به گزارش گروه فرهنگی
خبرگزاری دانشجو، جملات بالا بخشی از روایت رضا هوشیار از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطرهای درباره نخستین شب اسارتش روایت میکند: جراحت دستم که شب عملیات به هنگام عبور از سیم خاردارها ایجاد شده بود در شبهای اول اسارت بسیار اذیت میکرد، متورم و سیاه شده بود و من از شدت درد گریه میکردم.
شبها موقع خواب یکی از بچهها، در کنارم طوری میخوابید که دست زخمیام را بر روی سینهاش قرار دهم و به نوعی تکیهگاه بود که دستم روی زمین نیفتد و بیشتر اذیت نشوم. یکی از نگهبانان متوجه بیقراریم شد. دو روز بعد آمد و نام یکی دیگر از بچهها به نام قربانی را خواند. قربانی هم زخمی بود. ماشینی شبیه نیسان که اتاقکی فلزی در قسمت بار داشت، بیرون منتظرمان بود. سوار شدیم.
در راه من و قربانی به هم دلداری میدادیم. مسافت طولانی شد. فکر کردیم که شاید ما را به بیمارستانی منتقل میکنند. ماشین توقف کرد. در باز شد. چند نفر با برانکارد، بیرون منتظر بودند. قربانی از ناحیه پا مجروح بود و توان راه رفتن نداشت. با دیدن برانکارد، خیلی خوشحال شدیم. بسیار خوش برخورد بودند. با ادب و مهربانی و با عطوفت با ما رفتار کردند. وارد درمانگاه شدیم. در راهرو و اتاقها، تعدادی از اسرای مجروح ایرانی هم بستری بودند.
چند روزی بود که از شدت سرما نخوابیده بودیم. وارد اتاق که شدیم، گرمای اتاق بسیار دلچسب بود. حس خوبی بود، اینکه بعد از چند روز، گرما صورتمان را نوازش میداد. روی تخت راحت دراز کشیدم و آنقدر خسته بودم که تا صبح خوابیدم.
صبح زود دکتر آمد. معاینهمان کرد و رفت. در کنار تخت من، طلبهای بود به نام «علیرضا عبادی نیا» که اهل اهواز بود. عربی میدانست. برگه معاینه ما را خواند و گفت: «برای تو و مرتضی، عمل جراحی نوشته شده.»
در بین پرستارها، سربازی عراقی بود به نام حامد، که شیعه بود و تمام وقت به اسرا خدمت میکرد. پیش ما میآمد و مینشست و درد دل میکرد. او از تصمیمش جهت سفر به ایران گفت و اینکه بسیار دلش برای ایران میتپد. بسیار جوان دلسوز و مهربانی بود. یکی دو روز آنجا بودیم تا صبح روز عمل فرا رسید. متوجه شدیم پرسنل درمانگاه، در حال تکاپو هستند و ظاهراً اتفاقی افتاده بود. پرستاران و دکترها، پشت سر افسری به صف شده بود و از شدت ترس، جرات حرف زدن هم نداشتند.
دقایقی گذشت تا اینکه متوجه شدیم، آن شخص، یکی از افسران رده بالای بعثی است که برای سرکشی از درمانگاه آمده است. وارد اتاقها میشد و با برخوردهایی زشت، برگههای معاینه اسرا را خط میزد و با سر و صدا و بد دهنی به پرسنل درمانگاه اعتراض میکرد. کنار تخت من ایستاد و بعد از دیدن برگه معاینه و خط زدن آن، دستم را به شدت فشار داد تا جایی که داد از فغان من بلند شد! دستور پزشکی دیگری در همان برگه نوشت. با همه بچهها همین رفتار را داشت. از کل درمانگاه سرکشی کرد و رفت.
از علیرضا پرسیدم: «ماجرا چیست؟ چرا برگههای پزشکی معاینه را خط زد و اصلا در برگهها چه نوشته؟» او با خونسردی گفت: «چیزی نیست، نگران نباش. به نظرم آمد که چیزی را پنهان میکند.»
ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بود که دکتر به همراه پنج پرستار، با یک میز لوازم جراحی به اتاق آمدند. حامد بینشان نبود. به سمت تخت مرتضی رفتند. در حالی که مضطرب شده بودم، رو به علیرضا کردم و گفتم: «می خواهند چه کنند؟!» گفت: «هیچی، معاینه میکنند.» قصد داشت مرا دلداری دهد. او نمیخواست به من بگوید که آن افسر بعثی، هر گونه استفاده از اتاق عمل برای درمان و مداوای اسرای مجروح را قدغن کرده و دستور داده بود مداوای مجروحان با کمترین امکانات و بدون بیهوشی صورت گیرد.
دست و پای مرتضی را گرفتند و تکهای از گاز را در دهانش فرو کردند. یکی از پرستارها روی پایش نشست که دیگر به هیچ صورت نتواند تکان بخورد. دکتر، تیغ جراحی را به دست گرفت و بر روی زخم مرتضی فرو کرد و برش داد. با این حرکت، مرتضی فریادی کشید و از هوش رفت. بارها به هوش میآمد و با داد و فریاد زیاد که ناشی از جراحی جلادانه بود، از هوش میرفت. با دیدن این صحنه و با فکر اینکه تا دقایقی دیگر مرا هم به این صورت جراحی میکنند، مستاصل شده بودم. جراحی مرتضی تمام شد.
میز جراحی به سمت تخت من چرخید و پرستاران به بالای سرم آمدند. دست راستم را صاف کردند. یک نفر روی پایم نشست و گاز را در دهانم فرو کرد. درست همانند مرتضی، تیغی در دستم فرو کردند و آنقدر فشار دادند تا لختههای خون از دستم خارج شود. بارها از هوش رفتم و به هوش آمدم تا کار جراحی تمام شد. تا عصر، بیحال روی تخت افتاده بودم.
