۲۶ مرداد هر سال فرصتی است برای مرور رشادتهای مردانی که سالها در اسارت رژیم بعث گرفتار بودند و تاریخ این کشور هیچگاه مجاهدتهایشان را از یاد نخواهد برد. محمدرضا و عباس صدیقی دو برادری بودند که با هم به جبهه اعزام شدند و در یک عملیات به اسارت دشمن درآمدند و بعد از شش سال دوری از وطن در سال ۶۹ آزاد شدند. پای صحبتهایشان نشستیم تا از خاطرات روزهای اسارت و لحظاتی که در اردوگاههای عراق الرمادی، عنبر و تکریت برآنها گذشت، بیشتر بدانیم.
شما و برادرتان هر دو در یک عملیات به اسارت دشمن درآمدید. از حضور ایشان در عملیات اطلاع داشتید؟
قبل از عملیات بدر، من با برادرم عباس هماهنگ کرده بودم که ایشان به این عملیات نیاید، اما عباس تأهل من را بهانه کرد و گفت شما بمان من میروم. من هم گفتم من مسئولیت دارم، باید بروم. شما خانه بمان تا من برگردم.
عباس پذیرفت و قرار شد بماند، اما فردای روی اعزام وقتی احساس کرده بود به حضورش نیاز است، بیدرنگ راهی شده بود. من از آمدن عباس اطلاعی نداشتم. بعد از اسارت در قرارگاه نشسته بودیم که بازجویی شویم، چشمم به ماشین عراقی افتاد که وارد قرارگاه شد. بعثیها چند اسیر را پایین پرتاب کردند. ناگهان در میان آنها رزمندهای را با لباس فرم سپاه دیدم. با خودم گفتم این بنده خدا را که با این لباس به بازجویی ببرند اعدامش میکنند.
دقیق که به چهرهاش نگاه کردم دیدم خدای من اینکه برادرم عباس است. دنیا روی سرم خراب شد. شوکه شده بودم. او قرار بود بماند و به منطقه نیاید! خیلی ناراحت و مضطرب شدم. عباس با لباس فرم سپاه اسیر شده بود. کمی بعد همه ما را به استخبارات عراق بردند. هر دوی ما در یک سلول بودیم. هر طور بود خودم را به عباس رساندم. به او گفتم چرا با لباس سپاه آمدی خط؟! گفت همین لباس را به تن داشتیم که دستور حرکت دادند و فرصتی برای تعویض لباس پیدا نکردم. اصلاً قرار نبود جلو بیایم، اما با گردان پیاده همراه شدم و در پاتک بعثیها محاصره و اسیر شدم.
همانجا همه چیز را به خدا سپردیم. لباس عباس را پاره کردم و لباس خاکی خودم را به عباس پوشاندم. با تکه پارچههای لباس عباس هم زخمهای خودمان و هم جراحات اسرای دیگر را بستم.
عراقیها متوجه نسبت شما با هم شدند؟
وقتی من اسیر شدم خودم را اینگونه معرفی کردم؛ محمدرضا، نام پدر: غلامرضا و نام پدربزرگ:محمد. یعنی همه اسامی حقیقی را گفتم. چون نمیدانستم قرار است سه ساعت بعد برادرم هم اسیر شود، اما وقتی عباس اسیر شد با خودم گفتم خودم را طوری معرفی میکنم که متوجه نسبت ما با هم نشوند. همان ابتدا هم که توانستم با عباس همصحبت شوم گفتم بیا اسامیمان را پشت سر هم بنویسیم که با هم در یک سلول باشیم، اما آنها هر بار که از ما سؤال میکردند شما با هم برادر هستید؟ ما میگفتیم نه.
در مصاحبه با رادیو عراق برای اینکه هم خانواده متوجه شوند که هر دو فرزندشان به اسارت دشمن درآمدند و هم بعثیها متوجه برادری ما با هم نشوند خودمان را با نسبتهای سببی معرفی کردیم، من در رادیو عراق گفتم پسر غلامرضا هستم، میرزا عباس هم پیش من است، عباس هم گفت داماد مرتضی پیش من است. نمیخواستیم استخبارات متوجه نسبت ما با هم شود.
