شناسهٔ خبر: 57067571 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایمنا | لینک خبر

نقد کتاب این هفته ایمنا؛

رمان «قهرمانان و گورها» اثر ارنستو ساباتو

شخصیت‌های رمان «قهرمانان و گورها» دست‌به‌کارهایی می‌زنند که هیچ علتی الا جبر سرنوشت بر آن‌ها مترتب نیست، آن‌هم چه سرنوشتی، سرنوشتی که بازمانده‌ی طغیان اجدادشان است. گویی خونی که در رگ این آدم‌هاست، همه‌کاره است، جان دارد و آن‌ها را تسخیر کرده است.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار ایمنا، در یادداشتی که شهلا قمری، فعال ادبی و منتقد کتاب در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:

«همه‌چیز مربوط به خانه‌ی بیدال‌هاست، یک خاندان عجیب و غریب که بازیگران این رمان شگفت‌انگیز از بازمانده‌های این نسل‌اند و کسانی که با آن‌ها به نحوی مرتبط می‌شوند، رمانی اثرگذار و تاریخی. چرا این انسان‌ها سوژه‌ی داستان‌اند و چرا این‌گونه‌اند؟ و چه بلایی سرشان آمده است؟

وقتی روایت هر یک از افراد را می‌خوانید با خودتان می‌گوئید این آدم چرا تبدیل به سوژه‌ای برای راوی شده است؟ چرا باید به منویات درونی کسی پرداخت که مانند دیگران نیست؟

آن‌ها مانند دیگران نیستند. در شهر که راه می‌رویم چند نفر نسبت به نابینایان احساس وحشت می‌کنند؟ بین سخن‌پردازان اهل فکر چه کسانی عاشق یک مادر و دختر از خانواده‌ای اصیل و اسرارآمیز می‌شوند؟ کدام خانه‌ی قدیمی یک شهر تاریخی که بزنگاه اتفاقات سیاسی است، کشویی دارد که سر انسانی در جعبه‌ای درون آن جعبه‌ای دیگر توسط یک پیرزن نگهداری می‌شود؟ هشتاد سال!

و سوال مهم‌تر، آدم‌های معمولی، افرادی که با این خانواده به نحوی مربوط می‌شوند چرا نمی‌توانند آن‌ها را فراموش کنند؟ آیا همه‌ی پسران جوان به رموز شخصیت اولین دختری که به او دلبسته‌اند می‌اندیشند و سال‌ها بعد برای رمزگشایی از آن دست به تلاش می‌زنند؟

چطور فردی می‌تواند چنین پیچیدگی‌هایی داشته باشد؟ و از آن غریب‌تر چه فردی می‌تواند درونیات انسانی را به این دقت وارسی کند. جز ارنستو ساباتو.

در هیچ‌کدام از صحنه‌های توصیف‌شده در قهرمانان و گورها، ساباتو فردی را درحال مطالعه وصف نمی‌کند، از استاد یا راهنمای علوم غریبه نامی به میان نیست، اما آدم‌ها بالذات چنان عمیق و قابل تأمل و از سویی دچار آشفتگی هستند که یک انسان معمولی نمی‌تواند به این شدت و به این دوام دچارش باشد. شخصیت‌های این رمان دست‌به‌کارهایی می‌زنند که هیچ علتی الا جبر سرنوشت بر آن‌ها مترتب نیست، آن‌هم چه سرنوشتی، سرنوشتی که بازمانده‌ی طغیان اجدادشان است. گویی خونی که در رگ این آدم‌هاست، همه‌کاره است، جان دارد و آن‌ها را تسخیر کرده است.

داستان در فصل اول «اژدها و شاهزاده خانم» با الخاندرا شروع می‌شود، از زبان عاشق کم‌سن‌وسالش که در یک تصادف («هر چند هیچ چیز تصادف محض نیست»)، با او در پارک آشنا می‌شود و عشقش به او را با چنین جملاتی توصیف می‌کند: «او همچون پرتگاهی تاریک مرا جذب کرد، و اگر من دچار نومیدی بودم دقیقاً به آن سبب بود که دوستش داشتم و به او نیازمند بودم. مگر ممکن است چیزی که ما به آن بی‌تفاوتیم ما را غرق در یاس و سرخوردگی کند؟» (از کتاب، ص ۲۸) این دختر شاهزاده اما اژدها و البته جذاب است.

