به گزارش مفدا شاهرود، این حکایتها را با هم میخوانیم:
داستان کبودی زدن مرد قزوینی
یک نفر قزوینی رفت پیش خالکوب و از او خواست خالی بر بدن او بکوبد. دلاک پرسید:
«پهلوان، چه نقشی را میخواهی بکوبم؟»
پاسخ داد: «اوستا! طالع من شیر است، دلم میخواهد یک شیر شرزه و نیرومند را خالکوبی کنی.»
این حکایت بشنو از صاحب بیان/ در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیگزند/ از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی/ که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان/ گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیرست نقش شیر زن/ جهد کن رنگ کبودی سیر زن
دلاک گفت: «بچشم، اما بگو کجای بدنت این خال را بکوبم؟»
قزوینی پاسخ داد: «روی شانهام.»
دلاک دست به کار شد. اما اولین سوزنی را که بر شانه او فروکرد، قزوینی از درد فریاد کشید که:
« اوستا! تو که مرا کشتی. چه صورتی را داری خال میکوبی؟»
گفت بر چه موضعت صورت زنم/ گفت بر شانه گهم زن آن رقم
چونک او سوزن فرو بردن گرفت/ درد آن در شانهگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی/ مر مرا کشتی چه صورت میزنی
دلاک پاسخ داد: «خودت به من گفتی شیر خال کوبی کنم.»
قزوینی پرسید: «از چه اندامی شروع کردی؟»
گفت: «از دُمِ شیر.»
قزوینی گفت: «قربانت گردم، از دم بگذر، این دُم نفسم را بند آورده. اصلا بگذار این شیر بیدُم باشد.»
گفت آخر شیر فرمودی مرا/ گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دُمگاه آغازیدهام/ گفت دُم بگذار ای دو دیدهام
از دُم و دمُگاه شیرم دَم گرفت/ دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بیدُم باش گو ای شیرساز/ که دلم سستی گرفت از زخم گاز
دلاک هم حرفی نزد و از یکی دیگر از اعضای بدن شیر شروع کرد. بازهم سروصدای قزوینی بلند شد...
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم/ بیمحابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندامست ازو/ گفت این گوشست ای مرد نکو
قزوینی با آه و ناله گفت: «اوستا، از گوش هم بگذر. اگر این شیر گوش هم نداشته باشد، طوری نمیشود. شیر بدون گوش بکوب.»
اوستای خال کوب حرفی نزد و از جای دیگر شروع کرد. بازهم ناله و داد و فغان قزوینی بلند شد که اینجا کجای شیر است.
گفت: «شکم شیر.»
قزوینی که از درد ناله میکرد گفت: «اوستا، این شیر شکم هم نداشته باشد، طوری نیست. از این قسمت هم صرف نظر کن.»
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم/ گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد/ باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندامست نیز/ گفت اینست اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را/ گشت افزون درد کم زن زخمها
دلاک، انگشت به دهان، حیران ماند. مدتی به حیرت به او نگریست. بعد سوزن و وسایل خالکوبی را به زمین زد و گفت: «آیا تاکنون در جهان چنین چیزی دیده شده؟ آیا کسی در جهان شیر بیدم و سر و شکم دیده؟ بدون تردید خدا چنین شیری نیافریده است.»
خیره شد دلاک و پس حیران بماند/ تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد/ گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بیدُم و سر و اشکم کی دید/ اینچنین شیری خدا خود نافرید
شرح مختصر نمادها و رمزها
... مرید شدن شرایطی دارد. یکی از مهمترین شروط این است که مرید نباید نازکدل باشد. هر درشتی که مرشد و پیر او کرد، نباید دل آزرده شود.
چون گزیدی پیر، نازک دل مباش/ سست و ریزنده چو آب و گل مباش
گر به هر زخمی تو پرکینه شوی/ پس کجا بیصیقل آیینه شوی؟
پیر میخواهد انسان را مانند آینه کند. میخواهد دل زنگارگرفته او را صاف کند. این است که باید تحمل آن صیقل دادن پیر را داشت. مانند آن مرد قزوینی نباید بود که وقتی میخواست خال بر بدن خود بکوبد، تحمل اولین سوزن را هم نداشت.
اینجاست که ظاهراً ذهن مولوی متبادر میشود به همین داستان «کبودی زدن مرد قزوینی» و آن را نقل میکند. در این داستان خال شیر هدف غایی و نهایی مرید و سالک است، یعنی رهایی از نفس اماره و وصال حضرت حق. طی این راه بسیار سخت و دشوار است. به قول حافظ: "که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها". مرد قزوینی نماد سالکی است که تحمل شنیدن انتقادها و سرزنشهای مرشد را ندارد. و دلاک همان مرشد است که ابتدا بیصبری و ناشکیبایی سالک در تحمل درد و دشواری راه را میشنود، اما به تدریج او را از خود میراند. زیرا میداند که آن وجود نازپرورده نمیتواند به درجاتی هرچند پایین در طریقت برسد.
ای برادر، صبر کن بر دردِ نیش/ تا رَهی از نیشِ نفسِ گبرِ خویش
برای مهار کردن نفس سرکش، باید با صبر و حوصله، درد و رنج را تحمل کرد.
نظر شما