وقتي براي نخستين روز سر كلاس درس حاضر شد، تمام وجودش چشم شده بود و همهچيز را از طريق چشم هايش ميبلعيد. همان روز تصميم گرفت كه خودش را وقف بچهها كند، بچههايي كه به او نياز داشتند. خانم دكتر يكتا خانم پناهپور، درس و دانشگاه را كنار گذاشت و زندگياش را گذاشت براي بچههايي كه نياز به محبت و عشق داشتند، چيزهايي كه براي خرج كردن آن نياز به روحي بزرگ است. بدون هيچ انتخاب و ناخواسته به مدرسه شيرآباد براي تدريس فرستاده شد، اما زماني كه دوره كارياش تمام شد و مجبور بود به شهر و ديارش بازگردد با خود احساس كرد كه نيمي از وجودش را نزد بچهها گذاشته است. معلم قصه ما اگر مادرش را از دست داده بود حالا در عوض مادر 31فرزند شده بود.
مرگ پدر و برادر باعث شده بود تا او كمي از درس فاصله بگيرد و درنهايت در دانشگاه زاهدان در مقطع دكتري زبانشناسي زبان انگليسي پذيرفته شود. هر چند كه دانشگاه زاهدان يكي از دانشگاههاي معتبر بود اما براي خانم پناهپور، معلم جواني كه ساكن شيراز بود، راه زيادي محسوب ميشد. او بايد حدود 16ساعت راه را طي ميكرد تا به زاهدان برسد، همين مسئله هم باعث انتقال او شد؛ «17سال در آموزش و پرورش در مقطع چهارم دبيرستان و پيشدانشگاهي و 6سال هم در دانشگاه فردوسي مشهد مشغول تدريس بودم. با قبوليام در دانشگاه انتقالي گرفتم اما همزمان با انتقاليام، سومين حادثه تلخ زندگيام رخ داد. زماني كه پدر و برادرم بر اثر حادثه فوت كردند تمام اميدم به مادرم بود، اما او هم درست اوايل مهرماه و زماني كه ميخواستم در دانشگاه ثبت نام كنم فوت كرد. مرگ او باعث شد كه به شيراز برگردم و بهصورت اينترنتي درخواست انتقاليام را ثبت كنم. تقريبا مرسوم است كه وقتي نيرويي دنبال كارهايش نميرود، او را به مناطق محروم ميفرستند. من هم كه در شرايط سختي بودم و پيگير كارم نبودم مجبور شدم كه انتخاب آنها را قبول كنم، چرا كه تا شيراز فاصله زيادي داشتم و از طرفي نميتوانستم كارم را از دست بدهم.»
هنوز چند روزي از مراسم خاكسپاري مادر نگذشته بود كه خانم پناهپور راهي زاهدان شد، تا هم تدريس كند و هم آموزش ببيند و مدرك دكترايش را بگيرد اما او هرگز تصورش را نميكرد اين سفر با تمام سفرهاي زندگياش فرق دارد. سفري به اعماق دنياي ناشناخته كه زندگي او را متحول ميكند.« حكمي كه براي من صادر شده بود، معلم اول دبستان مدرسه ابتدايي پسرانه امام رضا(ع) بود. مدرسهاي در شيرآباد زاهدان كه با خود شهر نيم ساعتي فاصله داشت. آنطور كه بوميها ميگويند؛ روستاهاي شيرآباد و همتآباد تا مرز افغانستان 13دقيقه فاصله دارد و نقطه صفر مرزي است.»
با آنكه خانم معلم سالهاي زيادي تدريس كرده بود، اما اين تدريس با تمام تدريس هايش فرق داشت. « هميشه يا استاد دانشگاه بودم يا به دانشآموزان رده بالاي آموزشي تدريس ميكردم درحاليكه در شيرآباد من بايد به بچههاي كلاس اول دبستان درس ميدادم، بچههايي كه سن آنها 6 سال بيشتر نبود. از طرفي رشته تحصيل من زبان انگليسي بود، درحاليكه بايد به آنها حروف الفبا، علوم و ديني و... را تدريس ميكردم. از هر لحاظ دگرگوني كامل در كار و تدريسم بهوجود آمده بود. ظاهرا هيچ ارتباطي بين من و بچهها وجود نداشت. البته ميگويم ظاهرا چون بعدا فهميدم كه چقدر اين بچهها در زندگي به من كمك كردند و ما رابطهاي خيلي صميمي باهم داريم.»
