شناسهٔ خبر: 68332107 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

شنبه‌ها با شرح مثنوی - ۳۵

سَحوری زدنِ آن درویش نیازوَرز در مثنوی

چهارمحال و بختیاری - سرتاسرِ گُستره ادبیاتِ فارسی و به‌ویژه ادب عرفانی، لب‌ریز از شرحِ توکلِ عارفانی است که در مسیر هدایت، بنده‌وار درواز دل‌ها را بدونِ هیچ چشم‌داشتی و به امید بیداری صاحبانشان می‌کوبند و سرانجام کارشان به گشایش‌های زیبا منتهی می‌شود.

صاحب‌خبر -

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ این‌هفته، حکایتِ درویشی را روایت می‌کُند که افزون بر توکّلِ بی‌مانند، وظیفۀ نیازوَرزی‌اش را به عنوان الگویِ عاشقانِ حقیقی انجام می‌دهد. نیازی که بر ذمّۀ تمامِ عاشقان دل‌سوخته است.


حاجیانی را در نظر بگیرید که گِردِ خانۀ خدا طواف می‌کُنند. با آن‌که همۀ آنان می‌دانند، خدایِ مُتعال، جسم نیست، یعنی «زمانمَند» و «مکانمَند» هم نیست و درونِ خانۀ کعبه ننشسته تا خَلق به دیدارش بیایند، با این حال، پیرامونِ خانه را به عنوان تکلیف و به امیدِ قبولِ خاطرِ صاحب‌خانه، پروانه‌وار هفت دور می‌پیمایند و بخشی از مناسکِ حَج را به جای می‌آورند.


آدم‌های زیادی در جهان هستند که برخلافِ باورهای رایج یا نگاه‌های غالب، به حُکمِ بندگی، خدای را همه‌جا و همه‌وقت می‌ستایند و می‌جویند و ایمان دارند، اویی که سمیع و بصیر است، نیازهاشان را برخواهدآورد و نظرِ عنایتی به آنان خواهدانداخت. ببینید شیخ بهایی، به چه زیبایی این نگاه را به تصویر می‌کشد:

هر دَر که زنم، صاحبِ آن خانه تویی، تو
هرجا که رَوم، پرتوِ کاشانه تویی، تو
در میکده و دیر که جانانه تویی، تو
مقصودِ من از کعبه و بُت‌خانه تویی، تو
مقصود تویی، کعبه و بُت‌خانه بهانه
(شیخ بهایی عامِلی، ۱۳۶۱: ۱۶۱)

حکایتی که در این یادداشت می‌خواهم بررسی کنم، [نک: پی‌نوشت ۱] ماجرایِ درویشی است که خلاف‌آمدِ عادت، از زُلفِ پریشانِ یار، کسبِ جمعیّت می‌کند [نک: پی‌نوشت ۲]. ماجرا از این قرار است: درویشِ اهلِ دل که دَفی هم می‌نوازد و در سَحرهایِ ماهِ رمضان، بی‌مُزد و منّت، به عنوانِ یکی از سَحوری‌خوان‌هایِ شهر، به رسمِ همه‌ساله، روزه‌گیران را بیدارباش می‌زند، در یکی از شب‌هایِ ماهِ روزه، به درِ خانۀ بزرگی از مَعاریفِ شهر می‌رود و سَحوری می‌زند [نک: پی‌نوشت ۳]. یعنی با دف‌نوازی و احتمالاً شعرخوانی، می‌خواهد اهلِ سَرای را از خوابِ گران، بیدار کُند. ازقضا صاحبِ خانه، آن‌جا نیست و همسایه‌اش که شاهدِ ماجراست، به درویش می‌گوید: ای درویشِ یاری‌خواه [: مُستَمِدّ]! برای چه کسی سَحوری می‌زنی؟ خواجۀ این سَرای در خانه‌اش نیست. ضمناً اکنون نیم‌شب است و هنوز زمانِ سَحوری‌زدن فرانرسیده‌!؟ پس وقتت را بیهوده تَلَف نکن:

آن یکی می‌زد سَحوری بر دَری
دَرگَهی بود و رَواقِ مِهتری
نیم‌شب می‌زد سَحوری را به‌جِدّ
گفت او را قایلی کای مُستَمِدّ!
اولاً وقتِ سَحر زن این سَحور
نیم‌شب نَبْوَد گَهِ این شَرّ و شور
دیگر آنک فهم کن، ای بُوالْهَوَس!
که در این خانه درون، خود هست کس؟
کس در این‌جا نیست جُز دیو و پری
روزگار ِخود چه یاوه می‌بری‌؟
بهر گوشی می‌زنی دف‌؟ گوش کو؟
هوش باید تا بداند، هوش کو؟
(مولویِ بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲۱ و ۳۲۲)

با خواندنِ این بخشِ حکایت، بی‌اختیار یادِ حدیثی از امام علی (ع) می‌افتم [نک: پی‌نوشت ۴]. «مَن طَلَبَ شیئاً وَ جَدَّ، وَجَدَ ومَن قَرعَ باباً وَلَجَّ، وَلَجَ»، (الکربلایی، ۲٫۲۰۰۷: ۳۱۷). یعنی «آن کس که چیزی را بجوید و کوشش کُند، بیابد و آن کس که دَری را بکوبد و سِماجَت کُند، گشوده‌گردد».

بگذریم. مردِ درویش، حرف‌های همسایۀ آن خواجه را که می‌شنود، لابُدّ پوزخندی می‌زند و در پاسخ می‌گوید: این‌ها را که گفتی می‌دانم، امّا زنهار! شاید اکنون از نظرِ تو نیم‌شب باشد، امّا برایِ من صُبحِ شادی و نشاط است، زیرا حتّی باز نشدنِ درها و گاه شکست در کارها، عینِ پیروزی است. ضمناً اگرچه به من ایراد می‌گیری که در خانه کسی نیست و کوششِ تو بی‌ثَمر است، با این حال من وظیفه‌ام را که بیدارکردنِ مردم است، انجام می‌دهم. مگر مردم وقتی نذر و صدقه می‌دهند یا به حَج می‌روند، خدایِ صدقه‌پذیر و صاحبِ بیت‌الحرام را می‌بینند که به خاطرش نذوراتشان را اهدا و مَناسکشان را انجام می‌دهند؟ من نیز بر درِ خانۀ این خواجه، برای خداوندِ آمُرزنده، سَحوری می‌زنم و آواز می‌خوانم. کارِ من بیدارگری و زِنهاردهی است و نیک می‌دانم خداوند، بهترین خریدارِ نیّت‌هایِ صادقانۀ آدم‌هاست:


گفت: گفتی، بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیّر و اضطراب
گرچه هست این دَم بَرِ تو نیم‌شب
نزد من نزدیک شد صُبحِ طَرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شب‌ها پیش چشمم روز شد...
جمله اجزایِ جهان پیشِ عَوام
مُرده و پیشِ خدا دانا و رام
آنچ گفتی کاندرین خانه و سَرا
نیست کس، چون می‌زنی این طبل را؟
بَهرِ حق این خَلق زَرها می‌دهند
صد اساسِ خیر و مسجد می‌نِهَند
مال و تن در راه حَجّ دوردَست
خوش همی‌بازند چون عُشّاقِ مَست
هیچ می‌گویند کآن خانه تهی‌ست؟
بَلک صاحب‌خانه، جانِ مُختَبی‌ست...
من به بو دانم که این قصر و سَرا
بَزمِ جان اُفتاد و خاکش کیمیا
مِسّ خود را بر طریقِ زیر و بَم
تا اَبد بر کیمیااَش می‌َزنم
تا بجوشد زین چُنین ضَربِ سَحور
در دُراَفشانی و بخشایش بُحور...
من هم ازبهرِ خداوندِ غَفور
می‌زنم بر دَر به اومیدش سَحور
(مولویِ بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲۲ و ۳۲۳).