شبها موقع خواب یکی از بچهها، در کنارم طوری میخوابید که دست زخمیام را بر روی سینهاش قرار دهم و به نوعی تکیهگاه بود که دستم روی زمین نیفتد و بیشتر اذیت نشوم. یکی از نگهبانان متوجه بیقراریم شد. دو روز بعد آمد و نام یکی دیگر از بچهها به نام قربانی را خواند. قربانی هم زخمی بود. ماشینی شبیه نیسان که اتاقکی فلزی در قسمت بار داشت، بیرون منتظرمان بود. سوار شدیم.
در راه من و قربانی به هم دلداری میدادیم. مسافت طولانی شد. فکر کردیم که شاید ما را به بیمارستانی منتقل میکنند. ماشین توقف کرد. در باز شد. چند نفر با برانکارد، بیرون منتظر بودند. قربانی از ناحیه پا مجروح بود و توان راه رفتن نداشت. با دیدن برانکارد، خیلی خوشحال شدیم. بسیار خوش برخورد بودند. با ادب و مهربانی و با عطوفت با ما رفتار کردند. وارد درمانگاه شدیم. در راهرو و اتاقها، تعدادی از اسرای مجروح ایرانی هم بستری بودند.
چند روزی بود که از شدت سرما نخوابیده بودیم. وارد اتاق که شدیم، گرمای اتاق بسیار دلچسب بود. حس خوبی بود، اینکه بعد از چند روز، گرما صورتمان را نوازش میداد. روی تخت راحت دراز کشیدم و آنقدر خسته بودم که تا صبح خوابیدم.
صبح زود دکتر آمد. معاینهمان کرد و رفت. در کنار تخت من، طلبهای بود به نام «علیرضا عبادی نیا» که اهل اهواز بود. عربی میدانست. برگه معاینه ما را خواند و گفت: «برای تو و مرتضی، عمل جراحی نوشته شده.»
در بین پرستارها، سربازی عراقی بود به نام حامد، که شیعه بود و تمام وقت به اسرا خدمت میکرد. پیش ما میآمد و مینشست و درد دل میکرد. او از تصمیمش جهت سفر به ایران گفت و اینکه بسیار دلش برای ایران میتپد. بسیار جوان دلسوز و مهربانی بود. یکی دو روز آنجا بودیم تا صبح روز عمل فرا رسید. متوجه شدیم پرسنل درمانگاه، در حال تکاپو هستند و ظاهراً اتفاقی افتاده بود. پرستاران و دکترها، پشت سر افسری به صف شده بود و از شدت ترس، جرات حرف زدن هم نداشتند.
دقایقی گذشت تا اینکه متوجه شدیم، آن شخص، یکی از افسران رده بالای بعثی است که برای سرکشی از درمانگاه آمده است. وارد اتاقها میشد و با برخوردهایی زشت، برگههای معاینه اسرا را خط میزد و با سر و صدا و بد دهنی به پرسنل درمانگاه اعتراض میکرد. کنار تخت من ایستاد و بعد از دیدن برگه معاینه و خط زدن آن، دستم را به شدت فشار داد تا جایی که داد از فغان من بلند شد! دستور پزشکی دیگری در همان برگه نوشت. با همه بچهها همین رفتار را داشت. از کل درمانگاه سرکشی کرد و رفت.
از علیرضا پرسیدم: «ماجرا چیست؟ چرا برگههای پزشکی معاینه را خط زد و اصلا در برگهها چه نوشته؟» او با خونسردی گفت: «چیزی نیست، نگران نباش. به نظرم آمد که چیزی را پنهان میکند.»
ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بود که دکتر به همراه پنج پرستار، با یک میز لوازم جراحی به اتاق آمدند. حامد بینشان نبود. به سمت تخت مرتضی رفتند. در حالی که مضطرب شده بودم، رو به علیرضا کردم و گفتم: «می خواهند چه کنند؟!» گفت: «هیچی، معاینه میکنند.» قصد داشت مرا دلداری دهد. او نمیخواست به من بگوید که آن افسر بعثی، هر گونه استفاده از اتاق عمل برای درمان و مداوای اسرای مجروح را قدغن کرده و دستور داده بود مداوای مجروحان با کمترین امکانات و بدون بیهوشی صورت گیرد.
دست و پای مرتضی را گرفتند و تکهای از گاز را در دهانش فرو کردند. یکی از پرستارها روی پایش نشست که دیگر به هیچ صورت نتواند تکان بخورد. دکتر، تیغ جراحی را به دست گرفت و بر روی زخم مرتضی فرو کرد و برش داد. با این حرکت، مرتضی فریادی کشید و از هوش رفت. بارها به هوش میآمد و با داد و فریاد زیاد که ناشی از جراحی جلادانه بود، از هوش میرفت. با دیدن این صحنه و با فکر اینکه تا دقایقی دیگر مرا هم به این صورت جراحی میکنند، مستاصل شده بودم. جراحی مرتضی تمام شد.
میز جراحی به سمت تخت من چرخید و پرستاران به بالای سرم آمدند. دست راستم را صاف کردند. یک نفر روی پایم نشست و گاز را در دهانم فرو کرد. درست همانند مرتضی، تیغی در دستم فرو کردند و آنقدر فشار دادند تا لختههای خون از دستم خارج شود. بارها از هوش رفتم و به هوش آمدم تا کار جراحی تمام شد. تا عصر، بیحال روی تخت افتاده بودم.
نظر شما