اما در اردوگاه وقتی افسر بعثی مجدداً از من خواست خودم را معرفی کنم اسم پدربزرگ را تغییر دادم، اما او لیست اولیه را که هر دو مشخصات حقیقی خودمان را گفته بودیم در دست داشت، وقتی متوجه شدند ما با هم برادریم و به آنها دروغ گفتم، کتک مفصلی خوردم که همچنان سوژه خوبی برای برادرم عباس است و هرازگاهی با روایت آن همه را میخنداند.
کمی از خودتان بگویید چه سالی وارد جبهه شدید؟
من متولد تیر ۱۳۴۰، اهل روستای خویدک استان یزد هستم. ما ۱۰ خواهر و برادر بودیم که از میان پنج برادر، من و عباس راهی جبهه شدیم.
من سال ۶۱ وارد جبهه و یک سال بعد وارد سپاه شدم. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتم، فتحالمبین بود. من در عملیات الی بیت المقدس، والفجر مقدماتی، خیبر، بدر و چندین تک و پاتک متجاوزان بعثی حضور داشتم. در این مدت مسئولیتهای زیادی برعهده داشتم. نهایتاً سال ۶۳ در عملیات بدر در شرق بصره، اتوبان بصره العماره به اسارت دشمن درآمدم و سال ۶۹ با سربلندی به میهن عزیزمان ایران بازگشتم.
متأهل بودید؟
من سال ۵۹ همزمان با آغاز جنگ تحمیلی با دخترخالهام ازدواج کردم. ماحصل زندگیمان هم یک دختر و دو پسر بود. یکی از پسرها سه ماه بعد از اسارت من متولد شد و من او را ندیدم. وقتی به خانه بازگشتم پسرم حمید شش ساله بود. فرزندانم بعد از آزادی مرا نمیشناختند. آنها خیلی کوچک بودند که من به جبهه رفتم و اسیر شدم.
تعداد زیادی از خانوادههای من و همسرم در جبهه حضور داشتند. ما چهار شهید و ۱۵ جانباز تقدیم انقلاب کردهایم. شهید نجفعلی دشتی برادر همسرم و شهید عباس صدیقی، شهید حسن طاهرنژاد و شهید احمد دشتی از بستگان نزدیک ما در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند.
گویا شما با حجتالاسلام ابوترابی در یک اردوگاه بودید، از ایشان خاطرهای دارید؟
بله، در دوران اسارت من با حجتالاسلام ابوترابی در یک اردوگاه بودم. ایشان برای اسرا یک عنصر تأثیرگذار بودند. کسی که حضورش باعث افزایش روحیه مقاومت میان رزمندگان و تسکیندهنده بسیاری از دردهایی بود که شاید بدون حضور ایشان حل و فصل آن ممکن نبود. حضور این شخصیت در اردوگاههای بعثی نقطه اشتراک خاطرات همه آزادگانی است که روزگاری در بند عراق اسارت را پشت سر گذاشتهاند. بهترین خاطرات من مربوط به زمان همراهی با ایشان است. خاطراتی که از شخصیت بینظیر ایشان در ذهن ما برای همیشه ماندگار شد.
