جوان آنلاین: شهیدعلی رسولی، یکی از آخرین شهدای دفاع مقدس است که چهارم مرداد ماه ۱۳۶۷ در منطقه پاسگاه زید (شلمچه) براثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. علی متولد ۱۴ بهمن ۱۳۴۸ در یکی از محلات جنوب غرب تهران بود. او بزرگ شده منطقه ۱۷ بود که اکنون به دلیل وجود بیش از ۴ هزار شهید به دارالشهدای تهران شهرت دارد. در حالی که در ایام سی و ششمین سالگرد شهادت علی رسولی قرار داریم، در گفتگو با پروین رسولی، خواهر شهید، فرازی از زندگی او را تقدیم حضورتان میکنیم.
گویا شهیدرسولی، در یک خانواده روحانی بزرگ شده بودند؟
بله! پدرمان مرحوم یحیی رسولی روحانی بودند. برادرم شهیدعلی رسولی سومین فرزند خانواده پرجمعیت ما بود. ما چهار برادر و سه خواهر بودیم. علی ۱۴ بهمن سال ۱۳۴۸ در محله فلاح تهران به دنیا آمد. مادر مرحوممان مثل پدرمان روی تربیت دینی بچهها تأکید داشت. علی از ۱۲سالگی فعالیت زیادی در مسجد محلهمان داشت. در دعای کمیل، دعای ندبه، زیارت عاشورا و نماز جماعت شرکت میکرد. چون پدرم روحانی بود؛ علی همیشه همراه پدرم در برنامههای مساجد شرکت داشت. وقتی علی به ۱۶ سالگی رسید، خانوادهمان در اسلامشهر ساکن شدند. بعد از آن، فعالیتهای پدر و برادر شهیدم در مسجد ولیعصر (عج) شهرک مهدیه و مسجد امام جواد مهدیه جنوبی صورت میگرفت. اگرچه علی در دوران کودکی بسیار بازیگوش بود؛ اما به لحاظ اخلاق و رفتار زبانزد همگان بود. همه او را دوست داشتند. یک بچه معصوم و دوستداشتنی بود.
پیروزی انقلاب اسلامی روی خیلی از جوانهای آن دوران تأثیرگذاشته بود. در مورد شهید رسولی این تأثیر تا چه میزان بود؟
برادرم بعد از پیروزی انقلاب به صورت مداوم در نماز جمعه شرکت میکرد. خیلی به خانواده مخصوصاً نسبت به مادرمان مهربان بود و به اقوام نزدیک و دور سر میزد و احوالشان را جویا میشد. به من که خواهر بزرگ او بودم خیلی حساس بود و زیاد به من سر میزد. شهید در سال ۱۳۶۰ که فقط ۱۴ سال داشت به عضویت پایگاه بسیج محله درآمد. فعالیت زیادی در بسیج داشت و جانشین فرمانده پایگاه شده بود. بنیانگذار بسیج علمی مسجد محله هم بود. ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که جنگ تحمیلی آغاز شد، فصل تازهای در زندگی علی رقم خورد. دائم در بسیج فعالیت میکرد و دوست داشت هرچه زودتر به جبهه برود، اما به خاطر سن کمی که داشت اجازه نمیدادند برود. نهایتاً برادرم در سن ۱۷سالگی از طرف بسیج برای اولین بار به جبهه رفت. در سال ۱۳۶۵ بعد از گذراندن دوره آموزشی، راهی جبهه غرب و کردستان شد. در طول جنگ سه بار به جبهه اعزام شد و بار آخر به شهادت رسید.
شهید رسولی چه برنامههایی برای تربیت روحی خودش داشت؟
برادرم خیلی به تلاوت قرآن و قرائت احادیث علاقه داشت. در سخنرانیهای عقیدتی هم شرکت میکرد و وصیتنامه شهدا را میخواند. همچنین نسبت به رعایت احکام شرعی بسیار مقید بود. این کارهایی که انجام میداد؛ مقدمه حضورش درجبهه بود. یادم است بار آخر که میخواست به جبهه برود، از تمام فامیل و دوستان و آشنایان حلالیت طلبید. سر انجام در آخرین روزهای جنگ تحمیلی، چهارم مرداد ۱۳۶۷ در سن ۱۹ سالگی در روز عید قربان با استاد و همسنگر خودش، شهید عسگری، با هم به شهادت رسیدند و همسفر هم در دیار باقی شدند.