روز اول مدرسهها ، خانم پناهپور شال و كلاه كرد و راهي مدرسه شد، اما همين كه از شهر خارج و وارد محدوده روستا شد، حس عجيبي به او دست داد. صحنهاي كه هيچ كلمهاي قابليت توصيف آن را نداشت. « مسير تكاندهنده بود، به قدري كه حس كردم مرا از يك دنيا به دنياي ديگري پرتاب كردهاند. فاصله شهر تا روستا زياد نبود اما از هر لحاظي كه بشود فكر كرد متفاوت بودند. كنار خيابان پر بود از زباله و افرادي كه بين اين زبالهها در جست و جوي چيزي بودند. اوايل فكر ميكردم آشغالهاي پلاستيكي يا كاغذي را جمع ميكنند تا آنها را به بازيافت تحويل دهند. اما بعدها فهميدم كه نياز به زنده بودن آنها را وادار كرده بود تا در بين زبالهها به دنبال غذا بگردند. فقر در آنجا به انتهاي خودش رسيده است. حالت بچهاي را داشتم كه از دنيايي به دنياي ديگري وارد شده است. نگاهم پر بود از كنجكاوي، از چيزي بدم نميآمد، يا نميتوانم بگويم خوشم ميآمد. فقط تصاوير را ميديدم و با آنچه در سابقه ذهنيام از مدارسي كه ديده بودم مقايسه ميكردم.»
دنياي جديد خانم معلم به قدري براي او تعجبآور و عجيب بود كه روز اول او را از رفتن به سر كلاس منع كرد. خانم پناهپوربراي فرار از آن هياهو وارد دفتر مدرسه شد، اما دفتر هم وضعيتي بهتر نداشت. او با ديدن اين شرايط تنها يك تصميم گرفت كه از فردا، با اين هويت نباشد، بايد خودش را تغيير دهد. « تصميم گرفتم حتي طرز پوششم را تغيير دهم، لباسهايي بپوشم كه فاصلهاي بين من و بچههاي مدرسه نباشد. تصميم گرفتم نگويم كه من دكتر هستم و بگويم كه من هم يك انسانم و از خود شما هستم. لباسهاي بچهها خيلي وحشتناك بود، كثيف و پاره. اگر در خانوادهاي بودند كه به طرز پوشش بچه هايشان كمي توجه ميكردند، جاي پارگيها را وصله پر كرده بود. از كتاب و دفتر خبري نبود، يادم ميآيد تا نصف سال تمامي بچههاي كلاسم كتاب نداشتند و تا آخر سال بعضي از آنها كتاب نداشتند از دفتر و قلم هم خبري نبود و من بايد هر چند روز يكبار برايشان قلم، پاككن، تراش و دفتر ميخريدم و به بچهها ميدادم. جاي كتابها زير بغل بچهها بود، گاهي اوقات مادرها سليقه به خرج ميدادند و با طنابي از جنس گوني دور كتابها را ميبستند و يا در نهايت كيفي از گوني برايشان درست ميكردند.»
حياط خاكي مدرسه با دستاندازهاي ناهموار، بازي را براي بچهها سخت كرده است. مدرسه به 2 قسمت تقسيم ميشود، ساختمان قديمي كه طاقهايي با سبك قديمي با سقف كوتاه دارد و قدمتشان به سالها قبل برميگردد و ساختمان جديد كه 3كلاس دارد و از ظاهرش ميتوان حدس زد كه بهتازگي در همسايگي ساختمان قديمي ساخته شده است.