در دوران اسارت من ارشد اردوگاه بودم. زمانی که اسرای جدید را به اردوگاه ما آوردند، لباس مناسب نداشتند. من خیاطی بلد بودم. آقای ابوترابی اعتبار خاصی بین بچهها و فرماندهان بعثی داشت، برای همین با درخواست از صلیب سرخ و موافقت بعثیها چند چرخ خیاطی برای ما تهیه کرد. ما برای دوخت لباس بچهها از لباسهای مندرس و قدیمیشان استفاده میکردیم. کار خوب پیش میرفت، اما من اواخر اسارت از این کار خسته شده بودم. رفتم پیش حاج آقا ابوترابی تا از ایشان کسب تکلیف کرده و مدتی از این کار کنارهگیری کنم. به ایشان گفتم میخواهم کمی نهج البلاغه کارکنم و از کارهای اردوگاه کنار بروم. ایشان مچ دستم را محکم گرفت و شروع کردیم به قدم زدن. گفت: «حاضری یک معامله با من کنی؟! من قریب سیوچند سال است که عبادت شبانه دارم. خیلی هم من را شکنجه کردند. حتی میخ به سرم کوبیدند. من همه اینها را بدهم به شما و شما ثواب یک دوره ارشدیت خودت را به من بدهی. شما حاضری این را امضا کنی؟»
شنیدن این صحبتها از زبان آقای ابوترابی مرا شرمنده کرد. آرام و بیصدا از او جدا شدم و نشستم پای کار خیاطی. تا چند روز جلوی ایشان ظاهر نمیشدم. از دیدن ایشان خجالت میکشیدم. ایشان که متوجه غیبتهای من شده بود خودش صدایم کرد. سرم را بلند نمیکردم. حاج آقا ابوترابی رو به من کرد و گفت: «میدانید خدمت به این خلق الله چقدر ثواب دارد؟ اینها فرشتهاند. حضرت امام (ره) مرجع تقلید بود. به راحتی میتوانست زندگی آرام و بیدغدغهای داشته باشد ولی دست از همه چیز کشید و علیه ظلم قیام کرد. خدا این نوع خدمت را دوست دارد. ما فقط باید برای رضای خدا کار کنیم. این روش انبیا و ائمه (ع) است. ما هم پیرو امامی هستیم که خودش را فدای مردم میکند.
شما میتوانید بروید دنبال کار خودتان، اما بچهها به شما و خدمتی که میکنید نیاز دارند. باید خدا را شکر کنی که خداوند محبت شما را در دل این عزیزان قرار داده است.»
در مدت شش سالی که در اسارت بعثیها بودید، قطعاً لحظات سخت و تلخی را در اردوگاههای بعث گذراندید. کدام یک از آن خاطرات در ذهن شما ماندگار شده است؟
رحلت امام خمینی (ره) تلخترین خبری بود که ما در اسارت شنیدیم. برای ما که دعای قنوتهای نمازمان «اللهم احفظ امام خمینی» بود شنیدن خبر رحلتشان بسیار دردناک بود. اردوگاه یکپارچه عزادار شد. روی تمام پتوهای مشکی تسلیت نوشتیم و بر در و دیوار اردوگاه آویزان کردیم. کسی برای گرفتن صبحانه نرفت. همه بلند بلند گریه میکردند. همدیگر را بغل میکردیم و میگفتیم چطور بدون امام زنده باشیم؟ رائد مفید یکی از افسران سرسپرده صدام بود و از هیچ شکنجهای نسبت به اسرا دریغ نمیکرد. همان روز تمام ارشدها را جمع کرد. او از سوابق اردوگاه رمادی ۳ من با اطلاع بود. در آن جمع ارشدها فقط من را میشناخت و خاطره بدی هم از من داشت. حتی چندبار تهدیدم کرده بود. وقتی حال و روز ما را بعد از ارتحال امام دید به من گفت: «صدیقی رحمه الخمینی هو قائدکم: یعنی خدا رحمت کند امام خمینی را او رهبر شما بود.» بعد گفت طوری عزاداری کنید که صدایتان بیرون از اردوگاه نرود و نظم اردوگاه بههم نخورد. از بچهها خواهش کنید مراعات کنند. من هم به شما تسلیت میگویم. امام اینطور در دل دشمنان ما رخنه کرده بود.
در دوران اسارت شما را به زیارت عتبات بردند؟
اولین مکان مقدسی که ما را بردند نجف بود. در تمام مسیر در حال و هوای خودمان بودیم و لحظه شماری میکردیم تا گنبد و گلدسته امام علی (ع) را ببینیم. نزدیکیهای حرم مغازههای دو طرف خیابان و مردمی که ایستاده و ما را نظاره میکردند توجه ما را به خود جلب کرد. جلوی آنها هم صفی از سربازان بعثی ایستاده بود.
ما جلوی حرم امام علی (ع) رسیدیم و وارد صحن و سرای حرم مطهر شدیم. چشممان که به ایوان طلا افتاد حس پدرانهای بر قلبهایمان جاری شد. بیاختیار از شوق زیارت اشک میریختیم و از غربت امام علی (ع) گریه میکردیم. بعد ما را داخل حرم بردند که برای ما قرق کرده بودند. بچهها به یکباره به سمت ضریح هجوم بردند. بعثیها از عشقی که به اهل بیت (ع) و زیارت مزارشان داشتیم، تعجب کرده بودند.
