شناسهٔ خبر: 65707581 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اعتماد | لینک خبر

قصه مكرر زنِ قرباني، مردِ بدبينِ بي‌منطق

حسن فريدي

صاحب‌خبر -

داستان، روايت زندگي غزاله تجدد، زني سي و چند ساله و نويسنده است كه دچار بيماري افسردگي- فوبيا شده و دارو مصرف مي‌كند؛ او همسرش ابراهيم شيباني، مهندس عمران شهرداري، پيمانكار و نقشه‌كش ساختمان است.
شخصيت ابراهيم به شكل بيمارگوني بدبين، به زمين و زمان بي‌اعتماد است و در عين حال عاشق بچه. پس از اصرار بسيار به همسرش غزاله، بعد از شش، هفت سال، از او قول مي‌گيرد كه در دوران حاملگي دارو مصرف نكند؛ ولي غزاله پنهاني قرص و دارو مي‌خورد. يك‌بار هم در دوره حاملگي به صورت و شكم به زمين -به برف- مي‌خورد ولي جنين آسيب نمي‌بيند. بالاخره دو، سه هفته زودتر نوزاد با عمل سزارين مادر به ‌دنيا مي‌آيد و ظاهرا سالم. چند وقت كه مي‌گذرد، غزاله بدون در جريان گذاشتن شوهرش، بچه را به دكتر مي‌برد و مشخص مي‌شود كه دخترشان «اوتيسم» دارد. ابراهيم باور ندارد و به هيچ‌وجه زير بار نمي‌رود و مي‌گويد بچه سالم است و چيزيش نيست. او نه حرف غزاله را قبول دارد، نه حرف مامان سيمين، مادر خودش، نه حرف خواهرش ليلي، نه حرف دوستِ خانوادگي‌شان فروغ و همسرش محمدرضا و نه حرف در و همسايه را. حرفِ هيچ بني بشري را قبول ندارد، الا خودش. مرغِ ابراهيم يك پا دارد!
غزاله كه نمي‌تواند هم به كار نويسندگي‌اش برسد و هم از پس مشكلات دختر بيمارش و هم بيماري خودش بر‌آيد، بچه، ابراهيم، زندگي، همه را يك‌جا ول مي‌كند و مي‌رود. كارشان به دادگاه كشيده مي‌شود و از هم جدا مي‌شوند.
ابراهيم يك‌ تنه مي‌خواهد از بچه مراقبت كند، بچه‌اي كه كارهايش هيچ‌گونه شباهتي با يك بچه سالم ندارد. حتي صداهايي كه از خودش در مي‌آورد. ابراهيم نه حاضر است او را به دكتر ببرد، نه پرستاري برايش بگيرد. به دليلِ به‌موقع نرفتن سر كار، هنگام گود‌برداري، ساختمان همسايه ريزش مي‌كند، دو كارگر افغاني و پيرمرد همسايه زير آوار مي‌ميرند. ابراهيم تمام‌‌ دار و ندارش را روي اين پروژه و اين اتفاق، از دست مي‌دهد. داستان به سبك رئاليسم اجتماعي نوشته شده است. سبكي كه اس و اساسش را رابطه علت و معلولي مي‌سازد. به اين معنا كه هر اتفاق يا حادثه‌اي معلول اتفاق قبلي و علتِ اتفاق بعدي خواهد شد كه اين مهم در داستان لحاظ نشده است. داستان، فاقد پيشينه ابراهيم است. مخاطب از گذشته ابراهيم اطلاع چنداني ندارد چون نويسنده در اين باره به خودش زحمت نداده گذشته‌اي براي او بسازد تا مخاطب علت اين همه مخالفت كردن‌ها، بدبيني‌ها و چشم بستن‌هاي او بر واقعيت‌ها را بداند. فقط يك‌بار اشاره مي‌شود كه پدر ابراهيم معتاد بوده كه اين اشاره مشكلي از داستان را حل نمي‌كند و گرهي را باز نمي‌كند.
ابراهيم، شخصيتي تك‌بعدي دارد. بدون انعطاف با تعصبي كور بي‌آنكه به باور خواننده بنشيند. درحالي كه دوران شخصيت‌هاي سياه و سفيد مدت‌هاست به سر آمده. خواننده هر چه منتظر مي‌ماند، علتي براي اين معلول نمي‌يابد و نمي‌داند اين ‌همه پافشاري ابراهيم بر موضع خودش و نپذيرفتن واقعيت‌ها چيست. بهتر بگوييم، خواننده درنمي‌يابد اين ‌همه اصرار نويسنده براي تك‌بعدي نشان دادن اين مرد بدبين چيست؟ آيا تمهيدي است براي پيش بردن داستان؟ اما آيا نويسنده مي‌تواند براي پيشبرد داستان خود تا هر آنجا كه خواست پيش برود حتي به بهاي باورناپذير شدن شخصيتي كه خواسته بسازد؟ اما شخصيت‌هاي ديگر مثل غزاله، مثل مامان سیمين، مثل ليلي، مثل شهريار، فروغ، محمدرضا قابل‌قبول‌ترند. شخصيتِ پدرِ غزاله هم لنگ مي‌زند. ضعف اساسي داستان عنصر شخصيت‌پردازي خصوصا در مورد مردهاست.
در ادامه روايت، دو، سه سال پس از جدايي، غزاله موفق مي‌شود رمان بنويسد. چند جايزه ببرد. بيماري‌اش بهبود يابد. ارث كلاني - پس از فوت پدر- گيرش بيايد. موفقيت‌هايي كه گفته مي‌شود بي‌آنكه نشان داده شود و به همين دليل از باورهاي خواننده فاصله دارد. 
غزاله به فكر گرفتن فرزند بيمارش يعني «نگاه» از ابراهيم مي‌افتد. او از راه دوستانه و واسطه قرار دادن فروغ به نتيجه‌اي نمي‌رسد. سعي مي‌كند از راه قانوني وارد شود؛ وكيل مي‌گيرد و ابراهيم را به دادگاه مي‌كشاند. ابراهيم به وكلا هم اعتماد ندارد و خودش در دادگاه وكيل خودش مي‌شود و مي‌خواهد در برابر شاكي از خودش دفاع كند كه راه به جايي نمي‌برد. رمان نثر شسته- رُفته‌اي دارد. روي زبان و لحن كار شده است. نمونه‌اش لحن «مامان سيمين» و ديالوگ‌هاي او است كه شخصيت او به ميانجي اين ديالوگ‌ها ساخته و پرداخته شده است. برخلاف ديالوگ‌هاي پدر غزاله؛ هر چند او حضور چنداني در داستان ندارد. تكيه كلام‌ها، اصطلاح‌ها و ضرب‌المثل‌ها به‌جا به كار رفته است. عنصر تعليق و تصوير‌هاي رمان، رمز موفقيت آنند. صحنه‌ها كوتاه، زيبا و دلنشينند. ساختار داستان هم خوب است. رمان سه فصل دارد؛ فصل اول غزاله، فصل دوم ابراهيم، فصل سوم غزاله و ابراهيم. پايان‌بندي موفق و غافلگيركننده است. پنج، شش صفحه مانده به آخر، غزاله راي دادگاه را از آن خود مي‌كند و دادگاه سرپرستي «نگاه» را به او واگذار مي‌كند و در دو صفحه مانده به آخر، پايان ديگري رقم مي‌خورد.

نظر شما