شناسهٔ خبر: 65826687 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: باشگاه خبرنگاران جوان | لینک خبر

جوانی که می‌خواست مدافع‌حرم شود، شهید دفاع از امنیت شد

گفت‌وگوی خواندنی با خانواده شهید امنیت شهید پویا اشکانی را از نظر می‌گذارنید.

صاحب‌خبر -

این روز‌ها بسیاری مشغول خانه‌تکانی و مهیا‌کردن سوروسات آمدن نوروز هستند و خانه را برای آمدن سالی جدید آب و جارو می‌کنند؛ حال و هوایی که جلوه‌هایی از آن را در آرامگاه‌ها و گلزار شهدا نیز می‌بینیم. برای زیارت شهدا وارد گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج می‌شوم. در مسیر گلزار شهدا چشمم به مردی می‌افتد که کنار مزار شهیدی نشسته است. قوطی‌های رنگارنگی اطراف مزار شهید چیده شده و او قلم به دست مشغول مرمت و زیبا‌سازی مزار شهید است. نزدیک‌تر می‌شوم، قلم را به رنگ سرخ آغشته می‌کند و نام شهید را رنگی دیگر می‌زند. در گپ‌وگفتی کوتاه متوجه می‌شوم او پدر شهید است و آمده تا با همه دلتنگی‌هایش مزار پسرش را رنگ و جلایی دوباره ببخشد.

قلم سیاه‌رنگ به نام شهید پویا اشکانی می‌رسد. آری! او پدر شهید پویا اشکانی از شهدای امنیت است. دلتنگی‌های پدر بر مزار شهید و حال و هوایش آن روز اجازه ادامه همکلامی را نمی‌دهد. قرارمان می‌شود به وقتی دیگر و نهایتاً در روز‌هایی که گذشت با مادر شهید پویا اشکانی و همسر شهید همراه شدیم و مادر در این مجال از شهید ۱۸ساله‌اش روایت کرد؛ از شهید مدافع امنیتی که حین دستگیری یک قاچاقچی با بنزین به آتش کشیده شد و پس از ۴۳روز در ۲۲آذر ماه سال۱۳۹۶ به فیض شهادت نائل آمد. خواندنش خالی از لطف نیست.

شهید پویا اشکانی

چه کسی قرار است امنیت کشور را حفظ کند؟
 مادرانه‌هایش را اینگونه آغاز می‌کند: من متولد سال۱۳۵۳، مادر سه فرزند هستم. پویا فرزند دوم من است. او یک خواهر کوچک‌تر و یک برادر بزرگ‌تر از خودش دارد. ما در کمالشهر کرج زندگی می‌کنیم. پسرم علاقه زیادی به درس داشت. ۱۱ سال داشت که به سمت ورزش گرایش پیدا کرد. ورزش را با کاراته و تکواندو آغاز کرد و وقتی بزرگ‌تر شد، به سمت بدنسازی و کشتی هم رفت. هم خودش اهل ورزش بود و هم دیگران را به ورزش توصیه می‌کرد. سه مدال طلا در بدنسازی گرفت و در کاراته و تکواندو هم صاحب مدال بود. او خیلی به کار‌های فنی نظیر مکانیکی علاقه داشت. پویا با توجه به علاقه‌اش به بسیج، وارد این نهاد انقلابی شد و در فعالیت‌های بسیج شرکت کرد. او در جلسات قرآن مسجد هم شرکت می‌کرد.

 حافظ امنیت بود 
به خلقیات شهیدش می‌رسیم، می‌گوید: پویا مهربان بود و صبور. من هیچ‌گاه از او رفتار ناشایستی ندیدم. اهل کار خیر بود؛ کار‌هایی که ما بعد از شهادتش متوجه آن‌ها شدیم. تعدادی از آن‌هایی که پویا کمک‌شان کرده و دست‌گیرشان شده بود، با دیدن بنر شهادت و تصاویر پسرم به خانه ما آمدند. آن‌ها با شنیدن خبر شهادت پویا گریه می‌کردند. وقتی از آن‌ها می‌پرسیدیم که پویا را از کجا می‌شناسند؟ شروع می‌کردند به گفتن خاطرات‌شان از پسرم؛ از کمک‌هایی که پویا به آن‌ها کرده بود، از لطفی که از دل‌رحمی پسرم نصیب‌شان شده بود. شنیدنش برای ما افتخار بود. همه وجود پویا باعث افتخار بود. او بسیار حرف‌گوش‌کن بود. وقتی متوجه شرایط خدمت و سختی‌های آن می‌شدیم، بسیار توصیه می‌کردیم که مراقب خودش باشد. گاهی پدرش می‌گفت: پویا جان خودت را جلوی خطر نینداز. بگذار دیگران ابتدا ورود کنند. با تمام احترامی که برای من و پدرش قائل بود، در این مورد کار خودش را می‌کرد و می‌گفت: اگر قرار باشد من نروم، آن دیگری نرود، پس چه کسی قرار است امنیت کشور را حفظ کند؟ سه ماه آموزشی‌اش در کردستان بود. من نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. وقتی متأهل شد، به کرج منتقل شد. تازه کمی خیال‌مان راحت شده بود.

