شناسهٔ خبر: 67313254 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جهان نیوز | لینک خبر

دعای مادر یک شهید برای آقای استاندار

مادر بودن یک دل بزرگ می‌خواهد، مادر یعنی قلبی که مهر و عشق پمپاژ می‌کند، مادر یعنی حسابش پیش خدا با هر کسی فرق دارد و مادر یعنی اگر دعا کند عجیب عاقبت به خیر می‌شوی.

صاحب‌خبر - به گزارش جهان نيوز به نقل از فارس، قبول دارید گاهی این امکان وجود دارد که انسان در یک‌لحظه و از یک اتفاق به یکباره ۵۰ سال بزرگ‌تر شود؟ کسی چه می‌داند یکهو می‌بینی بعد آن اتفاق مو‌های کنار شقیقه‌ات آن‌قدر سفید شود که دیگر بمانی لابه‌لای یک‌مشت خاطرات! حالا فکرش را بکنید این وسط تو باشی مادر و صاحب خاطره فرزند دُردانه‌ات باشد! 

دارم از دل ژرف یک مادر شهید می‌گویم، مادری که دُردانه‌اش همین یکی دو سال پیش فدای امنیت کشور شد! مادری که اشک ریخت و هی زمزمه کرد حسین جانم! مادری که می‌خواست برود کربلا و بعد بیاید لباس دامادی تن پسرش کند و مادری که هنوز که هنوز است خیلی غم دارد. 

دارم از مادر شهید حسین اجاقی حرف می‌زنم، خاله رباب قشنگمان! خاله ربابی که اسمش را در گوشی‌ام نوشتم "خاله رباب، مادر شهید اجاقی"، خاله ربابی که گاهی زنگ می‌زنم و کلی با هم حرف می‌زنیم و ازش می‌خواهم دعایم کند تا فلان کارم خوب پیش برود و دعا کند خیلی موفق شوم ولی امروز شنیدم انگار یک نفر دیگر هم از خاله ربابم خواسته تا دعایش کند، اما خواسته او کجا و خواسته‌های من کجا.

راستش را که بخواهید هر وقت که خاله رباب را ببینم یک چیزی از شهید حسین اجاقی به هم می‌گفت! از دلتنگی‌هایش؛ از آرزوهایش، از روز‌های بدون حسینش و از خیلی چیز‌ها ولی این دفعه دیگر از حسینش نگفت، هیچی از حسین نگفت بلکه از اسم دیگری حرف می‌زد و به پهنای جان برایش اشک می‌ریخت؛ می‌گفت دارد چهل روز می‌شود که دلم خون است، می‌گفت من برای بار دوم حسینم را ازدست‌داده‌ام و می‌گفت آخر هنوز زمان زیادی نبود که شناخته بودم اورا و گذاشته بودمش وسط قلبم. 

خاله رباب اشک می‌ریخت و از رحمتی که دیگر نیست می‌گفت! خاله رباب بغض گلویش را می‌فشرد و مچاله می‌شد در خاطره آن شب، خاله رباب تعریف می‌کرد از آن شبی که یک رحمتی میهمان شیرین ناخوانده‌اش شده بود: «داشتم شام بار می‌گذاشتم، یک غذای محلی؛ حسین خیلی این غذا را دوست داشت و هر وقت این غذا را می‌پختم کلی ذوق می‌کرد و می‌گفت مادر جان دست گلت درد نکند، غذا داشت به جوش می‌آمد و حسابی جا می‌افتاد و من غرق شده بودم در خاطرات "حسین"؛ آیفون به صدا در آمد! حاج‌آقا بلند شد تا ببیند کی هست! از بعد شهادت هر لحظه میهمان داریم که بیشترشان را هم نمی‌شناسیم ولی هرچه باشند میهمان حسین هستند ازاین‌رو شام و ناهار را اضافه می‌پزم تا هرکسی هم آمد بماند و میهمانمان باشد». 

«یک‌لحظه دیدم پدر آقا حسین با صدای بلندی می‌گوید: حاج خانم، حاج‌خانم بیا ببین کی آمده است؟ از پشت آیفون‌تصویری دیدم آقای استاندار جلوی در خانه است (یک شب قبل از شهادت) بلافاصله در را باز کردیم و رحمت استانمان وارد خانه شد».

«آن شب خیلی قشنگ بود، پسرم مالک، آن‌قدر شیرین حرف می‌زد که انگار چندین سال است که می‌شناختمش! با لحنی شیرین صدایم می‌زد، تن صدایش شبیه حسینم بود، چشم‌هایم را می‌بستم و حس می‌کردم حسین کنارم نشسته است».

«گفتم پسرم شام را بمان! درست است من آدم خیلی معذبی هستم و کاش از قبل می‌دانستم که تشریف می‌آورید و تدارک می‌دیدم؛ چهره‌اش برافروخته شد و گفت ننه این چه حرفی هست که می‌زنید برای من افتخار است که بنشینم گوشه سفره شما؛ خلاصه بدون، اما و اگر آن شب استاندار جوانمان نشست کنار سفره کوچک ما». 

 «آقای مالک رحمتی سر سفره کنارم نشست، مدام من را ننه صدا می‌کرد، عین واژه‌ای که مادر خودش را صدا می‌زند! هِی از خوشمزه بودن غذا تعریف می‌کرد و می‌گفت چقدر دست‌پختم شبیه دست‌پخت مادرش است و من آن دقایق فقط داشتم از لحظه به لحظه‌اش لذت می‌بردم چراکه نمی‌دانم چرا ولی آن روز اولین باری بود که بعد از شهادت حسینم، دلم آرام‌گرفته بود و حس می‌کردم حسین برگشته است». 

«مالک پسرم یک شب به‌یادماندنی را برای من و بابای حسین به یادگار گذاشت، انگار که دوباره حسین را دیدیم ولی آن شب از من خواست تا هر دعایی که برای حسین کرده‌ام را هم برای او هم بکنم! گفتم پسرم من دیگر طاقت ندارم؛ تو باید بمانی و همین‌طور خدمتگزار باشی ولی او سر سفره و حتی وقتی که می‌خواست برود هم از من خواست تا دعایی که حسین از من خواسته بود برایش بکنم را در حق او هم بکنم». 

 «آن شب به آقای رحمتی گفتم می‌دانی با این آمدن یهویی‌ات چقدر حال دلمان خوب شد؟ خندید، عین حسین می‌خندید و گفت: می‌دانی ننه من همان حسینم، فکر کن پسرت را از دست ندادی، هر وقت، هر لحظه کار داشتی این شماره من، سریع تماس بگیر و ببین پسرت چه‌کار‌ها که برایت می‌کند».

«مدتی از این ماجرا گذشته بود که خبر حادثه بالگرد حامل رئیس‌جمهور را شنیدم! اصلاً از گوشه ذهنم هم نمی‌گذشت که استاندار جوان، پسرم، رحمت خانه‌مان هم در آن بالگرد بود! ولی انگار دعایی که دلش می‌خواست هرچه سریع‌تر مستجاب شود، قبول شده بود! و من برای بار دوم پسرم را از دست دادم و دوباره دلم خون شده است از برای رفتن پسرم مالک»

برچسب‌ها:

نظر شما