آنها سعی میکردند ما را کنترل کنند، اما قادر نبودند. خودمان را به ضریح چسبانده بودیم و بلند گریه و با اشک چشممان ضریح را غبارروبی میکردیم. در تمام لحظات دعا و مناجات و زیارت باور نمیکردیم که توانسته باشیم به زیارت امیرالمؤمنین (ع) مشرف شده باشیم.
لحظات بهیاد ماندنی و پر خاطرهای بود. دو ساعتی آنجا بودیم. شوق زیارت و حالات بچهها توجه زائران و مردم را جلب کرده بود. از سختیهای اسارت با مولایمان میگفتیم. گویی دست مبارک امام علی (ع) را روی سینههایمان حس میکردیم. همه آرامش عجیبی داشتیم. درهمین حال بودیم که صدای بعثیها ما را به خود آورد. میگفتند وقت تمام یاالله یاالله.
باید دل میکندیم. نمیتوانستیم خودمان را از مرقد امام جدا کنیم. چشمهایمان به ضریح دوخته شده بود و گریه میکردیم. گاهی بعثیها از عشق ما به امام (ع) متأثر میشدند و از گریه بچهها اشک در چشمانشان جمع میشد. سوار اتوبوسها شدیم، صدای مسئول ماشین به گوشمان رسید: «الان احنا اروح بکربلا: ما به سمت کربلا میرویم.» شنیدن نام کربلا نور امیدی در دلهای ما روشن کرد.
وقتی به کربلا رسیدیم، از طرف تل زینبیه وارد شدیم. آن زمان اطراف حرم خلوت بود. اتوبوسها روبهروی حرم توقف کردند. پیاده شدیم. گلدستههای حرم را نشانمان دادند. چشمهایمان به گنبد و گلدستهها دوخته شده بود. همه با تعجب از یکدیگر سؤال میکردیم یعنی ما لیاقت زیارت کربلا را پیداکردیم؟ حس عجیبی داشتیم گویی همرزمان شهیدمان با ما بودند و ما را همراهی میکردند. یاد نوحهخوانی و سینهزنیهای سنگر افتادیم. همه از توفیق زیارت کربلا خوشحال بودیم.
وقتی جلوی حرم و درِ صحن رسیدیم، خودمان را روی چارچوبهای درِ ورودی انداختیم. میبوسیدیم و گریه میکردیم. دل در دل نداشتیم که نگاهمان به ضریح ششگوشه بیفتد. نمیدانم چطور آن لحظه را توصیف کنم. خودم را به ضریح رساندم. دستانم را در شبکههای ضریح قفل و گریه میکردم. صدای یاحسین یاحسین بچهها فضای حرم را پرکرده بود. دیوانهوار به طرف شش گوشه ضریح طواف میکردیم و گاهی به پنجره فولاد هفتاد و دو تن چنگ میزدیم.
حال خوشی بود. همه کسانی را که میشناختیم، جلوی چشمانمان حاضر شدند. همه را یاد میکردیم. به مرقد حبیببن مظاهر رفتم و به گودال قتلگاه. چند دقیقه داخل گودال قتلگاه با حسین بن علی (ع) درد دل کردم. در حال خودم نبودم که سرباز عراقی دستانم را گرفت و مرا از آنجا بیرون آورد.
خودم را مجدداً کنار ضریح رساندم. از رنجها و سختیهای دوران اسارت گفتم و به یاد اسرای کربلا افتادم.
دائم سجده شکر بجا میآوردیم. وقت نماز ظهر اذان گفتند و ما در حرم سیدالشهدا (ع) به نماز ایستادیم. خودمان را در بهشت میدیدیم. احساس میکردیم ملائک همراه ما هستند و آنها هم به زیارت امام حسین (ع) آمده بودند. چشم که میچرخاندم شهدا را بین بچهها میدیدم.