با آنكه شيرآباد نقطه مرزي بود اما تعداد دانشآموزانش فراتر از تصور او بودند. بيش از 400دانشآموز در 12كلاس درس ميخواندند و تنها 3معلم تدريس آنها را بهعهده گرفته بودند. « از اول مهرماه كه به مدرسه رفتم، يكي از كلاسهاي اول دبستان را به من دادند، كلاسي با 31دانشآموز، اما گاهي اوقات بهخاطر نبود معلم مجبور بوديم كلاسها را باهم ادغام كنيم و به دانشآموزان مقاطع مختلف در كنار هم تدريس كنيم. قوانين اين مدرسه با تمام مدرسهها فرق داشت، ثبتنام تا آذرماه ادامه داشت و تا آخر ديماه ميز و نيمكت براي بچهها به اندازه كافي نبود. بيشتر آنها روي زمين مينشستند، ميز و نيمكتهايي هم كه بود، وسايل دور افتاده و دست دوم مدارس ديگر بود كه واقعا قابل استفاده نبود. ديماه به آموزش و پرورش منطقه مراجعه كردم و درخواست ميز و نيمكت كرد، كمكهايي شد اما نه در حد آن همه بچهاي كه در آن مدرسه درس ميخواندند. از طرفي هيچ كدام از 3معلم متخصص رشته ابتدايي نبودند و از همه وحشتناكتر، من بودم كه ساكن آن شهر نبودم.»
«با تمام نداشتنها، بچههاي كلاسم درك زيادي داشتند و هوش بالاي آنها قابل تقدير بود. نياز به هوش زياد نبود، فقر و گرسنگي در بچهها بيداد ميكرد و من تصميم داشتم مشكل آنها را تا جايي كه ميتوانم حل كنم. ميفهميدم كه گرسنگي بر آنها مستولي شده است و تا آنها خوراكي مقوي نخورند، نميتوانند آنچه آموزش ميبينند را ياد بگيرند. براي همين هر روز صبح براي آنها صبحانه ميبردم؛ صبحانههايي كه قند داشته باشد تا فشار پايين ناشي از گرسنگي را بالا ببرد. هميشه جعبههاي خرما و بيسكوئيتهاي شيرين و گاهي اوقات نان در كيفم بود. گاهي مواقع غذاي خودم را به آنها ميدادم.»
خانم معلم وقتي شرايط بچهها را ديد كتابها را كنار گذاشت و سعي كرد آنچه را تدريس كند كه دانشآموزانش با آن گنگ و ناآشنا هستند. «بچههاي من معني درخت را نميدانستند، نميدانستند درخت چيست. خيلي از آنها در خانه هايشان تلويزيون نداشتند. خيلي از موجودات زنده و گياهان را نميشناختند. نميتوانستم وقتي آنها محيطشان را نميشناسند برايشان فارسي و رياضي تدريس كنم. در برابر يادگيري قرآن واكنشهاي خيلي عالي داشتند و بازخورد خيلي خوبي هم بود. شايد اين نوع تدريس با نحوه تدريس خيلي از كلاسها متفاوت بود، اما بچههاي من ياد گرفتند و خوشبختانه در تمام درس هايشان موفق شدند. از همكارانم ميخواهم اگر برگزيده هستند و بهعنوان معلم نمونه انتخاب ميشوند به اين مناطق بيايند. احساس شعفي كه در تدريس در اين مناطق و برقراري ارتباط با اين دانشآموزان به آنها دست ميدهد قابل بيان نيست. اينجاست كه آدمي با تمام وجود به اين نتيجه ميرسد كه خداوند چقدر او را دوست داشته كه در چنين مسيري قرارش داده است. در تمام مدت يك سال تحصيلي كه در اين شهر بودم، يك روز نبود كه چيزي ياد نگيرم. در تمام عمرم، اينچنين آموزش نديده بودم و آنقدر عشق و علاقه ديدم كه بهمعناي كامل جمله كليشهاي «معلمي عشق است» رسيدم.»