خوش به حال محسن حججی
شما هم شنیده‌اید که می‌گویند خواب زن‌ها چپ است! اما خوابی که من از پسرم دیدم، به درستی با شهادتش تعبیر شد. پسرم با دختردایی‌اش عقد کرده بود. برنامه‌های زیادی برای ازدواج، خانه و زندگی‌اش داشتیم، اما پویا آرزوی شهادت داشت. یک شب همگی دور هم نشسته بودیم و تلویزیون را تماشا می‌کردیم که خبر شهادت محسن حججی از شهدای مدافع‌حرم را پخش کردند. مرداد ماه۱۳۹۶ بود. پویا به پدرش گفت: بابا نگاه کن و ببین او چگونه به شهادت رسیده؟ خوش به حالش! من باید بروم و شهید شوم، پدرش گفت: پویا جان تو که اینجا خدمت می‌کنی! گفت نه بعد از خدمتم برای حضور در جبهه مقاومت می‌روم. این بار در لباس مدافعان حرم به اسلام خدمت می‌کنم. من اینجا نمی‌مانم. همسرش که کنار ما نشسته بود، گفت: پویا پس چرا ازدواج کردی؟
 پویا با مهربانی گفت: تو دلت نمی‌خواهد همسر شهید بشوی؟ مگر بد است؟ حججی را ببین که با چه افتخاری او را می‌برند؟
پویا گفت: بابا من شهید می‌شوم و این کوچه را به نام من می‌کنند. شما و مادر هم می‌شوید مادر و پدر شهید. چه افتخاری از این بالاتر. نازنین‌زهرا هم می‌شود خواهر شهید. 
می‌گفت: من تاب دیدن تعدی به حرم حضرت زینب (س) را ندارم. بنشینم و شهادت این همه جوان‌ها را ببینم و کاری نکنم؟! 
شجاع بود، غیرت داشت. گاهی اوقات که دلتنگ شهدا می‌شد این مداحی را که علاقه زیادی هم به آن داشت، با صدای بلند می‌خواند:
منم باید برم
برم سرم بره
آره برم سرم بره...
آن روز‌ها او بیشتر از ۱۸سال نداشت. می‌گفتم: پویا نخوان! دل من را نسوزان، تو اصلاً فکر مادر هستی، من خیلی برای تو آرزو دارم. 
پدرش هم از آن طرف می‌گفت: پسرم شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود! من دو سال در دوران جنگ در جبهه حضور داشتم، ولی اتفاقی برایم نیفتاد. تو هنوز دم در هستی، شهادت می‌خواهی! پویا در پاسخ پدرش گفت: ان‌شا‌ءالله نصیب من می‌شود. بعد هم به من گفت: نکند بعد از شنیدن خبر شهادتم، گریه و بی‌تابی کنی. تحمل کن و صبور باش.  پویا همیشه پای خاطرات پدرش از جبهه می‌نشست و غبطه می‌خورد که چرا آن روز‌ها نبوده است.

 اشک‌هایی که پای ولایت ریخت
او در ادامه می‌گوید: اطرافیان همیشه از رفتار و خلقیات پویا تعریف می‌کردند. رابطه خوبی با دوستان و بستگان داشت. گاهی به پدرش می‌گفتم: باید به خاطر داشتن چنین پسری نماز شکر بخوانیم. باید خیلی مراقب او باشیم. پویا ارادت زیادی به رهبرمعظم داشت. آنقدر حضرت آقا را دوست داشت که گاهی پای صحبت‌های ایشان، اشک می‌ریخت. مؤمن و معتقد بود. خیلی مهربان بود. شجاع و صبور بود. از غیبت دوری می‌کرد. به پدرش که مسافرکشی می‌کرد، می‌گفت: بابا من خودم بزرگ می‌شوم، کار می‌کنم و شما باید استراحت کنی. 
همیشه سفارش پدرش را به من می‌کرد و می‌گفت: مراقب بابا باش. من رابطه صمیمانه‌ای با پویا داشتم. او هم مرا دوست داشت. خیلی وابسته‌اش بودم، اما با شهادتش فهمیدم فقط باید خدا را دوست داشت. 

