پاریس؛ شهر عاشقانه های آرام و کلاسیک، شهرنقاشی و مجسمه و گالری و عطر و موند و شیک پوشی است و البته که بینوایان تا همیشه ماندگار هم دارد و انگار جور عجیبی با همه احساسات آدمی، جور می شود.
شبانه های پاریس اما قدرت ویژه تری دارند برای این که پاهای خسته جهانگردان و گردشگران را به سنگفرش های خیابان میخکوب کنند.
کافی است نورطلایی چراغ های ایفل از یک سو و شلال مهتابی ماه از سوی دیگر بر رود سن بیفتد تا به یک نگاه، طمطراق لوور و تفاخر شانزه لیزه و میدان کنکورد پیش چشمت از چشم بیفتد.
اصلا همین ساحری های پاریس در بدو ورود است که گردشگر را افسون می کند چند روزی در آنجا قرار گیرد و نوستالژی های هنر و ادبیات که در انبان حافظه دارد دوره کند.
قدم اول، لوور
دیروز ظهر به پاریس رسیده بودم و تا آخر شب را در حاشیه رود سن قدم می زدم که شکر دیدن ماه کامل و بودن در شب های مهتابی در آنجا، نعمت سفر را برایم دوچندان کند. همزمان، دیدن وسعت ساختمان موزه لوور که به موازات بخش زیادی از رود سن، کشیده شده است، ساعت بیدارباش امروز را کوک کرد تا اول وقت راهی لوور شوم.
ایستگاه متروی لوور، شیک تر از بقیه ایستگاه ها دکور شده است و هرکس که پیاده شود را چند قدم پیش می برد تا زیر سقف شیشه ای هرم معروفی بکشاند که همه از روی زمین به نشانه بودن در لوور با آن عکس می گیرند.
فاصله ایستگاه و این سقف نیز پر است از مغازه های بسیار شیک و مدرن و پرجاذبه. ولی هیچکدام این ها مانع نمی شوند که گردشگر ایرانی غرق شده در جاذبه ویترین ها و رایحه عطرهای فرانسوی آنجا، از خودش نپرسد خط مترو چطور این همه به لوور،به رود و به ایفل نزدیک شده است ولی نه قلب دوستداران آنها را لرزانده است و نه تن و بدن این بناها و مکان ها را؟
مگر متروی پیر و کهنسال پاریس مثل متروی تازه به دوران رسیده و جدید ما نیست که از زیر سقف هرخیابان که بگذرد چاله ای دهن باز کند و آسفالتی نشست یابد و مته یک دریل به آب برسد و مته دریل دیگر به نفت و گاز و ذغال سنگ و فسیل های دوران پارینه سنگی؛ بعد هم ببینند زمین پارکینسون گرفته است و چند سانتی لرزیده است و از نقشه آن طرف تر رفته است یا …؟
دلم می خواهد از این پاریسی های بینی سربالا بپرسم یعنی اندازه ما که دلمان برای تالار نمایش یا میدان نقش جهانمان غنج می رود برای موزه لوور و میدان کنکورد و بقیه خردهریزهای اطرافش نمی سوزد که مترو کشانده اید زیر همه اینها و نمی گویید تابلوها روی دیوار لوور بلرزند و کج شوند؟
لبخند ژوکوند
وارد لوور می شوم. صفحه به صفحه داستان داوینچی کد ( رمز داوینچی) جلوی چشمم است. این که رمانی واقعی بوده یا نه مهم نیست، پانوشت های آن کتاب درباره معماری لوور و آثار آن به ویژه شام آخر و لبخند ژوکوند، بسیار مهم و جالب است.بازدید از لوور خودش یک روز یا چند روز زمان می خواهد و شرح آن بیشتر. ولی چند قسمت را نمی شود ندید و نگفت.
یکی مجسمه هرکول است که بسیار معمولی و کوتوله است درست مثل هرکول های مشبه به تاریخ!
دیگری تابلوی کوچک مونالیزاست که تنها بر روی یک دیواراتاق وسیعی نصب است که دیوار روبرویش نیز فقط تابلوی بزرگ شام آخر دارد و دو دیوارکناری شان با چندین تابلو پر شده اند.
مسخ تابلوی شام آخر میان انبوه جمعیت مقابل تابلوی مونالیزا می روم.دستم از دوربین و چشمم از تابلو کنده نمی شود. لابلای جمعیت انتظار دارم خود به خود فشرده و به جلو فشانده شوم ولی تکان نمی خورم. انگار آن نیروی غریزی رانش به جلو فقط در ایران کار می کند!