بعد از مدتي خانم معلم تصميم گرفت كه مشكلات مدرسه را به مسئولان آموزش و پرورش اطلاع دهد و خوشبختانه آموزش و پرورش منطقه نيز تا آنجايي كه در توانش بود به مدرسه كمك كرد. اما كمكهاي آموزش و پرورش با فقري كه در زندگي بچهها وجود داشت، برابري نميكرد و خانم معلم براي كمك به بچههايش به هر شخصي كه ميرسيد كمك ميخواست تا شايد كمكي به آنها كند و تا حدودي كار ساز بود، اما عمق گرسنگي و نداري دانشآموزانش حد و اندازه نداشت. بچههاي اين مدرسه نيازمند كمك هستند، آنها در شرايطي زندگي ميكنند كه شايد تصور زندگي در آن امكان پذير نباشد؛ كودكاني كه بدون هيچ جرم و گناهي محكوم هستند در بدترين شرايط به زندگي خود ادامه دهند.
« زبانشناسي هم خيلي به من در آموزش بچهها كمك كرد. بچهها كلمات را نميتوانستند به خوبي بيان كنند، آنها حرف س را ت ميگفتند و اصلا حرف س در الفباي آنها وجود نداشت. آنها حرف ه را ء بيان ميكردند و مشكل آنها در لب و دندانهايشان بود. دانشآموزي داشتم اسمش عرفان بود، تا مدتها اسمش را نميدانستم چون خودش را عرپان معرفي ميكرد. يكماه و نيم طول كشيد تا اسمش را فهميدم.»
اما تلفظ صحيح كلمات تنها كاري نبود كه معلم جوان انجام داد. يكي از دانشآموزان كلاسش لال بود و نميتوانست حرف بزند وخانم پناهپور با تلاش توانست كاري كند كه او در پايان سال تحصيلي حرف بزند و از معلمش قدرداني كند. «در ميان دانشآموزانم پسر 6سالهاي وجود داشت كه لال بود، اما از واكنشهايش متوجه شدم كه او كر نيست، فقط لال است. پس ميتوانست با كلاسهاي گفتاردرماني حرف بزند، از اين كشف خودم خيلي خوشحال شدم و از مادرش خواستم به مدرسه بيايد. زماني كه مادر عرفان به مدرسه آمد به او گفتم كه عرفان چون كر نيست ميتواند حرف بزند فقط بايد كلاسهاي گفتار درماني را بگذراند.
براي اين كار نامهاي ميدهم، به آموزش و پرورش برو تا هماهنگيهاي لازم براي شركت در اين كلاسها انجام شود. اما مادر مخالفت كرد. براي او توضيح دادم كه كلاسها مجاني است و نيازي به پرداخت پول نيست. اما مادر عرفان جوابي داد كه نميدانستم چه حرفي بايد به او بزنم. گفت مهم نيست كه بچه نميتواند حرف بزند، بالاخره بزرگ ميشود و دنبال زندگياش ميرود. من با اين همه كار و مسئوليت نميتوانم مدام به شهر بروم. 3بار مادر عرفان را به مدرسه خواستم اما واقعا براي او مهم نبود كه بچهاش لال است، درحاليكه عرفان زجر ميكشيد. بچهها با او بازي نميكردند و بهخاطر صداهاي مبهمي كه از خودش درميآورد مسخرهاش ميكردند. تصميم گرفتم با او كار كنم، كم كم شروع كردم و سعي كردم به او كلمات را ياد بدهم. عرفان خيلي باهوش بود و بعد از 2ماه توانست نخستين كلمه را بيان كند، نخستين كلمه اسم خودش بود. الان او جملات را بهصورت كامل بيان ميكند، آنقدر اين موضوع در كودك باعث اعتماد به نفس شده كه كودك گوشه گير ديروز، زماني كه براي بازديد به مدرسه ميآيند جلو ميرود و دست ميدهد و خودش را معرفي ميكندو به قول همسايههاي عرفان، از زماني كه پسر 6ساله موفق به حرف زدن شده است خانوادهاش بهخود ميبالند و با فخر با همسايهها برخورد ميكنند.برايم خيلي عجيب بود، ما در مدارسمان زبان انگليسي تدريس ميكنيم درحاليكه زبان فارسي را نتوانستهايم در قوميتهاي مختلفي كه در كشورمان است، بهخوبي آموزش دهيم.
شما براي كمك به دانشآموزان اين مدرسه در زاهدان چه ميكنيد. به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.
∎
نظر شما