 قاب عکسی برای شهادت 
و بعد به آخرین دیدارش با شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «روزی که رفت را به یاد دارم. صبحش بیدار شدم و دیدم لباس‌هایش را پوشیده. از من خداحافظی کرد و رفت. کمی بعد دوباره برگشت و گفت: مادر کاری ندارید و مجدداً خداحافظی کرد. من هم با همان حس و حال مادرانه همیشه او را به خدا می‌سپردم و به نام مبارک حضرت‌ابوالفضل بیمه‌اش می‌کردم.

حالا هم که مادر شهید شده‌ام، راضی‌ام به رضای خدا. دلتنگی‌های‌مان را با حضور در کنار مزارش تسلی می‌دهیم. دلم در کنار مزارش آرام می‌گیرد. پدرش هم همین طور. در کنار مزار پویا آرام می‌شود. هر وقت که دلتنگ او می‌شود، خودش را به آنجا می‌رساند. همان روزی که شما او را در کنار مزار پویا دیدید، رفته بود برای ترمیم نوشته‌های سنگ مزار پویا. کلی رنگ و فرچه با خودش برد. همیشه به پویا سر می‌زند. گاهی اوقات که سر مزار شهید هستیم، دیگران می‌آیند و از حاجت‌روایی‌های‌شان در توسل به شهدا و شهید ما می‌گویند، با شنیدنش آرام می‌شویم. جوان‌ها می‌آیند و می‌خواهند آمین‌گوی شهادت‌شان شویم، اما من دلم نمی‌آید. سخت است، دلتنگی دارد. یک روز پویا برای گذراندن دوره رفته بود غرب. عکسی با لباس افسری گرفته بود که بی‌نهایت زیبا شده بود، تا عکس را دیدیم به پویا گفتیم: پویا چقدر نوربالا می‌زنی. آن روز پویا خندید و گفت: این عکس رو برای شهادت گرفتم. چند ماه از گرفتن این عکس نگذشته بود که شهید شد. 

بعد از شهادتش وقتی به پادگان محل خدمتش رفتیم، همه دوستانش گریه می‌کردند و از دلتنگی‌های‌شان برای‌مان می‌گفتند. پویا پسر سربه‌زیری بود، اگر گاهی حرفی به او می‌زدیم، سکوت می‌کرد تا طرف مقابل آرام شود. 
 
 برای شهادت انتخاب شد 
مادر شهید در پاسخ به سؤال چگونگی شنیدن خبر شهادت فرزندش می‌گوید: من خانه بودم، پدرش گفت: پویا حین انجام مأموریت همراه با بچه‌های نیروی انتظامی با متهم درگیر شده و پایش آسیب دید. خیلی ناراحت شدم و گفتم: برویم بیمارستان. رفتیم بیمارستان شهید مدنی. همه فامیل در بیمارستان بودند. تعجب کردم. بعد همسرم من را برد سمت بخش سوختگی. تعجب کردم و نگرانی‌ام بیشتر شد. گریه و بی‌تابی می‌کردم. رفتم پیش پویا سرش سوخته بود و من نشناختمش. خودم را می‌زدم. او که مرا دید سرش را بلند کرد و گفت: «مامان، گریه نکن من خوبم»، اما اصلاً حالش خوب نبود و برای اینکه ناراحت نشوم اینطور به من گفت. 

پزشکش آمد و گفت: به خاطر پسرتان آرام باشید، بعد هم او را به بیمارستان شهید چمران منتقل کردند. روز هفتم، وقتی رفتم دستش را تکان می‌داد. بعد از آن دیگر حرکتی نداشت. بعد هم که با پدر پویا تماس گرفته و گفته بودند، خودش را برساند بیمارستان. 

بعد‌ها از نحوه شهادتش برایم روایت کردند. از بنزینی که متهم روی او و چند تا از بچه‌های فراجا ریخته و آن‌ها را آتش زده بود. او به شدت سوخته بود. ۹۰ درصد سوختگی داشت. خیلی تلاش می‌کردند به مجروحان رسیدگی شود. جز پویا سه نفر از دیگر درجه‌دار‌ها هم بودند.

