شناسهٔ خبر: 66770760 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

روایت «مجله مهر» از اولین هیأت مردمی شهادت رییس‌جمهور؛

خدای سال‌های دهه شصت، خدای این روزها هم هست…

حرف‌های زن برای دخترک آب روی آتش است: «شما نسل جوان‌تر که زمان رجایی و بهشتی نبودید حق دارید نگران باشید… اما عزیزم! خدای روزهای جنگ و شب‌های ترور سال‌های دهه شصت، خدای این روزها هم هست.»

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه مجله – فاطمه برزویی: مسجد دانشگاه تهران لبریز از جمعیت شده و دیگر جای سوزن انداختن هم پیدا نمی‌شود؛ نه تنها داخل مسجد بلکه فضای بیرونی آن نیز مملو از جمعیت شده است. تکه‌های موکت را بیرون از مسجد انداخته‌اند تا مردم بتوانند بنشینند.

در اینجا، مسجد دانشگاه تهران مراسم عزا است. عزای کسی که اگر شهید نمی‌شد در همین تاریخ و روز و ساعت قرار بود در دانشگاه تهران سخنرانی داشته باشد. قرار بود در تالار علامی امینی دانشگاه تهران در اختتامیه کنگره بین‌المللی قرآن و علم حضور پیدا کند تا از تلاش‌های علمی ارزشمند دانشجوها قدردانی شود. حالا جایی دیگر در این دانشگاه، یعنی مسجدش عزادار «شهید جمهورش» آیت‌الله ابراهیم رئیسی است که روز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، خبر شهادتش ایرانیان وطن‌دوست را در بهت و اندوه فرو برد.

می‌گویند آخرین باری که مسجد چنین جمیعتی را به خود دیده ۱۳ دی سال گذشته است؛ همان روزی که ۸۴ نفر از هم‌وطن‌هایمان در حادثه تروریستی کرمان جان سپردند و شهید شدند. فقط چهار ماه می‌گذرد! و آه… آه از غمی که تازه شود با غم دگر.

دانشگاه تهران؛ میزبان روزهای جان‌فرسا

گویی رسم شده که مسجد دانشگاه تهران تبدیل به مکانی برای عزاداری حادثه‌های تلخ و جان‌فرسا باشد و وظیفه میزبانی جوانان و مردمی را بر برعهده بگیرد که نمی‌دانند کجا دور هم جمع شوند و شانه به شانه هم بغض‌هایشان را رها کنند.

در مراسم عزای شهادت رئیس‌جمهور، از هر نوع آدمی دیده می‌شود. دانشجویانی که صبح با لباس‌های روزانه و رنگی‌شان به دانشگاه آمده بودند و بعد از اعلام خبر شهادت از هر دانشگاه و دانشکده‌ای خود را به اینجا رسانده‌اند؛ و مردمی که دانشجو نیستند اما این در و آن در می‌زدند تا در یک مراسم حاضر شوند و غم‌شان را تقسیم کنند و باز خود را در دانشگاه تهران پیدا کرده‌اند؛ مثل روزهای سخت دیگری که همین مسجد میزبان‌شان بوده است.

گروهی بچه کودک در آغوش دارند یا با فرزند خردسال دو سه ساله‌شان آمده‌اند. جوان‌های اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد که حتماً چیزهای بیشتری از روز شهادت رجایی و باهنر و بهشتی شنیده‌اند و حالا باور ندارند که خودشان هم چنین روزی را تجربه می‌کنند.

حتی پیرزن و پیرمردهایی با چشم‌های خیس وارد مسجد می‌شوند، بی سر و صدا یک گوشه برای خود خلوت می‌کنند و هر چند دقیقه یک بار آه می‌کشند…

کسانی که مو و محاسن‌شان کم‌کم به سفیدی می‌نشیند و نشان از میان سالیشان می‌دهد، نقش بزرگترها و صاحب مجلس را بر عهده دارند؛ جلوی ورودی ایستاده‌اند، به دل‌شکستگان تسکین و قوت قلب می‌دهند و آنها را در آغوش می‌گیرند.

نماز ظهر بر پا می‌شود. برخی به نماز جماعت نمی‌رسند و فرادی نماز خود را در گوشه و کناری اقامه می‌کنند. جوانی بعد از سلام نماز، روی زانوی رفیقش می‌زند: «بلند شو یک دو رکعتی به نیت شهدا بخوانیم…» رفیقش سرش را پایین می‌اندازد. مشکی نپوشیده‌اند ولی چهره‌شان داد می‌زند حسابی گریه کرده‌اند. نماز مستحبی را که می‌خوانند دست روی زانو می‌اندازند و حرف از فرداها می‌زنند. چه می‌شود و چه نمی‌شود… که می‌شود و که نمی‌شود...

کمی آن طرف‌تر اتاقی است که دانشجویان در آن رفت و آمد دارند. اتاق فراهم کردن مقدمات اولیه روزهای عزاداری است. هر کس مشغول کاری است. یکی روی مقوا خوش نویسی می‌کند: «و پایان مأموریت خدمتگزار مردم شهادت است». دیگری چهره‌ای از شهید جمهور می‌کشد. آن یکی به یاد شهید خادم‌الرضا، تصویری از حرم اما رضا طراحی می‌کند. یکی وسایل را جابجا می‌کند و یکی هم هم دیگران را مدیریت. مثل فامیل‌های نزدیکی که وقت از دست رفتن عزیزی همه دلخوری‌ها و اما و اگرها را کنار می‌گذارند...

خدای سال‌های دهه شصت، خدای این روزها هم هست…

آنچه درباره رجایی شنیدیم در رئیسی دیدیم

نماز به اتمام می‌رسد و نوبت به خواندن پیام تسلیت مقام معظم رهبری می‌شود. زنی که کودکی تقریباً ۳ ساله همراه دارد رو به دوستش می‌کند. بغض دارد: «فکرش را نمی‌کردم… باورم نمی‌شود! خدا هوای ما را داشته باشد ولی آنها به مراد دلش‌شان رسیدند و شهید شدند.»

رفیقش می‌گوید: «من هم باورم نشده! انگار برای یک مراسم دیگر اینجا آمدیم. عکس‌های آقای رئیسی و امیرعبداللیهان را که می‌بینم تازه یادم می‌آید! تو که خوب خبر داری؛ خیلی گلایه داشتم از دولت؛ ولی… دلسوز بود. انصافاً دلسوز مردم بود… وای! من باورم نمی‌شود… درباره چه حرف می‌زنیم؟» ساکت می‌شوند. ساعات اول، ساعات بهت است.

نماینده رهبری می‌گوید: «رهبری در این سال‌ها دوستان زیادی از دست داده‌اند. از رفتن و شهادت رجایی و بهشتی بگیرید تا شهید شدن سپهبد سلیمانی. اما کمر ایشان خم نشد، حالا اما با داغ ابراهیم چه می‌خواهد کند؟» بعد همه برای سلامت رهبری دعا می‌کنند.

مثال می‌زند و شهادت دو رئیس‌جمهور، رجایی و رئیسی را با هم مقایسه و تشبیه می‌کند. یکی از دانشجوهای جوان که کنارم ایستاده می‌گوید: «ما آنچه درباره رجایی شنیدیم در رئیسی دیدیم.» باید دهه هشتادی باشد…

هرج و مرج مگر الکی است؟

مجری برنامه شعری از «الهام صفالو» می‌خواند و احساسات بیشتری را بر می‌انگیزد: «آن قدر ز میز خدمتت دور شدی؛ با مردم پابرهنه محشور شدی؛ سلطان خراسان به تو مزدت را داد؛ خادم بودی … شهید جمهور شدی!»

یکی از دانشجویان که در حال نقاشی چهره است رو به دوستش با بغض گفت: «دیدی خودش را خادم الرضا معرفی کرد و در روز تولد امام رضا شهید شد؟ دیدی لقب سید محرومان به او داده بودند و در یک منطقه محروم شهید شد؟ دیدی؟»

خدای سال‌های دهه شصت، خدای این روزها هم هست…

مراسم کم کم تمام می‌شود. چند خانم کنار‬م‬ می‌نشینند‬. به صحبت‌هایشان گوش می‌دهم. یکی که سن کمتری دارد‬ می‌گوید: «الان چه می‌شود؟ به نظرتان باید برای وضع کشور نگران باشیم؟» ‏

کسی که خط‌های صورتش نشان از سن بیشترش دارد جواب می‌دهد: «دخترجان مگر پیام آقا را ندیدی؟ برای چه می‌خواهی نگران باشی؟» دختر اما نگران است: «دشمن داریم! خیلی دشمن داریم! نه آن طرف دنیا… همین دور و بر!»

زن جوابش را می‌دهد: «ما اوایل انقلاب در بحبوحه جنگ با بعثی‌ها، نخست وزیر و رئیس جمهور را با هم از دست دادیم! ۷۲ نفر را باهم شهید کردند! این عدد اصلاً کم نیست. نه انقلاب چهل و چند ساله بود و نه این همه بحران را از سر گذرانده بودیم! تجربه‌ای نداشتیم اما همچنان ماندیم؛ ایران ماند؛ انقلاب ماند… آن هم در روزهایی که مجاهدین خلق توی خیابان‌ها زن و بچه بی‌گناه را به بدترین شکل ترور می‌کردند! تشکیلات داشتند! مسلح بودند… آن روزها هم به لطف خدا گذشت. حالا از کف و سوت زدن چند بی‌وطن و فیلم فرستادن‌شان برای این شبکه و آن شبکه غصه‌مان بگیرد؟»

دختر قدری آرام می‌گیرد: «راستش از صبح می‌ترسم هرج و مرج شود…» حرف‌های زن آب روی آتش است: «مگر الکی است که هرج و مرج شود؟ این مملکت تا وقتی آقا را دارد جای نگرانی نیست. البته شما نسل جوان‌تر که زمان رجایی و بهشتی نبودید حق دارید کمی نگران باشید…اما عزیزم! خدای روزهای جنگ؛ خدای شب‌های ترور سال‌های دهه شصت، خدای این روزها هم هست.» دل من با شنیدن حرف‌هایش قدری آرام می‌گیرد… باز زیر لب تکرار می‌کنم: «خدای دهه شصت، خدای این روزها هم هست…»

نظر شما