شناسهٔ خبر: 14979763 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایت یاسمینا خضرا از رنج‌های مردم کابل

عشق و امید در آسمان شهری ویران

صاحب‌خبر -

ماه‌چهره تهرانی| «گویی طلسمی ناگفتنی همه چیز را سوازنده، خشکانده و ترکانده است. فرسایش بیامان همه چیز را می‌خورد و می‌درد و می‌خراشد و بر همه چیز خاک مرده می‌پاشد و بر فراز این آرامش ظاهری بنای یادبود برپامی‌دارد. بعد بی‌خبر در پای کوهستانی که دم خشماگین نبرد سوزانده و بی‌بار و برش کرده، کابل سربرمی‌آورد یا به تعبیری دیگر آنچه از آن باقی مانده: شهری در اوج ویرانی، جاده‌هایی پر از گودال، تپه‌هایی ناهموار و افق گداخته، سرپیچ‌های لوله‌های آب، همگی به زبان حال می‌گویند: دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی‌شود». این‌ها تصویرهایی از زمانه‌ای به شمار می‌آید که شهر کابل در چنبره اقتدار طالبان قرار گرفته است؛ روزگاری که آن آسمانی لاجوردی کابل، پرواز پرستوهای زیبا، کوچه‌ها و خیابان‌هایی سرشار از صدای شادمانه کودکان و گشت‌وگذار زنان و کار و کاسبی مردان و تب‌وتاب روزهای نیامده و شور زندگی، همه و همه همچون افسانه‌ای مینمود؛ گویی هیچ حقیقتی درون خود نداشت.
26 سپتامبر 1996 یکی از تاریخ‌های مهم در افغانستان است؛ روزی که طالبان به شهر کابل وارد می‌شوند. آنان در این زمان محمد نجیب‌الله احمدزی، رئیس جمهوری پیشین افغانستان و برادرش شاهپور احمدزی را از میان برداشتند و اجسادشان را در چهارراه آریانا نزدیک ارگ ریاست جمهوری افغانستان به نمایش همگان گذاشتند. این نیروهای تازه‌نفس و قدرت‌طلب، پیشرفت خودشان را در خاک افغانستان ادامه داده، سرانجام سه چهارم خاک این سرزمین را تصرف کردند. پیش از این تاریخ یعنی زمانی که طالبان فعالیت‌های نظامی خود را برای تسلیم کابل پی گرفته بودند، مردم شهر آسیب‌هایی جدی پذیرفتند. رعب و وحشت از حضور آن‌ها مردمی بسیار را به خانه‌ها خزانده بود؛ عده‌ای نیز در درگیری‌ها کشته و زخمی شدند. گویی ناباورانه تاریخی برزخی در کابل آغاز شده بود؛ برزخی که در آن هر کس برای ماندن به شیوه‌ای تقلا می‌کرد. شهر، صحنه غم‌انگیز حضور طالبان با تفکرات منحط و متعصبانه‌شان شده و  زندگی مردم اینچنین تحت تاثیر قرار گرفته بود. کابل، شهری که در شعرها، افسانه‌ها و در چشم آسیا و قلب تمدنی کهن، جایگاهی ویژه داشت و تاریخی پرفراز و نشیب از حضور قدرت‌های گوناگون را تاب آورده بود اینک جان خود را به گونه‌ای دیگر در خطر می‌دید. محمدمولی السهول یا یاسمینا خضرا، افسر ارتش الجزایر است. او با برگزیدن نام مستعار زنانه‌اش، گونه‌ای امنیت کاری برای خود در نظر داشته تا او را در چاپ آثارش محافظت کند. او سه کتاب «با نامهای خدا»، «رویاهای گرگ» و «پرستوهای کابل» را در کارنامه نویسندگی‌اش دارد. رمان «پرستوهای کابل» حکایت درد و رنج مردم کابل در زمان طالبان است. او بر انسانیت، عشق، همدلی و امید در زمانه سخت و غم‌بار کابل تاکید می‌کند؛ در واقع با چنین تاکیدی اثرش را از رنگ و هویتی انسانی و قابل درک برای همه آدمیان روی زمین برخوردار ساخته است. رخدادهای رمان در کابل می‌گذرد؛ جایی که خضرا زندگی دو زوج را برمی‌سازد و چهره‌ای از زندگی مردی از میان طالبان را با جزییات تصویر می‌کند. عتیق، مردی است که بر آن شده از باورها و اعتقادات‌اش دست برندارد. همسرش جان او را پیش از ازدواج در جریان جنگ نجات داده است. عتیق اکنون با او زیر یک سقف به سرمی‌برد. محسن و زونیرا دیگر زوج این داستان‌اند. محسن، مردی کاسب که طالبان زندگی‌اش را تباه کرده و زونیرا زنی است که تا پیش از ورود طالبان شغل قضاوت را داشته و اکنون با وجود سایه سنگین طالبان حتی نمی‌تواند بدون مردش از خانه پای بیرون بگذارد.
