شناسهٔ خبر: 49996583 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مفدا | لینک خبر

سه غزل از مولانا

یادداشت هفته جاری "عارف نظری" دانشجو و عضو سرویس فرهنگی مفدا شاهرود به بیان دلیل سرودن سه غزل از مولانا اختصاص یافته است.

صاحب‌خبر -

یادداشت پیش‌رو از کتاب "گزیده غزلیات شمس" به انتخاب"محمدرضا شفیعی‌کدکنی" از نشر "علمی‌وفرهنگی" است. از میان ۳۲۲۹ غزلی که در دیوان کبیر(منظور همان دیوان غزلیات مولاناست) ثبت شده، ۴۶۶ غزل منتخب از آنها در این کتاب توسط دکتر شفیعی‌کدکنی جمع‌آوری شده است. در این یادداشت سه غزل (به شماره‌های: ۲۰۵، ۲۸۱، ۳۲۷) از کتاب انتخاب شده است. علت انتخاب آنها بخش توضیحات مربوط به هرکدام از این غزل هاست. در توضیحات مربوط به این سه غزل دکتر شفیعی‌کدکنی روایت‌هایی از علت سرایش آن غزل‌ها را نقل کرده است به همین جهت آوردن این غزل‌ها به همراه توضیحات مربوطه را خالی از لطف ندیدم.

غزل ۲۰۵ کتاب

 سبب سرودن این غزل، از آنجا که نمونه‌ای از طرز شاعری مولوی است خصوصیاتی از حیات او را نشان می‌دهد، لازم به یادآوری است. افلاکی در مناقب العارفین (به نقل استاد فروزانفر) گوید:« حضرت حسام الحق و الدین[چَلَبی] چنان روایت کرد که روزی شیخم (یعنی مولانا) به خانه ما آمد و ده شبانروز اصلا افطار نکرد. درها را فرمود بستن و روزنه‌ها را گرفتن و فرمود که دسته کاغذ بغدادی حاضر کردند. همانا که به معانی لدنی شروع کرده به عربی و پارسی هرچه املا فرموده بنوشتم و به آواز بلند نُسَخ نُسَخ کرده را می‌خواندم و می‌نهادم. چون تمام کردم فرمود که تنور را آتش درانداختند. قریب صد طبق کاغذ را ورق ورق بر می‌گرفت و در تنور می‌انداخت و می‌گفت، الا الی الله تصیر الامور (هان که بازگشت کارها به سوی خداست) و چون آتش شعله‌ها می‌افروخت تبسم می‌کرد که از غیب‌الغیب آمدند و باز به غیب بی‌عیب می‌روند. چلبی حسام‌الدین فرمود که میخواستم جهت تبرک ورقی چند پنهان کنم، حضرت شیخم (یعنی مولانا ) فرمود که نی نی، نشاید از آنکه ابکار این اسرار لایق اسماع اخیار این دیار نیست و استماع این کلمات را ارواحِ خواصِ حضرت مستعد گشته‌اند و اینها غذای روحانیت ایشان است، شعر:

 سخنم خور فرشته ست من اگر سخن نگویم   ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟

 و از آنجا بیرون آمده به حمّام «زیروا» در آمد و با فرجی و دستار مبارک از سوراخ خزینه در آب جوشان فرورفت و قرب هفت شبانه روز در آنجا بود؛ علی‌الصباح سر از خزینه بیرون کرده این شعر را سرآغاز فرمود که ،شعر:

 باز آمدم چون عیدنو تا قفل زندان بشکنم     الخ...»

و این داستان با اینکه دروغ است و افسانه، هسته‌ای از واقعیت در آن هست.

[و اینک غزل:]

باز آمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب(۱) را، کین خاکیان را می‌خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم(۲)

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من

تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم(۳) ، شمشیر و فرمان در کفم

تا گردن گردنکشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور

چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

هرجا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد

گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او

گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم، یک حبّه بودم کان(۴) شدم

گر در ترازویم نهی، می‌دان(۵) که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی

پس تو ندانی این قدر کین بشکنم، آن بشکنم؟

گر پاسبان گوید که «هی!»، بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای، مهمان خویشم برده‌ای

گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم؟

نی‌نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو

جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می‌کنی

گرتن زنم(۶) خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند،

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

۱-بی‌آب، بی‌رونق

۲-یعنی غرورشان را نابود کنم.

