق می‌کند و فرقش این است که من در صحنه حاضر می‌شوم و عکس و فیلم می‌گیرم تا بعدا در زمان مناسب خودش با تفسیر و تحلیل دقیق آن را به نمایش بگذارم. درواقع کار مستند‌ساز این است که با جمع‌آوری مستندات در زمان وقوع بحران، حادثه، جنگ و ... و انتشار آن در زمان مناسب به روشن‌شدن حقیقت کمک می‌کند. به‌طور مثال در جنگ ۳۳ روزه زمانی که صهیونیست‌ها یک روستا را زدند، ما زودتر رسیدیم و فیلم گرفتیم. یک گروه خبری حدود ۲۰ دقیقه بعد رسیدند و ما برای این که خبر تازه باشد، آنچه را ضبط کرده بودیم به آن‌ها دادیم تا پخش کنند. به گروه‌های خارجی هم از این کمک‌ها کردیم، مثلا در کوزوو و بوسنی، چون می‌خواستیم از جنایت صرب‌ها که در یک بازار ۶۰ نفر را کشته بودیم پرده برداریم و ضمنا از دیگر گروه‌ها یک روز زودتر رسیده بودیم، فیلم را دادیم تا پخش کنند. 
یا در مورد دیگری در سومالی از سقوط هلیکوپتر‌های آمریکایی فیلم گرفتم و لحظه‌ای را که خلبان هلیکوپتر را بعد تیراندازی از سوی او و سقوط هلیکوپتر دستگیر می‌کنند و به وانت می‌بندند و روی زمین می‌کشند مستند کرده‌ام. اتفاقی که فیلم سینمایی «بلک هاوس» را براساس آن ساختند و زمانی که فیلم را می‌بینید دقیقا همان صحنه را گذاشته‌اند. در آن روز هیچ خبرنگاری در موگادیشو نبود. بعد‌ها و زمانی که فیلم را آوردم در اینجا به من گفتند: آقای برجی این صحنه‌ها خیلی تحقیرآمیز است و ما نمی‌خواهیم که آمریکایی‌ها این‌قدر ذلیل شوند! گفتیم آقا! یعنی چی که نمی‌خواهید؟ لطفا یک متر و معیاری به ما بدهید که بدانیم تا چه میزان باید حقارت و ذلیل‌شدن آن‌ها را در مقابل مردمی که به آن‌ها ظلم می‌کنند، آن‌ها را به گلوله می‌بندند و قتل‌عام می‌کنند، نشان دهیم. همین اتفاقی که امروز در ارتباط با دانشجویان مدافع غزه در دانشگاه‌های آمریکا رخ می‌دهد، گویای دموکراسی آمریکایی است. لیبرال‌دموکراسی در این کشور خیلی وقت است که تمام شده و غرب به معنا واقعی فروپاشیده. آن‌وقت استاد دانشگاه تهران آقای زیباکلام می‌آید و می‌گوید من برای حوادثی که اینجا می‌گذرد متاسفم. 

او که دیگر به جلبک تبدیل شده و تکلیفش روشن است! او را می‌گذارند حرف بزند تا روشن شود ته تفکر جریانی که او نمایندگی می‌کند چیست. آن سرسپردگی و این‌که از روی پرچم (آمریکا) رد نمی‌شود و به آنچه در دنیا می‌گذرد فقط نگاه می‌کند و .... کار برخی از این‌ها از حماقت هم گذشته است. 
و خطر بزرگ این است که امثال این‌ها ۴۰ سال در دانشگاه‌ها به بچه‌های ما مثلا چیز یاد داده‌اند. واقعا این‌ها چه یاد داده‌اند؟! غیر از وحشت و خودتحقیری چه یاد داده‌اند؟! 
آقامرتضی جمله‌ای در مورد خاتمی دارد که می‌گوید: خاتمی مرعوب غرب است. یعنی غرب برای او یک تابو است. مرعوب است و زمانی که رئیس‌جمهور می‌شود، همین مرعوب‌بودن کار دستش می‌دهد و هنوز هم دارد کار دستش می‌دهد. 

در صورتی که ما نیازمند این هستیم که در مسند ریاست جمهوری و تصدی کار فرهنگی، کسانی بنشینند که مرعوب فرهنگ ایرانی هستند. 
بله، واقعا وزیر ارشاد و فرهنگ اسلامی باید در حوزه تمدنی ایران حرفی برای گفتن داشته باشد. به نظرم رسانه ما در ارتباط با تاریخ تمدنی ایران، مفلوک و دست خالی است. 