بعد از آزادی خانواده چطور به استقبالتان آمدند؟
الحمدلله بعد از شش سال اسارت آزاد شدیم. باید از مردمی که برای استقبال از ما سنگ تمام گذاشتند، قدردانی کنیم. جایگاهی مقابل درِ خانه آماده کردند تا من برایشان صحبت کنم. من هم بالای جایگاه رفتم، از امام برایشان گفتم، از روزهای اعزام به جبهه، از آرزوی نابودی اسرائیل و از روزهای اسارت که با ایمان و یکپارچگی بچهها ید واحده بودیم. گویی ما دشمن را در خاک خودش به اسارت گرفته بودیم.
از روزهایی برایشان گفتم که با وجود کمبودها و سختیها دست از نظام و ولایت فقیه برنداشتیم.
آنها بچههای کم سن و سال را به شدت شکنجه میکردند تا شاید بتوانند در ارادهشان خللی وارد و آنها را از باورها و اعتقاداتشان جدا کنند، اما آنها با غیرت دینیشان هرگز کوتاه نیامدند. روح ما هیچگاه در اسارت بعثیها نبود.
انشاءالله همانطور که در این جبهه پیروز شدیم، بتوانیم حافظ ارزشهای نظاممان باشیم. ما این افتخارات را از خون شهدا بهدست آوردیم و حاضر نیستیم به هیچ قیمتی از دستشان بدهیم. امیدواریم سرباز خوبی برای امام خامنهای باشیم. ما در اسارت با الگوگیری و پیروی از حضرت زینب (س) همه سختیها و ناملایمات و شهادت همرزمانمان را تحمل کردیم. هر چه بود و هر چه دیدیم همه زیبایی بود.
جانباز آزاده عباس صدیقی
شما متولد چه سالی هستید؟ شما بزرگترید یا برادرتان؟
من متولد ۱۳۴۴ هستم. محمدرضا چهارسالی از من بزرگتر است. سال ۱۳۶۱ با توجه به فرمان حضرت امام خمینی (ره) به جبهه اعزام شدم. الحمدلله توفیق حاصل شد و در سن ۱۷ سالگی با عضویت در بسیج و با گذراندن دورههای آموزشی به جبهههای حق علیه باطل رفتم. در مدت ۲۰ ماه حضور در عملیاتهایی نظیر محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۲، بدر و پدافندهای خط طلائیه عملیات خیبر و خط کوشک و خط شلمچه شرکت کردم. نهایتاً در عملیات والفجر ۲ از ناحیه ریه و در عملیات بدر از ناحیه کتف مجروح شدم.
ماجرای اسارت شما به چه شکلی بود؟
من در ۲۳ اسفند۶۳، چند روز بعد از درگیری با ارتش بعث در روند اجرای عملیات بدر به اسارت در آمدم. زمانی که عراقیها مرا اسیرکردند تنها بودم برای همین همان ابتدا قصد داشتند مرا زیر شنی تانک بیندازند و بکشند. لحظات سختی بود. از ته دل خدا را صدا و با یک امداد غیبی نجات پیدا کردم. یکی از سربازان عراق آمد و مانع تصمیم دوستانش شد. بعد مرا به مقرشان بردند. آنجا ۱۵ اسیر دیگر هم بود.
مجدداً آن سربازی که میخواست من را زیر شنی تانک ببرد، سر و کلهاش پیدا شد. مرا بلند کرد تا با خودش روی تپهای ببرد و بیندازد زیر شنی تانک، اما مجدداً همان سرباز آمد و دعوای لفظی بینشان در گرفت. او اجازه نداد و گفت: «اسیر نباید کشته شود.» بعد مرا کنار اسیران دیگر آورد و به من دلداری داد که انشاءالله میروی کربلا، نجف و کاظمین.
دیدن برادرتان میان اسرا چه حس و حالی داشت؟
وقت نماز ظهر ما را به قرارگاه منتقل کردند. سوار یک وانت تویوتا بودیم تا به قرارگاه برسیم. سراغ برادرم را از همرزمانش گرفتم. آنها خبری از محمدرضا نداشتند. زمانی که به مقر رسیدیم حدود ۱۰۰ نفری اسیر آنجا بود.
در میان آنها برادرم را دیدم. به دوستم گفتم داداش از من زودتر به قرارگاه رسیده است.
او از دیدنم بهت زده بود. من با چشمانم مراقب او بودم و او هم با تعصب برادرانهاش مرا زیر نظر داشت.
