جوان آنلاین: شهید رضا هدایتی سرباز هنگ مرزی سردشت بود که برای تأمین امنیت مناطق مرزی راهی نقاط محل تردد اشرار و تروریستها شده بود. او حین پوشش امنیتی منطقه «بلفت» بر اثر اصابت گلوله اشرار مجروح و بلافاصله به مراکز درمانی منتقل شد، اما متأسفانه به علت شدت جراحات وارده در چهاردهم آبان ۱۴۰۰ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در آستانه سالروز شهادتش پای مادرانههای شهناز شکری مادر شهید رضا هدایتی دهشالی نشستیم. ماحصل این گفتوشنود را بخوانید؛ و هدایایی که ماند
من دو فرزند دارم؛ یک پسر و یک دختر. پسرم رضا متولد ۱۲ اسفند ۱۳۷۷ بود. رضا از همان دوران کودکی، بسیار آرام و متواضع بود. مهربانیها و خوشخلقیهایش را هرگز از یاد نمیبرم. یکی از بهترین شاخصه اخلاقی پسرم، ادب او بود. احترام همه را نگه میداشت. حواسش به تمام مناسبتها بود. در روز مادر و ایام عید. سعی میکرد برای من و خانواده هدایایی تهیه کند. همه آن هدایا از او برای من به یادگار مانده است. پسرم رضا اهل محبت کردن بود. روز ولادت حضرت زهرا (س)، روز مادر. برای من و خواهر، مادربزرگ و عمهاش هدیه میخرید. حتی برای زن عمویش که پسرش را از دست داده بود شاخه گلی میخرید و به دیدنش میرفت تا جای پسر نداشتهاش را برای او پر کند.
رزق حلال و دستفروشی
تا اول دبیرستان درس خواند و بعد از آن شروع به کار کردن و کمک به ما برای تأمین مایحتاج خانه کرد. برای رزق حلال، هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد مانند کارگری و بنایی. حتی دستفروشی میکرد. چند جا هم برای فروشندگی رفت و مشغول کار شد. آخرین کارش قبل از اعزام به خدمت سربازی هم این بود که همراه با پسرعمهاش کاری راه انداختند و با هم کار کردند. علاقه زیادی به ورزش تکواندو داشت و از همان دوران کودکی برای یادگیری تکواندو اقدام کرد. همراه بچههای بسیج به ورزش فوتبال رفت و فعالیت فرهنگی زیادی در بسیج داشت. او بسیار اهل صله رحم بود. خیلی دوست داشت با هم به گشت وگذار برویم. همه صحبتها، کارها و تمام حرکاتش برای من خاطره است. هنوز صدای مامان مامان گفتنهایش را میشنوم. گاهی برای اینکه من را اذیت کند و سر به سر من بگذارد، میگفت مامان مامان! جوابش را میدادم، اما او سکوت میکرد. مجدداً برای لحظاتی بعد صدایم میکرد مامان! باز هم میگفتم جان مامان. اما او سکوت میکرد! میآمدم دعوایش کنم، میگفتم چه خبر شده که آنقدرصدا میکنی؟! میخندید و میگفت میخواستم اذیتت کنم. همیشه به من میگفت مادر جان! من طاقت ندارم اشکها و چهره بغض آلود شما را ببینم.
زیارت امام رضا (ع)
رضا عاشق امام رضا (ع) بود و خیلی امام رضا را دوست داشت. اواسط خدمتش بود که به من گفت آرزوی زیارت امام رضا (ع) را دارم، بیایید با هم به مشهد برویم. داشتیم برای رفتن به مشهد، برنامهریزی میکردیم که به شهادت رسید.
خادم امام حسین (ع) بود. در ایام محرم برای کمک به هیئت میرفت و کارهای هیئت را انجام میداد. داربست میزد و هر کاری که میتوانست، میکرد. خیلی هم پیگیر شد تا مجوز تأسیس یک هیئت را بگیرد که قسمتش نشد.