آقای برجی عزیز! شما تجربه حضور در جنگ‌ها و نسل‌کشی‌های مسلمانان را داشته‌اید، در جنگ ایران و عراق که حضور موثر داشته‌اید و چندین بار مجروح و به افتخار جانبازی نایل آمده‌اید. بعد هم حضور در بیش از ۱۵ جنگ را در پرونده کار حرفه‌ای خود دارید. موضوعی که برایم همیشه جذاب بوده، این است که فارغ از حکومت‌های این کشورها، مردمان این مناطق چه عشق خاصی به ایران و انقلاب اسلامی دارند که شما برای‌شان این همه انرژی گذاشته‌اید؟ لطفا در این‌خصوص برای‌مان بگویید. 
اجازه بدهید خاطره‌ای تعریف کنم که به گمانم پاسخ این سؤال شما هم خواهد بود. در ویتنام به شهری به نام کوچی رفته بودیم. در یک مغازه وقتی صحبت از ایران شد، دیدم این نام برای‌شان تازگی دارد و هرچه تلاش کردم بگویم ایران کجاست، متوجه نمی‌شدند. یک دفعه یاد عکس حضرت امام روی اسکناس افتادم و یک اسکناس بیرون آوردم و نشان دادم و گفتم این نشان کشور من است. صاحب مغازه با دیدن عکس حضرت امام (ره) انگار که ذوق کرده باشد، با اشاره به عکس امام گفت: فهمیدم، ایران، خمینی، آمریکا. شما از همان کشوری هستید که رهبر آن با آمریکا سرشاخ شد و هیمنه‌اش را فروریخت. در این قضیه دو ماجرا برجسته بود. یکی این که فهمید ما ایرانی هستیم و جنبه دوم ماجرا از نگاه او، ما از کشوری آمده بودیم که با آمریکا سرشاخ شده بود. 

این موضوع را در افغانستان چگونه دیدید؟ 
در یکی از سفرهایم به افغانستان با فرارسیدن زمستان و بسته شدن جاده‌هایی که فقط می‌توانستیم با اسب در آن تردد کنیم، مجبور شدم هشت ماه در یک روستا بمانم. هیچ راهی برای رفت یا حتی برگشت وجود نداشت و من تصمیم گرفتم با همان امکاناتی که داشتم، مدرسه‌ای راه بیندازم و به بچه‌های روستا درس بدهم. پول خوبی همراهم بود و سفارش ساخت خانه‌ای را دادم که محل حضور و درس‌خواندن بچه‌ها هم باشد. خدا می‌داند چنین کاری از طرف یک ایرانی که طبیعت او را در آن روستا گیر انداخته بود، چقدر برای‌شان مهم و باعث عزت و سربلندی کشور همسایه یعنی ایران اسلامی بود. 
یا در آفریقا به شهری رفته بودیم که فقط یک کیلومتر خیابان آسفالته داشت، درعین‌حال وقتی می‌گفتم از ایران آمده‌ام، می‌پرسیدند شما آنجا جاده آسفالت هم دارید؟ موضوعی که باعث شد در سفر‌های بعدی تعدادی عکس از ایران تهیه و آلبوم کنم تا آن‌ها بتوانند واقعیت‌های ایران را از قاب دوربین و با چشمان خودشان ببینند و ما در جهان این‌قدر ناشناخته و مظلوم نباشیم. 
از محبت مردم اقلیم ایران فرهنگی هرچه بگویم کم است. در سفری به مرو رفته بودیم. وقتی شنیدند ایرانی هستیم، اصرار که باید به خانه ما بیایید و بعدش هم، چون یکی از میزبانان مراسم عروسی داشت، ما را نگاه داشت تا بتواند به همشهریانش پز بدهد که کسانی از ایران در عروسی من شرکت کرده‌اند. این مهر و علاقه بین مردم ایران فرهنگی این‌گونه است و سرمایه عظیمی است که ما از آن غافلیم. 