در حکایتِ پیرِ چنگی نیز [نک: پی‌نوشت ۵]، آن‌جا که او پس از هفتاد سال چنگ‌نوازی و مُطربی برای این و آن، در آستانۀ فَرتوتی و ناتوانی ایستاده، با قلبی شکسته تصمیم می‌گیرد، این بار فقط برای خدا بنوازد، کارش از جایی به سامان می‌شود که هیچکس انتظارش را ندارد:

گفت: عُمر و مُهلتم دادی بسی
لطف‌ها کردی، خدایا! با خَسی
مَعصیت وَرزیده‌ام هفتاد سال
باز نَگْرفتی زِ من روزی نَوال
نیست کَسب، امروز مهمانِ تواَم
چنگ بهرِ تو زنم، آنِ تواَم
چنگ را برداشت و شد الله‌جو
سویِ گورستانِ یَثرب آه‌گو
گفت: خواهم از حَق ابریشم‌بَها
کو به نیکویی پذیرد قلب‌ها...
(مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۲۷)

سرتاسرِ گُسترۀ ادبیّاتِ فارسی و به‌ویژه ادبِ عرفانی، لب‌ریز از شرحِ توکّلِ عارفانی است که در مسیرِ هدایت، بنده‌وار دروازۀ دل‌ها را بدونِ هیچ چشم‌داشتی و به امیدِ بیداریِ صاحبانشان می‌کوبند و سرانجامِ کارشان به گُشایش‌هایِ زیبا مُنتهی می‌شود. از این مَنظر، معشوق نیز آشفتگی‌هایِ عاشقانی را که به اُمیدِ این فتحِ باب، نیاز می‌آورند، بیش‌تر دوست می‌دارد. بدیهی است گُشایشِ این در، مَنوط به توکّل، سینه‌سوختگی و دل‌گُشادگیِ عارفان نیز هست. مولوی در برخی ابیاتِ مثنوی و شاعران نیز در بسیاری آثارشان، کوبشِ امیدوارانۀ دروازۀ دل را، همواره مقرون به گُشایش‌های رَبّانی می‌دانند:

گفت پیغمبر که چون کوبی دَری
عاقبت زآن دَر برون آید سَری
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۷۳)

عاقبت جوینده یابنده بُوَد
که فَرَج از صبر زاینده بُوَد
(هم او، ۳٫۱۳۷۳: ۳۰۶)

هرکه را باشد زِ سینه فَتحِ باب
او زِ هر شهری ببیند آفتاب
(هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۱۱۸)

دوست دارد یار، این آشفتگی
کوشش بیهوده بِهْ از خُفتگی
(هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۱۱۱)

هر که را باشد ز سینه فَتحِ باب
بیند او بر چرخِ دل صد آفتاب
حق پدید است از میانِ دیگران
هم‌چو ماه اندر میانِ اختران
(هم‌او، ۱٫۱۳۷۳: ۸۶)

هین! بیا ای طالب دولت! شتاب
که فُتوح است این زمان و فَتحِ باب
(هم‌او، ۲٫۱۳۷۳: ۳۲۱)

هر که دائم حلقه بر سِندان زند
ناگهش روزی بباشد فَتحِ باب
(سعدی، ۱۳۲۰، مَواعظ: ۱۱۵)

چند پُرسی که خود کلید خودی
کیست مِفتاح و فَتحِ باب کجاست؟
(شمس مغربی، ۱۳۵۸: ۸۳)

از این دَر عاقبت دولت درآید
درآید بَخت، چون مِحنت سرآید
(نِزاری قُهستانی، ۱۳۹۴: ۱۸۵)

چون دَری را کوفتی عُمری دراز
آخِر آن دَر بر تو خواهدگشت باز
(وَقار شیرازی، ۱۲۸۶: ۸۴)


[پی‌نوشت‌ها]:

۱. عنوان حکایت در دفترِ ششم این است: «داستانِ آن شخص کی بر درِ سرایی، نیم‌شب سَحوری می‌زد. همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شب است، سحر نیست و دیگر آنک در این سَرای، کسی نیست. بهرِ کی می‌زنی و جواب گُفتنِ مُطرب او را»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲۱).

۲. «در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام که من / کسبِ جمعیّت از آن زُلفِ پریشان کردم»، (حافظ شیرازی، ۱۳۸۶: ۲۶۴).

