شناسهٔ خبر: 49637565 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

معرفی کتاب؛

خاطرات روح الله رضوی را در «کشمیر صغیر» بخوانید

کتاب «از کشمیر تا کاراکاس» اثر روح الله رضوی در انتشارات سوره مهر منتشر شد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، کشمیر! نمی‌دانم شما تا به حال چقدر از آن شنیده یا خوانده‌اید. من البته از مدت‌ها قبل، نمی‌دانم از چه مدت! نام کشمیر برایم با نام شخصی به نام سرباز روح‌اللّه رضوی گره خورده بود. کسی که در همین فضای مجازی می‌شناختَمَش. می‌دانستم در ایران زندگی می‌کند، پدرش نام او را به عشق خمینی بزرگ، روح‌اللّه گذاشته است و حالا با مجموعه‌ای به نام امت واحده برای همبستگی و کمک به مسلمانان جهان همکاری می‌کند.

بیشتربخوانید

به نظر من البته! این اطلاعات کافی بود تا پیگیر چنین شخصی باشم و بخواهم کتاب سفرهایش را بخوانم. برای همین، تا شنیدم روح‌اللّه رضوی کتابی نوشته و به چاپ رسانده است، از دوستی در تهران خواستم کتاب را داغ‌داغ و تازه از تنور درآمده، برایم بخرد و بفرستد، به کجا؟ یکی از شهر‌های جنوبی ایران. جایی که مطمئنم روح‌اللّه رضوی حتی نامش را نشنیده است. کتاب « از کشمیر؛ تا کاراکاس »  اثر روح الله رضوی  در انتشارات سروش منتشرشده بود و برای خواندنش اشتیاق داشتم.

از اصل موضوع کتاب دور نشوم. رضوی در کتابش به نام «از کشمیر تا کاراکاس» ابتدا خود و خانواده‌اش را معرفی کرده است و سپس در هشت فصل منفصل خاطرات سفر به کشور‌های مختلف را برای ما بازگو می‌کند.

نویسنده در فصل اول کتاب، خاطرات تلخ و شیرینی از چگونگی سفر خود با کشتیِ سلام، همان کشتی معروفِ نخستین کاروان آسیایی حصر غزه را، روایت می‌کند.

او از چگونگی سفر به نوار غزه به عنوان یک غیرایرانیِ اعزامی از ایران نوشته است. همچنین او از مجاهد جوانی می‌گوید که روز‌ها در دانشگاه غزه درس می‌خواند و شب‌ها فرمانده نظامی یکی از مناطق مرزنشین با اسرائیل است: «فرمانده جوان رو به ما گفت: یک ساعت زندگی خالصانه برای خدا می‌ارزد به یک عمر زندگی در ناز و نعمت». تنم لرزید. خوب می‌دانستم اگر تانک‌های اسرائیلی سیم خاردار مرز را کنار بزنند و تخت گاز مستقیم بیایند جلو، در کمتر از پنج دقیقه، به خرابه‌ای می‌رسند که جگرگوشه‌های او در آن خوابیده‌اند. با این حال این طور سخن می‌گفت. حرف‌هایش ادعا نبود.

رضوی در فصل دوم و سوم کتاب درباره سفر‌های دیگرش در ادامه همان سفر اول و شکست حصر غزه نوشته است، او این بار با افراد بیشتری همراه بوده و خاطرات متفاوتی را برایمان بازگو کرده است.

او از سفرش به سوریه هم گفته است و به جز مکان‌های زیارتی و علمی، حتی به پناهگاه آوارگان فلسطینی در حومه دمشق هم سر زده و در خلال کتاب، وضعیت آشفته اجتماعی-سیاسی آنجا را برایمان شرح داده است. جایی که منِ زائر معمولی در دمشق، عمرا بتوانم ببینم!

روح‌الله، اما تنها برای غزه ننوشته و درباره مسلمانان ساکن سایر کشور‌ها نیز قلم زده است. از کشمیر و زیبایی‌های سرزمین پدری‌اش چنان برایمان گفته که تصمیم می‌گیری حتما سفری به آنجا داشته باشی! آنگاه که از دریاچه فیروزه‌ای می‌گوید یا منطقه‌ای به نام «دال»:

«مختار شروع کرد برایم از دال گفتن. گفت: هر که می‌آید اینجا می‌گوید اینجا همان بهشت برین است؛ جنات تجری من تحت الانهار! بالا باغ و درخت است و زیر پایمان آب. واقعا هم زیبا بود و بهشت‌گونه.»