به دلیل نوع حرفه و کیفیت حضوری که در کشور‌های مختلف داشته‌اید، حتما مراودات و ارتباطات نزدیکی با رایزنان فرهنگی سفارت یا نمایندگی‌های جمهوری اسلامی در این کشور‌ها داشته‌اید، از این تجربه هم برای‌مان بگوید. 
در این مسافرت‌ها و رفت و آمدها، با حدود ۶۰ نفر از رایزنان فرهنگی کشورمان مراوده و ارتباط داشته‌ایم. بجز چند نفری بقیه را این کاره ندیدم. یکی از آن‌ها شهید صادق گنجی، رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در پاکستان بود که در ۲۵ سالگی به این مسئولیت گمارده شد و در عرض سه ماه زبان اردو را به طورکامل یاد گرفت. ایشان به عنوان یکی از رایزنان برجسته فرهنگی در خارج از کشور، منشأ خدمات فراوانی شد و متاسفانه در روز ۲۸ آذر ۱۳۶۹ در شهر لاهور ترور شد. این جوان برومند و نابغه در لاهور به گونه‌ای رفتار کرده بود که طرف می‌آمد و مسائل خصوصی زندگی‌خودش را برای او تعریف و با او درد دل می‌کرد. تک و توک آدم‌های اندیشمند و آگاه دیگری را هم دیدم، اما اکثر افرادی که به عنوان رایزن فرهنگی منصوب شده بودند، فشل و ناکارآمد بودند. به نظرم اگر یک نفر روزنامه‌نگار با چند سال تجربه و خوش‌فکر را به جای آن‌ها می‌گذاشتند، بهتر و برای پیشبرد امور فرهنگی در خارج از کشور موفق‌تر بود. 

این در حالی است که این افراد پیشانی فرهنگی ما در کشور‌های دیگر هستند و باید ادبیات و تاریخ بدانند، سعدی و فردوسی را بشناسند و مهم‌تر از آن با پیشنیه تاریخی و تمدنی کشور آشنا باشند و بتوانند با نهاد‌های فرهنگی و مردم آن کشور‌ها ارتباط برقرار کنند. 
همین‌طور است!، چون اگر این ارتباط برقرار نشود، تمام آن انرژی و سرمایه‌ای که خرج می‌شود، عملا هدر می‌رود. 

با تجربه حضور شما در سفر به بیش از ۱۰۰ کشور جهان و ۱۶ جنگ که معمولا یک طرف آن مسلمانان بوده اند، می‌خواهم سؤالی بپرسم. آیا این نظریه درست است که در تمامی نسل‌کشی‌ها ردپا‌ها و رفتار‌های مشابه و مشترکی مثل دریدن شکم زنان باردار، قتل نوزادان و کودکان و... وجود دارد. 
بله متاسفانه. یکی از این روش‌های وحشیانه و غیرانسانی «شرط‌بندی جنین» است که ما در افغانستان، اسرائیل، چچن، کشمیر، عراق، سوریه و‌... شاهد این فاجعه هستیم. معنای چنین امر مشترکی این است که ما می‌خواهیم حتی جنینی را که هنوز شکل کامل انسان به خود نگرفته و نوزادی را که متولد نشده از بین ببریم تا فردا شاهد بالیدن و مقاومت او در برابر غارتگری و اشغال و درنده‌خویی خودمان نباشیم و کار‌ها و اهداف‌مان را بهتر پیش ببریم. 

ردپایی که می‌توان آن را در رفتار صهیونیست‌ها در طول تاریخ و به‌طور مکرر دید! 
باید بگویم که محال است اتفاق در دنیا رخ بدهد و صهیونیست پشت آن نباشد. بله این دستوری است که از یک جبهه متحد صادر می‌شود و آن هم یهود به معنای واقعی آن است و همچنان هم ادامه دارد. ردپایی که در همه وقایع مهم تاریخی دیده می‌شود. نمونه روشن آن اندلس است، نمونه‌ای که ما به اشتباه گمان می‌کنیم کلیسای پشت سر قضایا و شکست تلخ مسلمانان در اندلس است؛ در صورتی‌که با واکاوی دقیق موضوع می‌توان دریافت که در آن ماجرا کلیسا بازیچه و قربانی دین یهود است به‌طوری‌که من گمان می‌کنم مسیحیت را یهودیت بنیان گذاشته است. در حقیقت پشت سر همه این نسل‌کشی‌ها یک تفکر است و آن هم تفکر یهود است. 
اساسا تفکر یهود این است که می‌خواهد بگویند تمدن یهود قدیمی‌تر از تمدن ایرانی است و همه تلاش‌شان این است که چنین امر جعلی و بی‌ریشه‌ای را به دنیا ثابت کنند، در صورتی‌که تمدن ایرانی خیلی قدیمی‌تر و غنی‌تر از تمدن یهود است. جالب است که اگر خوب دقت و مطالعه کنیم اموری مانند فتنه و جادوگری و چنین اتفاقاتی همه‌اش ریشه در دین یهود دارد؛ موضوعی که مدتی پیش آقا فقط به آن اشاره‌ای کردند و رد شدند و اهل معنا آن را خوب گرفتند و دریافتند. 