۳-آصف، وزیر سلیمان بن داود

۴-کان، معدن

۵-می‌دان(امر استمراری از دانستن)، بدان

۶-تن زدن، استنکاف، انجام ندادن کار، سر باز زدن

*****

غزل ۲۸۱ کتاب

این غزل را مولانا در خطاب نقاشی به نام عین‌الدوله رومی -که قصد داشته تصویر مولانا را رسم کند -سروده و اینک عین عبارت افلاکی به اختصار: «... ملکه زمان، بانوی جهان، خاتون سلطان، گرجی خاتون از جمله محبان خالص بود و دایم در آتش شوق مولانا می‌سوخت. نقاشی بود او را عین‌الدوله رومی گفتندی [خاتون] او را تشریف‌ها داده اشارت کرد تا صورت مولانا را در طبقی(=صفحه کاغذ) رسمی بزند...  عین‌الدوله قلم بر دست گرفته نظری بکرد و به تصویر صورت مشغول شد و برطبقی، به غایت صورتی لطیف نقش کرد. باز نظر کرد، دوم بار دید که آنچه اول دیده بود آن نبود، در طبقی دیگر رسمی دیگر زد، چون صورت را تمام کرد، باز شکلی دیگر نمود، علیها(= به همان ترتیب) در بیست طبق لونالون(=رنگارنگ) صورتها نبشت؛ و چندان که نظر را مکرر می‌کرد دیگرگون می‌دید، متحیر مانده نعره‌ای بزد و بیهوش گشته قلمها را بشکست... همانا حضرت مولانا همین غزل را سرآغاز فرمود،

"آه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم"

[و اینک غزل:]
آه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم؟!

گفتی: «اسرار در میان آور.»

کو میان اندرین میان که منم؟

کی شود این روان من ساکن؟

اینچنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان وان جهان مرا مطلب

کاین دو، گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان، چو عدم،

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم: «ای جان! تو عین مایی»

گفت:«عین چِبوَد درین عیان که منم»

گفتم: «آنی» بگفت: «های! خموش

در زبان نامَدَست آن که منم»

گفتم: «اندر زبان چو در نامد

اینت گویای بی‌بان که منم!»

می‌شدم در فنا چو مه بی‌پا

اینت بی‌پایِ پادوان که منم!

بانگ آمد چه می‌دوی؟ بنگر

در چنین ظاهرِ نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

*****

غزل ۳۲۷ کتاب

افلاکی در باب این غزل گوید: و گویند که حضرت سلطان ولد [در مرض فوت مولانا] از خدمت بی‌حد و رقت بسیار و بیخوابی، به غایت ضعیف شده بود و دائم نعره‌ها میزد و جامه‌ها پاره می‌کرد و نوحه‌ها می‌نمود و اصلاً نمی‌غنود. همان شب حضرت مولانا فرمود که «بهاءالدین! من خوشم. برو سری بنه و قدری بیاسا.» چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد این غزل را فرمود و چلبی حسام‌الدین می‌نوشت و اشک‌های خونین می‌ریخت: "رو سر بنه به بالین..."

[و اینک غزل:]

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفاکن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت، ترک ره بلاکن

ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صدجای آسیا کن(۱)

خیره کشی است، ما را دارد دلی چو خارا

بُکشَد، کَسَش نگوید: «تدبیر خونبها کن.»

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفاکن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

در خواب، دوش، پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست برره، عشق است چون زمرّد

از برق این زمرّد، هین، دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی

تاریخِ بوعلی گو، تنبیهِ بوالعلا(۳) کن

۱-آسیا کن، آسیا بنا کن

۲-در قدیم چنین می‌پنداشته‌اند که اگر زمرّد را در برابر چشم افعی قرار دهند کور می‌شود و این نکته در ادب فارسی انعکاس بسیار دارد از جمله امیر معزی گوید:

نور ضمیرش کند به دیده خصمان

آنچه زمرد کند به دیده افعی

... از قدما کسی که این عقیده را مورد نقد و داوری علمی قرار داده ابوریحان بیرونی است در کتاب «الجماهر فی معرفة الجواهر»، که به صراحت می‌گوید: من این کار را تجربه کردم و دروغ بود.

۳-از بوعلی منظور بوعلی سیناست و از بوالعلاء ظاهراً، ابوالعلاء معری، فیلسوف و شاعر عرب، منظور است که نوعی فلسفه لاادری و مشرب خیامی دارد.

نظر شما