فاصله سنی شما با شهید چند سال است؟ چه خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی ایشان دارید؟
من متولد ۱۳۴۴ هستم و چهارسال از شهید بزرگتر بودم. علی در کارهای منزل به مادرم کمک میکرد و خیلی بچه دلسوزی بود. برادرم دوره دبیرستان را در مدرسه شهید استاد مطهری در رشته علوم تجربی گذراند؛ اما موفق به اخذ دیپلم نشد، چون مرتب به جبهه میرفت و نهایتاً هم که در ۱۷ سالگی شهید شد. خیلی اهل معاشرت بود و هرکاری که از دستش برمی آمد برای مردم انجام میداد. اگر کسی از اهالی محله به مشکل برمیخورد؛ به شهید مراجعه میکرد و همه او را قبول داشتند. خیلی وقتها میدیدیم که برادرم دعای توسل میخواند. به نماز جمعه هم خیلی اهمیت میداد و نماز شب میخواند. وقتی که به ما اطلاع داد میخواهد به جبهه برود؛ آنقدر در تصمیمش جدی بود که کسی نتوانست با رفتن او مخالفت کند. به دلیل اینکه خیلی کم مرخصی میآمد؛ وقتی که برمیگشت خیلی کم او را میدیدیم و حتی روزهای مرخصی هم فعالیت میکرد. هرگز از سختیهای جبهه چیزی نمیگفت که مبادا ما ناراحت شویم. اما بعدها متوجه شدیم که در عملیات متعددی مثل کربلای ۵ شرکت کرده بود.
نحوه شهادت برادرتان چطور بود؟
نحوه شهادت برادرم را همرزمانش اینطور بیان کردند که علی در ۴مرداد ۱۳۶۷ در تک عملیاتی غدیر بیسیمچی گردان بود که بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید. خبر شهادت علی را همسرم به من داد. با آنکه برادرم یک رزمنده و بسیجی ساده بود، اما نگاه بازی نسبت به اوضاع جامعه و کشور داشت. موقعی که ساکش را بعد از شهادت آوردند؛ وصیتنامهاش در ساکش بود. دست نوشتههای علی نشان میداد که او ۳۶ سال پیش چه دغدغههای به روزی داشت. علی در یکی از همین یادداشتهایش نوشته بود: «از مسئولان کشور عاجزانه خواهانم که کارهای فرهنگی زیادی برای مردم داشته باشند؛ چون افراد یک جامعه اسلامی باید ازنظرحسن اخلاق و سطح فکروفرهنگ غنی باشند...». یا نوشته بود: «اتحاد مقدستان را همچنان حفظ کنید و به سخنان شیطانی شیاطین زمان که درصدد تفرقه درمیان شما هستند توجه نکنید. زیرا تفرقه بزرگترین ضربه بر اسلام و جمهوری اسلامی است...».