خیره به مونالیزا و گوش به این همه آدم
بی صدا و بی همهمه ام که ناگهان عصای موسی به جمعیت می خورد و راهی به جلو باز می شود. می فهمم بازدید کننده ای بر ویلچیر نشسته که می تواند تا جلوی اثر برود و از این اجازه که فقط برای بازدیدکنندگان معلول وجود دارد استفاده کند.بالاخره من هم به کمترین فاصله با تابلو
میرسم و حواسم نیست که در تمامی عکس هایی که می گیرم بهت زده هستم!
اتاق ناپلئون
بخشی از موزه لوور، مخصوص ناپلئون است و به قصر شداد می ماند و شاهان ما را با همه شداد و غلاظ گفته شده و مانده و نمانده از ثروت و دنیادوستی شان، به ریاضت کشان قانع ساده زیست تنزل می دهد. تختخواب کوچک ناپلیون سایز مجسمه هرکول را تداعی می کند و خوش سلیقگی منحصر به فرد همه چیز آنجا، زیبایی و یکتایی ژوزفین و دزیره را به یادم میآورد.می دانم که از بخش ناپلئون می شود به قسمت ایران در موزه لوور رفت.برای همین دل بیشتر ماندن در این قسمت را ندارم.
پاره پاره های وطنم
بخش ایران در موزه لوور دو قسمت هنر اسلامی و آنتیک های ایران پیش از اسلام دارد که بسیار وسیع و پر است!
دیدن تکه تکه های وطنم در لوور دردمندم می کند. با غرور اما غمگین اشک می ریزم. کاشی مزین به بیت حافظ، تکه فلزی کوچک سنجاق سر، شیشه ها و حباب های نازک و رنگی و سرستون ها و دیوارهای عظیم و سنگی همه بر جانم چنگ می اندازند.انگار طوطیان هندند که می خواهند پیامشان به ایران ببرم.با دیدن منشور کوروش، انگار فرزند گم کرده می یابم.
می دانم که اصل آن در موزه بریتانیاست.یادم می آید سال ۱۳۸۹ که چند ماهی به امانت به ایران آمد به دانشجویان گفتم هرکه به دیدارش برود، ۲ نمره دارد. موزه بریتانیا را دیدن شاید فراهم نشود، اما موزه ایران باستان همین کنار است. بلافاصله پرسیدند قیمت بلیطش چند است؟
فهمیدم آینه داری در شهر کوران می کنم و این منشور در وطن خود غریب تر است تا در موزه غربت.
حالا در لوور کنار کپی آن بودم.انگار دینی داشتم که باید ادا می کردم، اشک هایی داشتم که باید به پایش می ریختم، بغضی داشتم که باید همانجا می ترکاندم و انگار گلویی داشتم که هزار فریاد فروخورده باید سر می داد.
آرام و شرمگین به پاره پاره های دور از ایران اما در امنیت آنجا سپردم که گمانشان نبرد که تنهایند که غریب تر از آنان، دشت های سوخته و جنگل های سربریده و رودهای تشنه و جان های گلوله خورده جانورانی اند که پرچم ایرانند ولی دیرزمانی است نیمه افراشته و نیمه جان، شعله در برابر بادند و خاطری را خبری نیست ازیشان!
احساس کردم غربت نشسته بر آثار آنجا نفسم را بند آورده. آسمان می خواستم و دنبال راه خروج رفتم.
غربت زبان فارسی
در موزه لوور آثار بسیاری از سراسر جهان وجود دارد ولی کمتر جایی مثل ایران و به نام یک کشور مشخص، دو قسمت وسیع و مجزا به خود اختصاص داده است.
شاید از نگاه بعضی ها این واقعیت بسیار دلخراش باشد که آثار و اشیای قیمتی سرزمینی به جای موزه های ملی همانجا در کشوری دیگر نگهداری و نمایش داده شوند.
ولی از سوی دیگر اهمیت این بخش از تاریخ جهان نشان داده می شود که چگونه وامدار تمدن ایرانی است.
با این حال در قسمت اطلاعات موزه لوور به هرزبانی خوشامد نوشته شده است الا فارسی. گویی ایران چیزی ورای زبان ایرانی یا احترام به گویندگان فارسی زبان است .
دوست دارم دراین باره از کارمندانی که آنجا نشسته اند بپرسم ولی می دانم که مرا به مدیران مافوق یا مدیر لوور ارجاع می دهند.
در همین حین حواسم به کودکانی پرت می شود که گروه گروه با بزرگترهایشان وارد لوور می شوند و خندان و راضی خارج می شوند.
سطح آثار لوور برای آنان زیاد و بالاست.
چه می بینند که بهانه نمی گیرند و خسته نمی شوند؟
به خودم که می آیم می بینم همراه آنان از پله ها بالا آمده ام.
باران خوشی می بارد و من هم حالم خوش است.
وجیهه تیموری
code