روح الله رضوی که در قم دروس حوزوی خوانده است، مانند پدرش راهنمای حجاج کشمیری هم شده و سه سال پیاپی با همین عنوان، سفر به عربستان داشته است. او خاطرات دلچسبی از بقیع و انواع هتل‌های چندستاره مکه و مدینه برایمان نوشته است. چیزی که ممکن است برای خودمان هم اتفاق بیافتد!

«هتل ما بیست دقیقه تا مسجدالنبی فاصله داشت که در هُرم گرمای آنجا واقعاً نفس‌گیر بود. بیست متریِ در مسجدالنبی، هتل‌های پنج ستاره‌ای هست که عمدتاً حجاج اروپایی و کشور‌های خلیج فارس را در خود جای می‌دهد. فقط بیست دقیقه دیدن سلف سرویس صبحانه آن‌ها طول می‌کشید! یعنی بعد از نماز و زیارت صبحگاهی بقیع، تا ما هروله‌کنان می‌رسیدیم به هتل، آن‌ها توانسته بودند بشقاب صبحانه‌شان را پر کنند. پا را که از مسجدالنبی بیرونی می‌گذاری از حج توحیدی وارد حج طبقاتی می‌شوی. تا حجاج پنج ستاره بشقاب پر کنند، حجاج بی ستاره در راه هتل‌اند. الغرض این که می‌گویند در حج همه یک رنگ و یک لباس و یک‌جورند فقط مربوط به زمان اعمال است. الباقی را سرمایه‌داری با یک لیوان آب زمزم قورت داده است»

در این میانه، رضوی از دو کار مهمی که توسط اتحادیه بین المللی امت واحده و با همکاری افراد مختلف در سراسر دنیا صورت گرفته هم، برایمان سخن گفته است. یکی از تاسیس مدرسه‌ای به نام شیشوملا در پناهگاه آوارگان روهینگیایی در کشور میانمار و دیگری حضور در کنفرانسی ضد آمریکایی در کاراکاس ونزوئلا، دُرُست بعد از شهادت سردار سلیمانی.

گمانم دیگر کسی نباشد که نداند مردم روهینگا کیستند و چگونه آواره شده‌اند. اما تعداد خیلی کمی وجود دارند که بدانند چگونه گروهی از ایرانیان توانستند با کمک دیگران، مدرسه‌ای در کمپ آوارگان تأسیس کنند. مردمی که میان بنگلادش و میانمار آواره و سرگردانند و البته زبان فارسی زبان دوم آنان است!

زمانی که کتاب را در دست می‌گیرید، خودتان را می‌بینید که با قدم‌های روح‌الله، گام برمی‌دارید و با چشم‌هایش، زیبایی‌ها را می‌بینید و برای ظلم‌ها و معصومیت‌ها اشک می‌ریزید. در خانه‌ای در شهری بندری در بنگلادش، غذای کشمیری می‌خورید، با یک سلام، هم‌کلام حجاج سنی فلسطینی می‌شوید و در کاراکاسِ ونزوئلا با افتخار و غرور بنر شهید سلیمانی را بالا می‌برید:

«وقتی مادورو با همراهانش در سکو ظاهر شد ما بنر را بالاتر گرفتیم. در میان شور و هیاهوی مردم مادورو برای همه دست تکان داد و چشم گرداند تا اینکه در منتها الیه سمت چپ بالای جایگاه بنر ما را دید و برایمان دست تکان داد. رو به همسرش کرد و با انگشت بنر را نشان داد که تصویری از حاج قاسم سلیمانی بود و عکسی از ترامپ در آن کار شده بود. بعد دستش را مشت کرد و گذاشت روی سینه‌اش؛ یعنی این که در قلب من هستید. شور و شعف هم ما را فرا گرفت. از شدت فریاد صدا به صدا نمی‌رسید. دیگر تیم سه نفره ایرانی را همه می‌شناختند.»

انتهای پیام/ 

نظر شما