همسر  شهید پویا اشکانی

 تشییع باشکوه 
وقتی می‌گویند خدا شهدا را انتخاب می‌کند، واقعاً هم همین گونه است. پویا بیش از ۴۰ روز در بیمارستان بستری بود. تیم پزشکی هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد انجام دادند، اما قسمتش شهادت بود. وقتی پیکر شهیدم را آوردند، روی دستان پرمهر مردم و دوستداران شهدا تشییع شد. وقتی آن جمعیت و حضور باشکوه را دیدم، اصلاً باورم نمی‌شد. همان جا به خود گفتم کاش من جای او بودم. برای من و پدرش چه افتخاری از این بالاتر که او به چنین مقام عظیمی رسیده باشد.

همسر شهید می‌گوید: من و پویا به هم علاقه داشتیم و نهایتاً در ۱۳خرداد ۱۳۹۶ در سن ۱۸سالگی به عقد هم درآمدیم. زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویا را می‌شنیدم. خطبه عقد که می‌خواندند بار اول و دوم با خواهرم هماهنگ کردم و او برخلاف همه مراسم‌های عقد گفت: عروس دارد سوره نور می‌خواند. بار دوم گفت: عروس دعا می‌خواند و بار سوم با استعانت از آقا امام‌زمان (عج) و شهدا و بزرگ‌تر‌ها بله را گفتم. 

حاج آقای عاقد بعد از عرض تبریک و مبارک باشی گفتند: ماشاءالله که آقای داماد سرباز اسلام هستند، ان‌شاءالله سرباز امام حسین (ع) بشوند. دعای عاقد‌مان چه زود به استجابت رسید و پویای من در ایام اربعین سرباز امام حسین (ع) شد. در دوران عقد پویا سرباز و قرار بود عید سال۱۳۹۷ زندگی مشترک‌مان را شروع کنیم که خداوند طوری دیگر برای‌مان رقم زد.

 اهل حلال و حرام و نجیب بود
 نجابت و چشم پاکی او باعث شد من به او جواب مثبت بدهم. او صداقت داشت. با اینکه هر دو کم‌سن و سال بودیم، اما او خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید و می‌دانست چطور با خانواده برخورد کند. او به جایگاه همسر اهمیت می‌داد. یکی از ویژه‌ترین خصوصیات پویا اهمیتش به حلال و حرام بود. عاشقی من و پویا دوران شیرینی داشت. بیشترین زمانی که باهم بودیم، ماه محرم بود؛ محرم سال ۱۳۹۶. شب‌ها باهم هیئت می‌رفتیم با اینکه ساعت ۶ صبح می‌رفت خیلی خسته بود، اما وقتی به خانه می‌آمد، می‌رفتیم هیئت. او به بزرگ‌تر‌ها خیلی احترام می‌گذاشت، مخصوصاً احترام مادرش را خیلی داشت و همیشه دست مادرش را می‌بوسید و می‌گفت: خیلی برایم زحمت کشیده است. می‌گفت: هرکس به پدر و مادرش محبت کند، نتیجه اش را می‌بیند. از دعای مادرم است که من به اینجا رسیده‌ام، همسر خوبی دارم، بدنم سالم است. خیلی خدا را شکر می‌کرد، خیلی کار می‌کرد و دستش در جیب خودش بود. گاهی مسافرکشی می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم روی پای خودم بایستم. او اهل قناعت بود. به داشته‌های‌مان قانع بود.

 زیارت با دعای پویا
همسر شهید ادامه می‌دهد: هر روز که از شهادت پویا می‌گذرد به این فرموده که شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند، بیشتر ایمان می‌آورم. بار‌ها حضور معنوی او را در کنار خود حس کرده‌ام. به وقت مشکلات به کمکم می‌آید. خوب یادم است بعد از شهادتش خیلی دلم گرفته بود. با شهید درددل کردم و گفتم ما قرار بود به مشهد برویم، اما تو زیر قولت زدی، فردای همان روز زنگ زدند و گفتند یک سفر مشهد برای ما هماهنگ شده است. سفر بسیار خوبی بود. من حضورش را در کنار خودم حس می‌کردم، حتی وقتی در صحن راه می‌رفتم، حضورش را حس می‌کردم. 