یک اصلاحی هم باید در این حرف صورت گیرد و بگوییم آن جریانی که دین یهود را تحریف کرده است، مورد نظر ماست. یعنی همان بخش نفرین شده قوم یهود که در قدیم به آن جهود گفته می‌شد و امروز به‌عنوان صهیونیست از آن نام می‌بریم؛ و نکته مهم دیگر این که این‌ها بعد از قیام تنباکو که قدرت تفکر شیعی را شناختند، متوجه اهمیت و از نگاه خودشان خطر آن شدند و رفتند و بدل‌های آن مانند شیعه انگلیسی را ساختند که تا امروز هم این کینه از تمدن ایرانی ادامه دارد. 

اجازه بدهید که سخن را با این سؤال به پایان ببرم که با این همه تلاش شما، از‌جمله حضور در ۱۶ جنگ خطرناک و سهمگین، چه رفتار و برخوردی با شما انجام شده است. به نظر می‌رسد با چنین پرونده پرباری باید حلوا حلوای‌تان کرده باشند و روی سرشان بگذارند. 
نه برادر، از این خبر‌ها نیست. بگذارید باز هم تجربه زیسته‌ای را در قالب یک خاطره برای‌تان بگویم. در یکی از سفر‌ها حادثه‌ای پیش آمد و من و محمد‌حسین جعفریان به‌شدت مجروح شدیم. پای من از شش ناحیه شکست و محمد‌حسین هم جراحات سختی برداشت به‌گونه‌ای که از کمر به پایین را گچ گرفتند و ۴۵ روز در کابل بودیم.
همان زمان هیاتی دپیلماتیک به سرپرستی آقای بروجردی از ایران به کابل آمده بود. ما با سختی زیاد به کابل رسیده بودیم و نیاز به درمان بهتر و مراقبت‌های پزشکی داشتیم. من نزد آقای بروجردی رفتم و گفتم اوضاع محمد‌حسین جعفریان خیلی خراب است، هواپیما هم که جا دارد، او را هم با خودتان به ایران ببرید. موضوع که مطرح شد از ۲۵ نفر هیات، ۲۷ نفر اعلام آمادگی کردند، یعنی خلبان و کمک‌خلبان هم پذیرفتند که این کار انجام شود. ضمنا مطرح کردم که موضوع را با هواپیمایی هند در میان گذاشته‌ام و پذیرفته‌اند که ایشان را تحویل بگیرند و در تهران تحویل دهند، فقط ۵۰۰۰ دلار هزینه دارد که باید تامین شود. ماجرا گذشت و شبی که هیات عازم ایران بود رفتم و پرسیدم که چه کار می‌خواهید بکنید؟ ایشان گفت: آقای برجی! واقعیتش این است که این گروه یک هیات دیپلماتیک است و این کار به پرستیژ گروه بر‌می‌خورد.
در صورتی‌که وقتی آلفرد یعقوب‌زاده، عکاس ایرانی مقیم فرانسه در چچن مجروح شد، اعلام آتش‌بس کردند، با صرف چند هزار دلار یک هواپیما در فرودگاه نشست و او را به یک تیم پزشکی مستقر در هواپیما منتقل کردند و آقای ژاک شیراک (رئیس‌جمهور وقت فرانسه) به او نشان شوالیه سیاه اهدا کرد. 
در موردی دیگر دو خبرنگار فرانسوی در عراق اسیر و بعد از شش‌ماه آزاد شدند و به قبرس رفتند. در قبرس وزیر خارجه فرانسه به استقبال آنان آمد و زمانی که به فرانسه رسیدند، رئیس‌جمهور فرانسه سفرش به اروگوئه در آمریکای‌جنوبی را نیمه‌کاره رها کرد تا از آنان در پاریس استقبال کند و بعد از دیدار و صحبت با آنان به ادامه سفرش پرداخت؛ اما محمدحسین جعفریان ۵۰ روز دیگر در کابل ماند و چه‌بسا اگر زودتر به ایران منتقل می‌شد، آسیب کمتری می‌دید. 