به وصیتنامه شهید اشاره کردید، در وصیتنامهاش چه نوشته بود؟
قسمتی از وصیتنامه شهید حاکی از شدت علاقه و توجه ایشان به کارهای فرهنگی جامعه دارد. در فرازی از وصیتنامهاش نوشته بود: «توصیه بنده در این شرایط جنگی و وضعیت علمی و فرهنگی دنیای اسلام این است که با حمایت از افرادی که توانایی آن را دارند که خلأهای کشور اسلامیمان را پر کنند و به خصوص با حمایت از حرکتهای مردمی از قبیل بسیجهای علمی، آینده کشورمان را بیمه کنند. از تمامی برادران بسیجی این عارفان مسلخ عشق و این شیفتگان ولایت عاجزانه خواهانم که در عمل بسیجی باشند نه در حرف و جزء پیشروان حرکتهای فرهنگی علمی- اخلاقی باشند و از نظر اخلاقی برای دیگران اسوه باشند». موقعی که پیکر برادرم را آوردند، برگهای در جیبش بود که نوشتههایش به خونش آغشته شده بود. این برگه در واقع آخرین وصایای علی به ما بود: «در آخرین لحظات وصایایی برای خانواده عزیزم و امت شهید پرور دارم. شاید دیگر وقت وصیت نوشتن نباشد، چون گردان ما قرار است در عملیاتی شرکت کند. لحظات حساسی است. دشمن زبون با حملات پیدرپی خود مناطقی از خاک مقدس کشور صاحب الزمان (عج) را به تصرف در آورده و شیردلان لشکر توحید در این مناطق شهد شهادت نوشیدهاند. پدر و مادر عزیزمای کسانی که بیشترین حق را بر گردن من دارید از شما به خاطر تمامی زحمات شبانهروزیتان و تحمل سختیها و مشکلاتی که در بزرگ کردن من کشیدید تشکر میکنم و از شما نور چشمانم میخواهم که به خاطر شهادت بنده هیچ ناراحتی نداشته باشید. زیرا بنده امانتی از طرف خدا پیش شما بودم و شما باید خوشحال باشید که این امانت را به خوبی به صاحبش باز گرداندید. از برادرها و خواهران عزیزم و تمامی فامیل، دوستان و آشنایان حلالیت میطلبم».
چه خاطراتی از برادرتان یادتان است؟
یادم میآید علی از جبهه نامههای زیادی مینوشت و میفرستاد ما هم جوابش را میفرستادیم. گاهی هم زنگ میزد. یکبار که زنگ زد؛ آنموقع من به عنوان معلم حقالتدریسی تازه قبول شده بودم. موضوع قبولیام را به او گفتم؛ خیلی خوشحال شد. از اون روز به بعد زنگ میزد به من میگفت «چطوری خانم معلم» من هم خیلی خوشحال میشدم.
خواهرم، فاطمه، از علی اینطور تعریف میکرد که: «من با علی و بعضی مواقع با خواهر بزرگم میرفتیم نمازجمعه عکسهای شخصیتهای انقلابی مثل امام (ره) و مقام معظم رهبری و شهید بهشتی و شهید رجایی را در نماز جمعه پخش میکردیم. علی هر هفته در نماز جمعه شرکت میکرد و برای تشییع پیکر آیتالله طالقانی هم حضور داشت. با اینکه آنموقع ۱۰ سال بیشتر نداشت.
یکی از مناجاتنامههای شهید که در سنین نوجوانی و تنهایی خودش نوشته است، بسیار جالب است. دوست دارم آن نوشته را اینجا برای شما بخوانم. علی نوشته بود: اکنون که این نامه را مینویسم از زیادی گناهانم شرمندهام. ولی میدانم که گناهانم هرچه قدر زیاد باشد، در برابر رحمانیت خداوند متعال هیچ است. ترسم از این است که چرا قلبم، چراگاه شیطان شده است و نفساماره با اسب سرکش در این چراگاه بدون هیچ مزاحمتی به سرکشی خود ادامه میدهد! چرا به موجودات و مخلوقاتی بیارزش و هیچ بند کردهام. من که در ضمیر قلبم و روحم همواره جویای حقیقت بودهام و به دنبال حقیقت میگشتم چرا اینقدر خود را از حقیقت دورساختهام؟ چرا به جای صیقل کردن قلب، قلبم این قدر تیره و تار شده است؟ چرا زبانم که باید وسیله عبادت و به جای آوردن بندگی خدا باشد را وسیله شیطان در درونم قراردادهام؟ چرا؟ چرا با بودن معشوقی حقیقی به عشقهای دروغین دل بستهام چرا؟ فردا چه جوابی برای این چراها خواهم داشت؟ پس باید خود را تکانی بدهم و بدیها را از درون به بیرون اندازم و خود را شایسته بندگی خدا قرار دهم.» همچنین برادرم در یکی از آخرین نوشتههایش آورده بود: «از خواهران جامعه اسلامیمان میخواهم که با بیحجابی خود ضربه به اسلام، خون شهیدان و رشد فکری و استقلال فرهنگی و علمی میهن اسلامیمان نزنند....»
نظر شما