شناسهٔ خبر: 66731998 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شهروند | لینک خبر

روایت‌هایی از رفتار و سبک زندگی شهدا که باید الگوی مسئولان امروز باشد (خدمت‌رسانی - 2)

این شهردار ذلیل‌شده کجاست؟!

صاحب‌خبر -

مردم ولی‌نعمت ما هستند
به روایت کتاب «سلام بر ابراهیم» زندگی‌نامه شهیدابراهیم هادی
ابراهیم در تابستان 1361که به‌خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش‌وپرورش شد. در دوره‌های تکمیلی ضمن‌خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد. با عصای زیر بغل از پله‌های اداره کل آموزش‌وپرورش بالا و پایین می‌رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم: «آقا ابرام چی شده؟ اگه کاری داری بگو من انجام می‌دم.» گفت: «نه، کار خودمه.» بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می‌خواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: «این برگه چی بود؟ چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کردی؟»
 گفت: «یه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشکل استخدام داره. کارش رو انجام دادم.» پرسیدم: «از بچه‌های جبهه‌ست؟» گفت: «فکر نمی‌کنم، از من خواست براش این کار رو انجام بدم. من هم دیدم این کار از من ساخته‌ست، برای همین اومدم.» بعد ادامه داد: «آدم هر کاری که می‌تونه باید برای بنده‌های خدا انجام بده... نشنیدی که حضرت امام فرموند: «مردم ولی نعمت ما هستند...» یک روز دیگر ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می‌رفت. چند دفعه‌ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت، رفتم جلو و پرسیدم: «چیزی شده آقا ابرام؟»
 اول جواب نمی‌داد ولی با اصرار من گفت: «هر روز تا این موقع حداقل یکی از بنده‌های خدا به ما مراجعه می‌کرد و هر طور شده بود مشکلش رو حل می‌کردیم، اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده. می‌ترسم نکنه کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو از من گرفته باشه.»
 
بوسه حاج قاسم بر دست پیرمرد خوزستانی
روایت سردار احمد خادم سیدالشهدا، فرمانده قرارگاه مقدم جنوب (کربلا)
در سیل خوزستان در دو مرحله، یک مرحله ارزیابی اولیه از سیل خوزستان و حضور در دشت آزادگان و مرحله دوم با پشتیبانی حشدالشعبی و برخی از نیرو‌های قدس، حاضر شد. حشدالشعبی یکی از چهل و چند تشکل تحت هدایت بسیج مردمی عراق است که در سیل سال ۹۸ با یکصد خودروی سبک‌وسنگین، صد دستگاه آمبولانس و تجهیزاتی همچون بیل مکانیکی، لودر و کمپرسی از مرز مهران وارد ایران و روانه نواحی سیل‌زده شدند. هدف از این حضور احداث سیل‌بندی عظیم و جلوگیری از خطر سیل برای اهالی بود. سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس در مرحله نخست وارد روستا می‌شوند و با اهالی روستا فردبه‌فرد صحبت می‌کنند.
درخواست بسیاری از اهالی، تهیه پلاستیک برای ایجاد خاکریز و مانع برای سیلاب بود. تشکیل قرارگاه مردمی برای کمک و حمایت از سیل استانِ خوزستان در خانه امام جمعه وقت، آیت‌الله موسوی جزایری، نخستین گام پس از ورود سردار و هیأت همراه بود. شهید سپهبد قاسم سلیمانی در پی وضعیت اضطراری شهر‌های سیل‌زده خوزستان ضمن حضور در مناطق سیل‌زده و بازدید روستابه‌روستا، دستور راه‌اندازی موکب‌های اربعین را داد. مردم و گروه‌های جهادی، سردار را که می‌دیدند با اشتیاق در حال خدمت، انرژی دوچندان می‌گرفتند. در شوش، شوشتر و شادگان، عربی با مردم حرف می‌زد، با آنها می‌نشست، نماز می‌خواند، چای می‌خورد، مردم هم دلبسته همین خصوصیات سردار شدند، استقبال‌ها بی‌نظیر بود. یکی چفیه سردار را به یادگار گرفت، یکی انگشتر.
 یادم هست پیرمرد سیل‌زده با گلایه و درحالی‌که قاب عکسی از بنیانگذار انقلاب هم در دست داشت، به پیشواز سردار آمد. سردار پس از شنیدن خوشامدگویی، دست او را می‌بوسد و خطاب به مرد سالخورده می‌گوید «من با شما هستم»؛ حقیقتا هم با مردم بود.
 
خلبانی که نظافت می‌کرد و چای می‌ریخت!
روایت حجت‌الاسلام محمد محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری
اوایل انقلاب، مدتی نماینده امام در اصفهان بودم. در همان اوایل کارم، سال 58متوجه شدم در آبدارخانه مسجدی که می‌روم یک جوانی هست که می‌نشیند کنار در و استکان‌های چای را برده و می‌شوید. در نظافت مسجد کمک می‌کند و چای می‌آورد. من فکر می‌کردم این جوان کارش در مسجد این است، یا اینکه سرباز آنجاست و این کارها را انجام می‌دهد، اما یک‌بار یکی از دوستان به من گفت: «این جوان را می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «این جوان بابایی بهترین خلبان اف- 14است. هر وقت از گردان خودش می‌آید و فرصتی دارد پیش ما آمده و در کارهای مسجد کمک می‌کند.» بابایی آن زمان ستوان بود و همین اتفاق، موجب آشنایی ما شد. عباس بابایی می‌گفت: «هیچ وقت خمس بدهکار نمی‌شوم. زیرا به مقدار نیازم برداشته و بقیه را به دیگران می‌دهم و دیگر چیزی نمی‌ماند که خمس بردارد.»
حتی گاهی پول‌هایی می‌داد و می‌گفت اینها را به سربازها بده تا برای خرید پوشاک و امورات مربوطه اگر نیازی دارند، برآورده شود. وقتی از پروازش برمی‌گشت با ماشینش به روستاهای اطراف می‌رفتیم، روستاهایی که بابایی آنها را از بالا موقع پرواز شناسایی کرده بود.
روستاهایی ویرانه و بدون امکانات و در آنجا مشغول کارهایی می‌شد که دیگران حیرت می‌کردند. پاچه‌های شلوارش را بالا می‌زد و با پاهایش گِل می‌مالید برای ساختن یک حمام عمومی در روستا و از پول خودش موتور برق می‌خرید. یک‌بار حفاظت اطلاعات نسبت به او حساس شده بود که چرا شب‌ها مخفیانه بیرون می‌رود. وقتی پیگیر مسئله شده و او را تعقیب کرده بودند، فهمیدند او هر نیمه شب می‌رود پشت درِ خانه فقرای زینبیه اصفهان و کمک‌های خود را پشت در گذاشته، در زده و می‌رود و این عادت هر شبش شده است.
 
شهرداری بین گِل و لای...
به روایت کتاب «آقای شهردار» براساس زندگی شهید مهدی باکری
باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان‌ها و کوچه‌ها سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد بست. در اتاق زده شد و نورالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه شده نورالله؟» نورالله پیشانی‌اش را پانسمان کرده بود. با هول و ولا گفت: «سیل آمده آقا مهدی... سیل!» مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد گروه‌های امداد به سرپرستی مهدی به‌سوی محله مستضعف‌نشینی که گرفتار سیل شده بود، راهی شدند. تمامی محله را آب پوشانده بود. حجم آب لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. مردم هراسان و باشتاب به کمک مردمی که خانه‌هایشان گرفتار سیل شده بود، می‌آمدند. آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف بعضی خانه‌ها هوار شده بود روی سرشان و تیرک‌های چوبی‌شان بیرون زده بود. گِل‌ولای و فشار شدید آب، گروه‌های امدادی را اذیت می‌کرد. مهدی پرجنب‌وجوش به این طرف و آنطرف حرکت می‌کرد و به امدادگر‌ها دستور می‌داد. چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آنطرف کشیده شد. مهدی و چند نفر دیگر درحالی‌که فشار آب می‌خواست آنها را ببرد، طناب را گرفتند و خود را به سختی به آنطرف خیابان رساندند. چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار می‌کشیدند. نیرو‌های امدادی با سعی و تقلا به کمک سیل‌زدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گِل‌ولای بیرون می‌کشیدند، شتافتند. مهدی به خانه‌ای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد می‌کشید. مهدی در را هُل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود. پیرزن به سروصورت می‌زد.
مهدی گفت: «چه شده مادر جان؟ کسی زیر آوار مانده؟» پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: «قربانت بروم پسرم... خانه و زندگی‌ام زیر آب مانده کمکم کن! چند نفر به کمک مهدی آمدند. آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون می‌کشیدند و روی بام و گوشه حیاط می‌گذاشتند.» پیرزن گفت: «جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده. با بدبختی جمعش کرده‌ام.»
مهدی رو به احمد و هاشم کرد و گفت: «یا‌الله زود جلوی در سد درست کنید!» احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند. راه آب بسته شد. مهدی به کوچه دوید. وانتِ آتش‌نشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه‌به‌لحظه کم می‌شد. مهدی غرق گِل‌ولای شده بود.» پیرزن گفت: «خیر ببینی پسرم... یکی مثل تو کمکم می‌کند، آنوقت شهردار ذلیل‌شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد...»
مهدی فرشِ خیس و سنگین‌شده را با زحمت به حیاط آورد. اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش می‌گذارم. چند ساعت بعد جلوی سیل به‌طور کامل گرفته شد. مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش می‌کرد. گروه‌های امدادی پتو، پوشاک و غذا بین سیل‌زده‌ها تقسیم می‌کردند. مهدی رو به پیرزن گفت: «خب مادر جان با من امری ندارید؟» پیرزن گریه‌کنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم ان‌شاء‌الله خیر از جوانی‌ات ببینی. برو پسرم دست علی به همراهت. خدا از تو راضی باشد. خدا بگویم این شهردار را چه کند. کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت.» مهدی از خانه بیرون رفت. پیرزن همچنان او را دعا می‌کرد و شهردار را نفرین!

نظر شما