یک نفرکه باعث افتخار شد
راستش را بخواهید من نمیدانم، زمانی که او برای خدمت سربازی ثبت نام و لباس خدمت را به تن کرد، چه در دلش آرزو کرد و چه از خدا خواست که به این عاقبت بخیری رسید. بارها در طول خدمتش به من میگفت مادر جان! من میخواهم مایه سربلندی و افتخار شما شوم. نمیدانستم در دلش چه میگذرد. نمیدانستم که چرا این صحبتها را میکند. یکمرتبه به شوخی به رضا گفتم من انتظار داشتم درس بخوانی و ادامه تحصیل بدهی و در این زمینه باعث افتخار مادرت شوی! رضا رو به من کرد و گفت همه چیز که درس نیست. خوب یادم است، آخرین بار که به مرخصی آمده بود، وقتی در را به رویش باز کردم، همان ابتدای دیدارم، متوجه شدم که چقدر تغییر کرده است. چهرهای نورانی پیدا کرده بود، دلم به یکباره فرو ریخت. اصلاً گمان نمیبردم قرار است برای رضا اتفاقی بیفتد یا اینکه به شهادت برسد. در چشمهایش غمی دیدم. حتی از او پرسیدم اتفاقی افتاده؟! به مادر بگو. میگفت نه چیزی نیست، فقط کمی خستهام. مرخصیاش هم که تمام شد، زمان جداییمان با دست روی سینهاش زد و گفت از میان خانواده هدایتیها یک نفر باعث افتخار و سربلندی میشود که آن یک نفر من هستم و من باز هم متوجه منظور پسرم نشدم. هیچگاه از محل خدمتش یا سختی با ما صحبتی نمیکرد. فقط میگفت طاقت سرما را ندارم، اما من مادر بودم و حس او را درک میکردم. قبل از رفتن با خواهرش بیرون رفت. با هم کمی چرخیده و عکس گرفته بودند.
چهاردهم آبان ۱۴۰۰،
۱۴ آبان ماه، ساعت ۵/۱۰ بود که با ما تماس گرفتند و گفتند رضا مجروح شده و برای عمل او نیاز داریم شما رضایتنامه را امضا کنید. گفتم اگر شرایط پسرم سخت و خطرناک است تا رسیدن ما او را عمل کنید. آنها گفتند سعی کنید خودتان را تا فردا صبح برسانید. خیلی نگران بودم. باید از انزلی خودمان را به سردشت میرساندیم. ساعت دو بعد از ظهر شد، عموی رضا با محل خدمت رضا تماس گرفت تا از حال رضا مطلع شود. در همان تماس، خبر شهادت رضا را به او دادند، اما او به خاطر اینکه نگران ما بود، صحبتی از شهادت نمیکرد.
من به شهادت رضا اصلاً فکر نکرده بودم. خودم را به خانه خواهرشوهرم رساندم. دیدم تعدادی از بستگان ما آنجا جمع شدهاند و مدام درِ گوشی صحبت میکنند به طوری که من متوجه چیزی نشوم. نهایتاً خبر شهادت رضا را به من دادند.
او در چهاردهم آبان ۱۴۰۰ در حادثه پایش نوار مرزی در منطقه «بلفت» واقع در ۱۵ کیلومتری شهرستان سردشت به دست اشرار مسلح به شهادت رسید.
پسرم میخواست از آنجا برای انزلی انتقالی بگیرد. میگفت مادر من ۱۰ روز دیگر برای همیشه انزلی برمیگردم. او گفت، اما من متوجه منظورش نشدم، اما دقیقاً ۱۰ روز بعد او را به انزلی آوردند.
با شکوهترین مراسم تشییع
بارها خوانده و شنیدهایم که مراسم با شکوهی برای شهدا برگزار شده است و همه میگویند شاید این مراسم با شکوهترین مراسم باشد که تا آن روز دیدهام. میخواهم بگویم برای من که اینطور بود. من با شکوهترین مراسم تشییع عمرم را در روز تشییع پیکر پسر شهیدم دیدم. دو بار مراسم تشییع برای رضا برگزار شد. یک مراسم در سردشت و مراسم دیگر هم در رشت. آن روزها من در حال خودم نبودم و لحظات سختی را میگذراندم، اما بعدها که فیلمها و تصاویر آن روزها را دیدم گفتم رضا جان! تو همان طور که قول داده بودی، افتخار من و خانواده شدی.
حرفهای مادر و پسری!
هر زمان دلتنگ او میشوم خودم را به مزارش میرسانم. مینشینم و با او صحبت میکنم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم. حرفهای مادر و پسری. پسرم اهل کار خیر بود. همیشه سعی میکرد به دیگران کمک کند. اگر دوستانش پول نیاز داشتند به آنها میرساند و کمکشان میکرد تا مشکلی که دارند حل شود. همیشه دوست داشت من را شگفت زده کند. من و خواهر و زن عمویش را بیرون میبرد و میچرخاند. وقتی بود سعی میکرد کاری کند که ما آرامش داشته باشیم. گاهی با همان یک بستنی که برایمان میخرید یا با همان کیک تولد، همه مهر و محبتش را نثارمان میکرد.