من سفر کربلا از شهید خواسته بودم، با اینکه خیلی مشکل بود. هم از لحاظ تنها بودنم، هم از لحاظ مالی به مشکل برخورده بودم، اما دلم عجیب ضریح امام حسین (ع) را می‌خواست. دلتنگ شده بودم. پدرم خیلی راضی نبود، می‌گفت: تنها نرو. از شهید کمک خواستم که بروم. فردای آن روز با من تماس گرفتند و گفتند قرار است فراجا یک کاروان به کربلا ببرد. پدرم موافقت کرد و گفت: کاروان خیلی هم خوب است. تنها نیستی. پول سفر هم به لطف امام حسین (ع) جور شد. همیشه می‌گویم که آن سفر کربلا با دعای شهیدم اجابت شد. 

 بسیاری از دوستان هستند که وقتی مشکلی برای‌شان پیش می‌آید و برای شهید نذر می‌کنند، حاجت‌روا می‌شوند و گره مشکلات‌شان برداشته می‌شود. شهادت او روی بسیاری تأثیر گذاشت، البته مهم‌تر از همه تأثیری بود که روی خودم داشت. من به خدا و ائمه (ص) خیلی اعتقاد داشتم، واجبات را انجام می‌دادم، اما شهادت پویا، در رشد معنوی‌ام تأثیر زیادی داشت. اعتقاداتم خیلی قوی‌تر شد.

خداحافظی شهادت
 از شهادت برایم حرف می‌زد، اما من اصلاً جدی نمی‌گرفتم تا روز‌های آخر. پویا خیلی تغییر کرده بود. خیلی آرام و نورانی شده بود. شب قبل از آن مأموریت خیلی با من خداحافظی کرد. من به او گفتم: مگر کجا می‌خواهی بروی که اینطوری با من خداحافظی می‌کنی! مگر چی شده؟ پویا گفت: مگر چی شده؟ یک دفعه دیدی شهادت قسمت ما شد. مادرش خواب دیده بود که پویا شهید می‌شود و ماجرای خواب را برای او تعریف کرده بود، اما من از این خواب بی‌اطلاع بودم. ما برنامه‌های زیادی برای زندگی‌مان داشتیم؛ برنامه‌هایی که هیچ کدام عملی نشدند.

روایت صبر حضرت زینب (س) و خبر شهادت
خبر مجروحیت و سوختگی را هم پدرم به من گفت. خانه بودم که از من پرسید: از پویا خبر داری؟ گفتم: نه، زنگ می‌زنم جواب نمی‌دهد. به خانه‌شان هم زنگ زدم، پدرش گفت پویا نیامده است. گفتم: بابا چی شده، بابام گفت: رفته مأموریت پایش شکسته، وقتی خیلی اصرار کردم، گفت: پویا حین مأموریت سوخته. 
خودم را به کرج رساندم. با خودم فکر می‌کردم، پویا مرخص می‌شود و او را به خانه می‌آوریم. روز آخر همراه با عمه به بیمارستان رفتیم. ساعت ۳ وقت ملاقات بود. به عمه گفتم: امروز پویا مرخص می‌شود؟ وقتی وارد حیاط بیمارستان شدم، کلی مأمور دیدم. پدر پویا هم آمده بود. در همین حین خانمی آمد پیش‌مان نشست و برای‌مان در مورد حضرت زینب (س) گفت. از صبر ایشان و بعد هم از شهادت و شهدا، گفتم: چه شده، پویا شهید شده که از شهدا صحبت می‌کنید؟! 

هر کاری کردم که بروم کنار پویا اجازه ندادند. بعد هم پدرش آمد و خبر شهادتش را به ما داد. دیگر نمی‌دانم چه شد و چگونه خود را به خانه رساندیم. پویا همانطور که دوست داشت، رفت. 

تا چند روز شهادتش را باور نمی‌کردم. شب سوم، خواب دیدم پویا در میدان شهر ایستاده است و می‌گوید: خدایا اگر قرار است من از این دنیا بروم، نقطه پایان زندگی من همین جا باشد. من می‌خواهم، همین جا همین طوری از دنیا بروم. از خواب که بیدار شدم، دلم آرام شده بود و شهادتش را پذیرفتم، به خود گفتم که پویا دیگر برنمی‌گردد. 

 همان اوایل وقتی می‌خواست برود سربازی، صدایش را ضبط کرده و برای من فرستاده بود. بعد شهادتش آن را باز و صحبت‌هایش را گوش کردم. من را به حجاب چادر توصیه کرده بود. می‌گفت چادر یادگار حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) است.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما