شناسهٔ خبر: 62584631 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جهان نیوز | لینک خبر

ماجرای طعم چایی که از محافظ حاج قاسم به جا ماند

تمام لحظاتی که کنار عمو وحید بودیم برای ما خاطره انگیز بود. یک شب مثل همیشه منزل آقا جون بودیم. همه رفتند و من پیش عمو ماندم. برای من از سفر حرف می زد. از زیارت بی بی زینب(س) و زندگی ایشان.

صاحب‌خبر - گروه فرهنگی جهان نيوز: هر زمان عمو از سوریه می آمد، می رفتیم خانه ی بابا جون. من و برادر و پسر عمویم دور هم جمع می شدیم و اسم فامیل بازی می کردیم.

ما سه تا بچه ها هر جا گیر می کردیم، سریع از مامان و بابا، عمو و زن عمو یا بابا جون و مامان جون می پرسیدیم. عمو اعتراض می کرد که قبول نیست، شما جر زنی می کنید! آخر چند نفر به یک نفر؟

عمو موقع بازی هر اسمی که دلش می خواست، توی ورقه می نوشت.

اسم های من در آوردی که توی هیچ کتابی نوشته نشده بود! وقتی هم اعتراض می کردیم که این اسم ها از کجا آمده، در جواب می گفت: «این اسم ها وجود دارن، شما نشنیدین.»

می گفت که مثلا فلان غذا برای فلان شهر است و این شهر عجیب، در فلان کشور!

تمام لحظاتی که کنار عمو وحید بودیم برای ما خاطره انگیز بود. یک شب مثل همیشه منزل آقاجون بودیم. همه رفتند و من پیش عمو ماندم. برای من از سفر حرف می زد. از زیارت بی بی زینب(س) و زندگی ایشان.

رفت دو استکان چای ریخت، گذاشت داخل سینی و با قندان آورد پیش من. گفت: بخور عمو جون، بخور! داخلش دارچین ریختم. مزه اش تا آخر عمر یادت نمی ره.»

یک قلپ خوردم دیدم تند شده. پرسیدم: «عمو چرا تند پس؟» گفت: «دارچین تنده دیگه.»

بعد از دو ساعت معلوم شد به جای دارچین فلفل ریخته بود!

همانطور که عمو گفته بود، طعم آن چای تا آخر عمر یادم می ماند.

در کنار این خاطرات رنگارنگ، یکی یادگاری خیلی خوب از عمو دارم. یک روز منزل آقاجون بودم که عمو از سوریه زنگ زد. گفتم: «این بار می‌خوام سوغاتیم رو خودم انتخاب کنم.»

پرسید: «چی می خوای عمو؟» گفتم: «از سوریه برای من چادر مشکی میاری؟»

گفت: «نمی تونم جنس خوب انتخاب کنم. میام ایران با هم می‌ریم می‌خریم.»

بعد از اینکه از ماموریت برگشت، مدام بهش می گفتم: «عمو پس کی می ریم؟»

برای خریدن چادر خیلی عجله داشتم.

یک روز خودش زنگ زد و گفت: «کیمیا، عزیز عمو، آماده شو بیام دنبالت بریم برای خرید چادر.»

من و مامان جون همراه عمو رفتیم پاساژ پشت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) به کمک مادر جون چادر مشکی آماده خوشگل انتخاب کردیم. بعد از خرید چادر، دستی روی سرم کشید و گفت: «این چادر هم یادگار عمو وحیدت.»

به روایت برادرزاده شهید

برگرفته از کتاب «من محافظ حاج قاسمم»
خاطرات شهید وحید زمانی‌نیا (عضو تیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی)

بیشتر بخوانید:
خاطره زیبا از نوجوانی محافظ جوان حاج قاسم
شهیدی که آدرس بیشتر هیئت‌های تهران را بلد بود

نظر شما