رمان یاسمینا خضرا با استناد به مهم‌ترین رخدادهای آن روزگار کابل صورت‌بندی شده و از این‌رو اهمیتی ویژه دارد. داستان، کارهای ننگین و شرم‌آور طالبان را به تصویر می‌کشد و درد و رنج مردم افغانستان را به خوبی بازمی‌گوید. چهره کابل در این رمان، غم‌زده است؛ همان چهره‌ای که طالبان برساخته و با اعدام و دهشت آن را گره زده‌اند و کارهایی که کم‌کم مرگ را پیش چشم مردم شهر همچون رخدادی عادی و ناچیز تصویر می‌کند. اعدام، قصه پرتکرار هر روزه کابل است. کابل تا پیش از آن شهری زنده بود که در میان دو رود جان می‌گرفت و از زندگی سرشار می‌شد. بنا به آنچه نویسنده تصویر کرده است، تا پیش از ورود طالبان، کافه‌ها، غذاخوری‌ها، خانه‌ها و ساختمان‌های کابل از همهمه و شور و آرامش سرشار بود. دختران و زنان همچون پری‌وشانی پشت برقع، آزادانه در خیابان‌ها و کوچه‌ها پرمی‌گرفتند، از پشت توری برقع زندگی را تماشا می‌کردند، بر چهره زیبایش لبخند می‌زدند و در پی رویاهایشان گام برمی‌داشتند. در این زمان ویرانی اما بیش از هر چیز دیگر به چشم می‌آید که در دل و جان مردم نیز رخنه کرده است. برخی محله‌های شهر چهره درهم کشیده‌اند و سراسر فقر و نیاز از آن‌ها می‌بارد. در جایی از این کتاب، به دستِ بخشش عده‌ای از مردم کابل نیز اشاره می‌شود؛ دستی که از اندوه مردم گرسنه و از پاافتاده اندکی می‌کاهد، اما چهره زشت فقر را بر دل تاریخ کابل ثبت می‌کند «عتیق شوکت از سالخوردگان، بخصوص پیرمردهای این قسمت شهر بدش می‌آید. از حقارت و گدایی ازپا درآمده‌اند، از بام تا شام فاتحه می‌خوانند و به گوشه‌ای از لباس رهگذران چنگ می‌زنند. غروب‌ها در جاهایی که عده‌ای آدم خیّر برای بیوه‌زن‌ها و یتیم‌ها کاسه‌ای برنج می‌گذارند، جمع می‌شوند و منتظر علامتی برای حمله به شکار می‌مانند و عارشان نمی‌آید که آنها را در حال کشمش یا گدایی لقمه‌ای ببیند. عتیق بیش از همه از این کارشان بدش می‌آید».
در کشاکش زندگی و مرگ، کسانی دل‌بریده از زندگی‌اند و در انتظار مرگ می‌نشینند و برخی در پی امیدند «عتیق سالهاست که غیر از زنش صورت زن دیگری را ندیده است، حتی آموخته که بدون دیدن اینها زندگی کند. از نظر او زنها فقط اشباحند، اشباحی صامت و خالی از ملاحت که بی جلب توجه از خیابانها میگذرند، یک دسته پرستوهای سرگردان آبی- زرد اغلب رنگ باخته که فصل زیادی پشت سرگذاشته‌اند که هر وقت به مردها نزدیک میشوند در عزای کسی مینالند و حالا یک دفعه برقعی میافتد و معجزهای رخ می‌دهد». عتیق ناگهان دل می‌بازد و همسرش که در بستر یک بیماری مرگبار به سر می‌برد، با آگاهی از عشق همسرش شرایطی فراهم می‌کند تا او به معشوقه‌اش برسد. معشوقه، زونیرا همسر محسن است؛ کسی که در اثر پیامدهای روحی و روانی حضور طالبان در کابل، با شوهرش درگیر شده، در رخدادی غیر عمد همسرش را می‌کشد و اکنون در زندانی سرمی‌کند که زندانبان‌اش عتیق است و منتظر مانده تا در روزی معین به استقبال مرگ برود. با همه فداکاری همسر عتیق، زونیرا از میانه همهمه استادیومی می‌گریزد که قرار بود عتیق او را در آنجا ببیند. عتیق دیوانه‌وار در شهر، پشت برقع‌های زنان به دنبال معشوقه‌اش می‌دود. از زونیرا در این داستان دیگر خبری نیست. پایان زندگی عتیق با جنون گره می‌خورد؛ سرانجامی که گونه‌ای تعلیق و اندوه آدمی را دربردارد و معلوم نیست تا کی او را با خود بکشاند.