رفتار افسران عراقی با اسرا، ناخودآگاه یاد اشقیای دشت نینوا را زنده میکرد. آب دهان به صورتمان پرتاب میکردند، بچهها را با ضرب و شتم حرکت میدادند، تعدادی را تیرباران و به زیر شنیهای تانک میانداختند. تاریخ برایمان تکرار شده بود.
بغض گلویم را گرفته بود، اما نمیخواستم جلوی عراقیها گریه کنم تا دشمن سوءاستفاده کند.
چند روزی را میهمان بعثیهای بغداد بودیم. آنجا آنقدر شکنجهمان کردند که بعدها اسم بغداد را میشنیدیم، پشتمان میلرزید. فدای امام موسی کاظم (ع) بشوم در زندانهای بغداد چه کشیدند.
شما هم با آقای ابوترابی در یک اردوگاه بودید؟
بله، ایشان بسیار صبور بود. بسیار هم به ما سفارش میکرد مقابل شکنجههای بعثیها مقاومت کنیم. در یکی از اردوگاهها نام اسرا به صلیب سرخ داده نشده بود. با درایت و مقاومت بچهها در مقابل بعثیها نهایتاً صلیب سرخ به اردوگاه آمد و نام بچهها را در لیست ثبت کرد. اگر این کار انجام نمیشد تعداد زیادی از بچهها مفقود میماندند.
مسئول اردوگاه ما به بچهها گفته بود ما شما را در فشار قرار دادیم. در سختی خوراک و پوشاک، اما شما با ما درگیر نشدید و تحمل کردید. ما میخواستیم تا شما را عصبانی کنیم و شما با نیروهای ما درگیر شوید و ما به سویتان شلیک کنیم. بعد فیلمها را به سازمان ملل و کمیته صلیب سرخ نشان دهیم که اینها شورش کردند و ما مجبور بودیم به سویشان شلیک کنیم، اما با درایت حاج آقا ابوترابی این فتنهشان خنثی شد.
بعدها خود ایشان این ماجرا را برای ما تعریف کردند.
من و محمدرضا ارتباط خوبی با حاج آقا ابوترابی داشتیم. محمدرضا خیاطی میکرد و من هم کارهای مربوط به اردوگاه را انجام میدادم. وقتی با حاج آقا دست میدادم، ایشان دستم را میفشرد و میگفت: «عباس جان! تو که صدیق هستی انشاءالله با صادقین محشور شوی.» من میگفتم انشاءالله. خداوند از دهانتان بشنود.
خانواده چگونه متوجه آزادی شما شده بودند؟
در روزهای قبل از آزادی من و محمدرضا همه بستگان پای رادیو مینشستند تا اسامی اسرای یزد را که اعلام میشود بشنوند. گویا روز اعلام همه اسامی جز نام من و محمدرضا خوانده میشود و آنها هم ناراحت میشوند که اسامی ما بین آنها نیست. دقایقی بعد مجدداً اسامی جدیدی به دستشان میرسد و نام من و محمدرضا از رادیو خوانده میشود. همه با شنیدن نام ما خوشحال و پیگیر مراسم استقبال میشوند.
وقتی به خانه برگشتیم دو برادر کوچکم ما را نمیشناختند. شش سال زمان کمی نیست. خیلی روز پر افتخاری برای ما بود. سالروز ورود آزادگان همیشه برای ما یادآور خاطرات روزهایی است که تلخ و سخت گذشت. روزهایی که چشمانمان به خاطر قطعنامه گریان بود و دردی که از رحلت امام به جانمان نشست.
ما به ایران آمدیم، اما جای خالی امام عزیزمان برای همیشه در یاد ما ماند. در این سالها با خودمان میگفتیم میرویم و از همه این سالها زجر و دوری و دلتنگی برای اماممان میگوییم. میرویم و دیدار با امام (ره) تسکینی بر همه دردها و آلام این روزهایمان خواهد بود.
اما خدا را شکر که امام خامنهای عزیز جای امام را برای ما به خوبی پر کرد. خداوند سایهشان را بالای سر مسلمین جهان نگه دارد و با دست مبارک ایشان پرچم اسلام انشاءالله به دست امام زمان (عج) برسد.
نظر شما