شناسهٔ خبر: 55959002 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

تنهایی هم می‌شود برای رقیه(س) مجلس گرفت

صدای سینه‌زنی‌شان را می‌شنیدم؛ خوب می‌شنیدم همان‌طور که ذکر یا حسین را میان دو لب زمزمه می‌کنند سینه می‌زنند؛ اما پشتم خالی بود، البته خالی خالی هم که نه ٰ؛ دو شهید گمنام همان‌جا بودند، نظاره‌گر این مجلس.

صاحب‌خبر -

گروه زندگی- امیرارسلان‌فاضلی: از بچه‌های «انجمن اسلامی دانشگاه» پیام دادند، مجلس روضه و سینه‌زنی گرفته‌ایم.بیا دانشکده پرستاری. من کجا، دانشکده پرستاری کجا؟ عزای رقیه (س) بود. خبر این مراسم را نداشتم. لباس سیاه نداشتم، اینکه از کجا رخت عزا رسید دستم، بماند! اینکه چطور از آن سر تهران رسیدم ونک، چطور دنبال «بی آر تی» دویدم و راننده ترمز کرد و من سر اتوبان نیایش پیاده شدم هم بماند. دیر شده بود، گفتم لابد جاخوب‌ها را گرفته‌اند و باید انتهای محوطه حرم شهدای گمنام بنشینم. می‌دویدم هنوز دور بودم اما صدای ابوالفضل را می‌شنیدم، زیارت عاشورا می‌خواند.

کفش‌ها را مثل کسی که زیر گاز را وقت سررفتن شیر در حال جوش خاموش می‌کند از پا کندم و دویدم. چشمانم اشتباه نمی‌دید. فقط ابوالفضل بود و ابوالفضل که زیارت عاشورا می‌خواند.

دانشجوهای شهرستانی‌ها رفته بودند شهرشان ؛ تهرانی‌ها هم لابد گفته بودند فلانی‌ها که می‌روند، همین‌جا در حسینیه نزدیک خانه خودمان مجلس می‌گیریم و رفتن و نرفتن ما تغییری ایجاد نمی‌کند و اتفاقاً تغییری ایجاد کرد.

نشستم. من بودم و ابوالفضل. حالا که فکر می‌کنم امین هم بود، زحمت عکس ها را او کشید. قبور دو شهید گمنام از زمین قدری بالاتر آمده بود، تکیه دادم به آن و چه تکیه‌گاه نستوهی بود. به آنجایش رسید که می‌گفت: (اتقرب الی الله ثم‌الیکم...) چقدر حس کردم حالم خوب است چقدر مجلس اباعبدالله و دخترش حتی اگر خلوت هم باشد خوب است. چقدر اشک می‌دود در کاسه چشم. حتی اگر تنها هم باشی نمی‌توانی جلوی سیل اشک را بگیری. حسین نبود، پیام دادم کجایی؟ جواب آمد ماشینم خراب‌شده و نمی‌توانم بیایم. چندنفری  از بچه های پزشکی و داروسازی آمدند و سلام و علیک؛ آن لحظه آغازی بود بر قسمتی از تاریخ که این‌طور ثبتش می‌کنم:

این‌گونه که  روزی  ده، دوازده‌تا از بچه‌های دانشجوی  دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی قرار گذاشتند که در کنار دو شهید گمنام، یکی بیست‌ودوساله و یکی نوزده‌ساله، بنشینند و برای دختر امام حسین (ع) گریه کنند و سینه بزنند و بگویند که هستند.

 

میکروفون دست عماد بود و اشک‌های خودش مانع نمی‌شد اشک بقیه را درنیاورد. زمزمه می‌کرد (ز خانه‌ها همه بوی طعام می‌آید، ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم). عماد پرستاری می‌خواند، نمی‌دانم با این دل کوچک چطور می‌خواهد زخم ببیند و مرهم بگذارد؟ صدایش ملقمه‌ای بود از ماتم و زیبایی و آغشته به لهجه مشهدی. قدری مداحی کرد آخرش میکروفن را از دهانش دور کرد و فریاد زد: کی جز امام حسین می مونه براتون؟ منتظر جواب هم نماند، جواب مبرهن بود. میکروفن را واگذار کرد به خلخالی، هم دانشکده‌ای خودمان بود، زیاد می‌دیدمش، آرام بود. اما نه در عزای سه ساله؛ واحد می‌خواند و با هر ضرب اشکی هم می‌ریخت  عماد کنارش نشسته بود و  با شال مشکی خود خلخالی اشک‌ها و دانه های عرق را از جبین خلخالی پاک می‌کرد ، فکر می‌کردم به حال زارم قبل از ورود به مجلس روضه رقیه سه ساله ، فکر می‌کردم به جاهای خالی رو به رویم که با رفقایم باید پر می‌شد، فکر می‌کردم به ماشین حسین  و هر رفیقی که جایش خالی بود.

جلوی مداح ایستاده بودم و سینه می‌زدم به خیال اینکه حداقل چند ده نفر پشت ایستاده‌اند . صدای سینه‌زنی‌شان را می‌شنیدم؛ واضح  می‌شنیدم همان‌طور که ذکر یا حسین را میان دو لب زمزمه می‌کنند سینه می‌زنند؛ اما پشتم خالی بود، البته خالی خالی هم که نه دو شهید گمنام همان‌جا بودند، نظاره‌گر.

انتهای پیام/

نظر شما