آن‌ها می‌فهمند که باید قدر ژنرال‌های فرهنگی خود را بدانند.
من روزی به آقای بروجردی گفتم که شما باید روزی بابت این رفتارتان جواب خدا را بدهید. ضمن این‌که اشاره کردم کاش معنا و قدرت رسانه را می‌دانستید، چون اگر این اتفاق برای یک سرباز آمریکایی رخ می‌داد و هیاتی از آمریکا در کابل حضور می‌یافت، شخص رئیس‌جمهور آن کشور میله برانکارد این سرباز شجاع را می‌گرفت و با افتخار او را سوار هواپیما می‌کرد. در موردی دیگر در سارایوو دوربین عکاسی خودم را فروختم تا با پول آن بلیت بخرم و به ایران بازگردم، چون فقط بلیت رفت گرفته بودم و بلیت برگشت نداشتم. منظورم از بیان این خاطرات و مسائل آن بود که در پاسخ سؤال شما و انتظار حلوا حلوا کردن بگویم ما این‌گونه و بی‌ادعا رفتیم و کار کردیم، بی‌وفایی دیدیم و ایستادیم و باز هم می‌ایستیم. 

می توانم تصور کنم که چه سختی‌هایی کشیده‌اید، اما بفرمایید اشهدتان را کجا خواندید؟
همه‌جا، چون هرجا می‌رفتیم، صحنه جنگ بود و هر لحظه خطر مرگ تهدیدمان می‌کرد. برای نمونه در افغانستان واقعا اشهدم را خواندم، چون طرف اسلحه را روی سرم گذاشت و می‌خواست شلیک کند که فرمانده‌اش آمد و گفت:‌ها مرتیکه! چه می‌کنی! گفتم لت و کوبش کن، نگفتم فیر کن که! موضوع از این قرار بود که او گفته بود بزنش و منظورش کتک‌زدن من بود، اما برداشت نیروی ایستاده بالای سرم این بود که او را با گلوله بزن و واقعا اگر فرماندهش به‌موقع دخالت نکرده بود او شلیک می‌کرد و تمام!

و سؤال مهم دیگرم این است که چرا کم نمی‌آوری و نمی‌بری آقارضا؟ 
واقعا جایی برای خستگی نمی‌بینم. اگر یک راه روشنی پیش چشمم بود که ببینم کار‌ها بر وفق مراد پیش برود، شاید آن‌وقت می‌گفتم خب رضا، خسته شدی و کار‌ها هم که روبراه شد، حالا وقت خستگی‌درکردن است. یادمان نرود که ما یک وظیفه بزرگ تاریخی بر عهده داریم که خستگی و بریدن و ناامیدی در آن راهی ندارد و باید پیش‌رفت و با توکل قدم برداشت، پس جای ناامیدی و بریدن نیست. اعتقاد دارم که برخی از همین بچه‌ها و دوستان ما که به‌اصطلاح بریده‌اند، اگر تجربه حضور در جنگ ۳۳ روزه را داشتند نمی‌بریدند، چون در آن صحنه مرگ و زندگی پنجره‌هایی به روی‌شان گشوده می‌شد که متوجه می‌شدند در این مسیر خستگی و ناامیدی و بریدن معنایی ندارد. 

نکته پایانی این گفتگو هم توصیه شما به جوانان ۱۵ و ۱۶ساله‌ای باشد که تصور کنیم تجربه و تعلقات شما را در آن سن دارند. مسیری که شما پیموده‌اید و همه ناملایمات آن را تحمل کرده‌اید و هنوز هم اعتقاد دارید که در این راه جایی برای ناامید شدن و بریدن نیست. حرفی از طرف رضا برجی بزنید که باعث شود جوان ما کم نیاورد و نبرد.
من به جوانی در همین سن‌وسال که سؤال مشابهی داشت و از توانایی‌هایی هم در زمینه کار‌های هنری و عکاسی برخوردار بود گفتم آیا می‌توانی به هرات بروی؟ به او توصیه کردم که از هرات شروع کند. پس توصیه‌ام به جوانان این است که شجاع و جسور باشند و از کار‌های کوچک شروع کنند و مطمئن باشند که اگر هدف داشته باشند، کار‌های بزرگی انجام خواهند داد؛ و توجه داشته باشیم که کلیدواژه چنین کاری «توکل» است که می‌تواند هر قفل و گرهی را بگشاید. از فرصتی که برای این گفتگو فراهم کردید ممنونم.

من هم از صبر و حوصله و حضور شما در این گفتگو سپاسگزارم.

نظر شما