او فراموش‌نشدنی است طوری که می‌پرسید آیا زیبایی اوست که موجب سرسپردگی مردان به وی می‌شود یا جذابیتش یا رازهای طنازی که آموخته است و یا شاید ساحره‌ای‌ست جوان و تمام‌نشدنی. او نیز چون خون پدرش فرناندو را دارد، آدم‌ها را مسحور می‌کند، عاشقانش را عذاب می‌دهد و شکنجه می‌کند تا هر روز به او تشنه‌تر شوند. الخاندرا فرزندی است نامشروع از خاندان بیدل که عاقبت تمام بازمانده‌ی این خاندان را به آتش می‌کشد.

فصل دوم «چهره‌های نامرئی» ارتباط الخاندرا است با جهان اطرافش‌. با خانه‌اش، خانه‌ای قدیمی با برج‌وبارویی که تنها بخشی از آن هنوز استفاده می‌شود، اگر بتوان به زیست بی‌سروصدا و شبح‌گونه ساکنینش عنوان زندگی اطلاق کرد. با خانواده‌اش، افرادی عجیب و غریب و در تاریکی. عشاقش، که مردانی متفاوت از یکدیگرند، و پدرش.

فصل سوم «گزارش درباره نابینایان» گزارش فرناندو، توصیفاتی وهم‌گونه از جهان شیطانی و انجمنی کور است. همه نابینایان اعضای فرقه‌ای هولناک و سری‌اند که دست‌اندرکار جنایت علیه «بشریت» است.

فرناندو، مردی که خود را این‌گونه وصف می‌کند: «در مورد خود من ناگاه این هویت از دست می‌رود و این بی‌شکلی و بدریختی نفس ابعادی بسیار بزرگ به خود می‌گیرد: نواحی وسیعی از روحم شروع می‌کند به ورم کردن» (از کتاب صفحه ۳۲۳)؛ این مرد در کودکی با الهاماتی از وجود چنین شبکه پیچیده‌ای مطلع می‌شود که «مرکب است از شعارهایی که در مدرسه‌ها و روزنامه‌ها یاد می‌دهند و دولت‌ها و پلیس محترمانه آن را رعایت می‌کنند، و مؤسسات نیکوکاری، بانوان خیّر، و معلمان مدرسه ترویج می‌کنند» (از کتاب، ص ۲۰۸).

همین جملات نشان می‌دهد که توصیفات فرناندو از جهان کوران که با تعقیب یک کور به آن راه پیدا می‌کند سرسری و واگویه‌های یک بیمار پارانوئید نیست و درست پس از سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم، می‌تواند ادامه شایعات و قصه‌پردازی‌های کنترلِ جهان توسط قومی باشد که هنوز این شایعات درباره آن‌ها پابرجاست، شاید ماسون‌ها، شاید یهودیان.

این فصل چنان مستقل و سنگین و پیچیده است که به تنهایی ظرفیت چاپ شدن به صورت یک کتاب جداگانه را دارد. البته اگر خواننده‌ای برای خواندن یک رشته جملات تلخ و آزاردهنده از ذهن یک دیوانه، بخواهد همراه او در باتلاق جهنمی فرناندو غرق شود.

فصل آخر «خدایی بی‌نام‌ونشان» گره‌های بسیاری را می‌گشاید و اگر فردی تا انتهای این کتاب سخت‌خوان دوام بیاورد و سپس جرأت بازگشتن به ابتدای آن را داشته باشد، به‌واسطه‌ی وجود همین فصل پایانی است که یک‌بار دیگر تا انتها پیش خواهد آمد.

قهرمانان و گورها با تمام پیچیدگی‌ها و توصیفات وهم آلود و غریبش یک شانس بزرگ دارد. حضور شخصیت صریح و واضح و معقول به نام برونو، شاید برونو، در واقع ارنستو ساباتو است که ایستاده بر پهنه‌ی سرزمینی پوشیده از گور قهرمانانش می‌خواند: «کبوتر سفید که می‌گذری از دره، برو به همه بگو، که مرگ لابایه را با خود برد..» (از کتاب، صفحه ۱۰۶)

این کتاب اولین بار توسط مصطفی مفیدی ترجمه و در انتشارات نیلوفر چاپ شده است. فقط خواننده جز نگر است که می‌تواند به ارزش دقت ویراستاری و ترجمه پی ببرد که هر جمله با یک اشتباه چقدر می‌توانند معنای متفاوتی برسانند. قهرمانان و گورها یکدست و روان ترجمه شده و صحنه‌هایی از آن می‌تواند در ذهن خواننده تا همیشه باقی بماند.

نظر شما