وقتی راننده را آوردم. بدون هیچ مقدمه ای سر او فریاد زد: «هیچ میدونی چی کار کردی، مؤمن خدا؟» دستش را بلند کرد که توی گوش او بزند، اما خشمش را فرو خورد و گفت: «میدونی این کار تو یعنی چی؟ یعنی پا گذاشتن روی خون شهدا!»
راننده گفت: «شرمنده ام.» آقا مهدی گفت: «برای چی شرمنده من هستی؟ من چی کاره ام که تو باید شرمنده من باشی؟ شرمنده شهدا باش.»
راننده گفت: «بزرگی کن و منو ببخش. ان شاء الله دیگه از این حادثه ها پیش نمیآد.»
آقا مهدی گفت: «اگه تو این قدر که منو بزرگ تصور میکنی، به بزرگی شهدا و خون اونا احترام میذاشتی، هیچ وقت این کار رو با اون والورها نمی کردی که حالا بخوای به من التماس کنی.»
راننده شرمنده و گریان از پیش آقا مهدی رفت و آن قدر در جبهه ماند تا مجروح شد.
برگرفته از کتاب نمیتوانست زنده بماند/ خاطراتی از شهید مهدی باکری
راوی: حجت کبیری
ماجرای قناعت شهید باکری برای رسیدن به خدا
قدرت نفوذ کلام آقا مهدی باکری این طوری بودماجرای چلو برگی که شهید باکری به آن لب نزد
ماجرای اطمینان شهید باکری از کربلایی شدنش
ماجرای شخصی که به زور از شهید باکری مرخصی میخواست
شهید باکری: برای جنگیدن با آمریکا باید گوشت خورد!
ماجرای جا ماندن احمد کاظمی از شهادت کنار مهدی باکری
ماجرای دغدغهای که شهید باکری آن را حل کرد
ماجرای حساسیت و قاطعیت خاص شهید باکری
ماجرای مفقود الجسد شدن برادر شهید مهدی باکری
ولایتمداری یعنی مهدی باکری/ خاطره از عملیات خیبر
ماجرای علاقه دو طرفه حاج احمد کاظمی و شهید باکری
ماشین زیرپای شهید مهدی باکری در زمان جنگ∎
نظر شما