۳. سَحوری‌زنی رسمی بوده که کمابیش تا همین اواخر و تا پیش از گسترشِ همه‌گیریِ استفاده از ساعت‌هایِ زنگ‌دار و برنامه‌های رادیوییِ ویژۀ سَحرهایِ ماهِ رمضان، در برخی جای‌ها رواج داشت. مطابقِ این رسم برخی مردم یا درویشان، با دَف‌زنی و دایره‌نوازی، گاه به هَوایِ اِعانه و گاه فقط برایِ ثوابِ اُخرَوی، به دَرِ خانۀ بزرگان و ثروتمندان می‌رفتند؛ اشعاری می‌خواندند و اگر صاحب‌ْخانه، اهلِ بخشش بود، چیزکی هم می‌گرفتند. «در زدنِ گدایان گاهِ سَحرِ رمضان بر درهایِ بزرگان، برای بیدار شدنِ آنان»، (دهخدا، ۹٫۱۳۷۱: ۱۳۴۹۷).

۴. بخشِ نخستِ حدیث، با اندکی تغییر «مَن طَلبَ وَجَدَّ، وَجَدَ» (عین‌القُضات همدانی، ۱۳۴۱: ۱۹)، در برخی متون، منسوب به جُنید بغدادی است، (صدری‌نیا، ۱۳۸۰: ۵۳۱).

۵. عنوان حکایت در دفتر اوّل، این است: «داستان پیرِ چنگی که در عَهدِ عُمر -رضی‌اللّهُ عَنه- ازبهرِ خدا، روزِ بی‌نوایی چنگ زد میانِ گورستان»، (مولوی بلخی، ۱٫۱۳۷۳: ۱۱۶ به بعد).

[مراجعه کنید]:

۱. دهخدا، علی‌اکبر. (۱۳۷۱). لغت‌نامه، زیر نظر محمّد مُعین و جعفر شهیدی، تهران: مؤسّسۀ لغت‌نامۀ دهخدا، ۱۵ ج، چاپ دوم از دورۀ جدید.

۲. سعدی شیرازی، مُصلح بن عبدالله. (۱۳۲۰). کُلیّات سعدی، تصحیح محمّدعلی فروغی «ذُکاء‌المُلک»، تهران: کتاب‌فروشی و چاپ‌خانۀ بروخیم.

۳. شمس تبریزی، محمّد بن علی. (۱۳۸۵). مقالات شمس تبریزی، تصحیح و تعلیق محمّدعلی مُوحّد، تهران: انتشارات خوارزمی، چاپ سوم.

۴. شیخ بهایی عامِلی، بهاء‌الدّین محمّد. (۱۳۶۱). دیوان کامل شیخ بهایی: شامل اشعار و آثار فارسی، با مقدّمۀ سعید نفیسی، تهران: چکامه.

۵. صدری‌نیا، باقر. (۱۳۸۰). فرهنگ مأثوراتِ متون عرفانی: مشتمل بر احادیث، اقوال و امثال متون عرفانی فارسی، تهران: سروش.

۶. عین‌القُضاتِ همدانی، عبدالله. (۱۳۴۱). تمهیدات، با مقدّمه و تصحیح و تحشیۀ عَفیف عُسَیران، تهران: کتاب‌خانۀ منوچهری.

۷. الکربلایی، الشیخ جواد بن عبّاس. (۲۰۰۷). الأنوار السّاطعة فی شرح الزّیارة الجامعه، مُراجعة محسن الأسدی، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات، ۴ ج.

۸. مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

۹. نِزاری قُهستانی، سعدالدّین بن شمس‌الدّین. (۱۳۹۴). مثنوی اَزهر و مَزهر، به کوشش محمود رفیعی، تهران: هیرمند.

۱۰. وقارِ شیرازی، میرزا احمد. (۱۲۸۶ ق.). مثنوی خضر و موسی، به خطّ‌ِ محمّدصادق شیرازی، نسخۀ خطّی، محل نگه‌داری تهران: کتاب‌خانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، شمارۀ ثبت: ۴۴۴۰۱.

نظر شما