گروه بین الملل: "خاویر سولانا" مسوول سابق سیاست خارجی اتحادیه اروپا و همچنین وزیر خارجه سابق اسپانیا در گزارشی برای پایگاه خبری "پراجکت سیندیکیت"، سه درس اساسی را که آمریکا و غرب بایستی از فاجعه جنگ ۲۰ ساله در افغانستان، در سالگرد حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر فراگیرند، مورد اشاره قرار داده است.
خاویر سولانا در این رابطه نوشت «بیست سال قبل، حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر، جهان را عمیقا شوکه کرد. در آن زمان این شعار که "ما همه آمریکایی هستیم"، در اقصی نقاط جهان و برای همدردی با مردم آمریکا به شعاری رایج تبدیل شد. پس از این حملات بود که توهمِ آسیب ناپذیری غرب پس از دوران جنگ سرد، به نحو قبال توجهی عیان شد و ثابت شد که این ایده توهمی بیش نبوده است. در پی حادثه ۱۱ سپتامبر بود که مشخص شد "جهانی شدن" که موجب سلطه اقتصادی غرب در دهه ۱۹۹۰ شده بود، جنبههای تاریکی نیز دارد.
دو دهه پس از این حملات، بسیار دشوار است که در مورد پیامدهای آنها برای غرب و کل جهان گزافه گویی و اغراق کنیم. در چهارچوب این حملات، یک بازیگر غیردولتی با اقدامی خشن و تروریستی، دستورکار محوری و اساسی بینالمللی را به نحو قابل ملاحظهای تغییر داد. در نتیجه حادثه ۱۱ سپتامبر بود که دیدیم ایده جهانِ تک قطبی به رهبری آمریکا به پایان خود نزدیک شد و واشنگتن سیاست خارجی خود را بر پایه ایده "جنگِ جهانی علیه ترور/War on Terror" تغییر داد.
در گذر زمان، چندان عجیب نبود که حمله آمریکا به افغانستان در پی حملات ۱۱ سپتامبر، با حمایتهای گسترده بینالمللی همراه شد. واشنگتن نمیتوانست حملات ۱۱ سپتامبر را بی جواب بگذارد. این طالبان بود که عملا شرایط و بهشتی مساعد را برای گروه القاعده ایجاد کرده بود. گروهی که طراحی، سازماندهی، و انجام حملات ۱۱ سپتامبر را به طور کامل عملیاتی و اجرا کرد.
با این همه جنگ افغانستان همواره و در همه زمانها به عنوان یک ناکامی و شکست بزرگ برای آمریکا در نظر گرفته میشود. هزینههای بالای این جنگ و در نقطه مقابل دستاوردهای بسیار کمِ آن، یک پرسش اساسی را برجسته میکند: چرا این جنگ آغاز شد؟ در طول ۲۰ سال جنگ افغانستان، بیش از ۴۸ هزار غیرنظامی افغان، حداقل ۶۶ هزار نظامی افغان، و ۳۵۰۰ سرباز ناتو جان خود را از دست دادند. آمریکا بیش از دو تریلیون دلار در افغانستان هزینه کرد تا به قول خود بتواند نهادها و ساختارهای حکمروایی را در افغانستان ایجاد کند با این حال شاهد بودیم که تمامی این زیرساختها در چند هفته سقوط کردند و طالبان به راحتی و بار دیگر توانست قدرت در افغانستان را قبضه کند.
استقرار مجدد طالبان در قدرت تاییدی بر این مساله است که جنگ جهانی آمریکا علیه ترور، ایدهای کاملا غلط و اشتباه بوده است. افغانها (مخصوصا زنان و دختران افغان) بار دیگر در مواجهه با زندگی زیر سایه حکومتِ یک نظام سیاسی افراطگرا، رها شده و تنها گذاشته شده اند. برای غرب، وظیفه و ماموریت فعلی این است که درسهایش در افغانستان را مرور کند و آنها را در ادامه راه، سرلوحه خود قرار دهد.
درس اولی که میتوان از فاجعه افغانستان گرفت این است که استفاده از نیروی نظامی خارجی، راهکاری عاقلانه جهت پیشبرد دستورکار "تغییر رژیم" به صورت موثر و با دوام نیست. غرب کاملا در ساختِ یک دولتِ مدرن، دموکرات و قوی که بتواند به نحو قابل ملاحظهای با تهدید طالبان برخورد کند، شکست خورد. در این چهارچوب، آمریکا عملا در تلهای مشابه گرفتار شد که پس از حمله غیرقانونی سال ۲۰۰۳ به عراق نیز با آن روبهرو شد. تنها مدت زمان کمی پس از حمله آمریکا به افغانستان، عراق شاهد اوج گیری فعالیتهای تروریستی بود امری که در نوع خود زمینه را برای ظهور گروه "داعش" هموار ساخت. به نحو مشابهی این مساله را در لیبی نیز شاهد بودیم جایی که اقدام ناتو در سرنگون کردنِ "معمرقذافی" رهبر لیبی، این کشور را غرق در آشوب و ناامنی و جنگ داخلی کرد.
به طور کلی باید گفت اساسا ایده "ملتسازی" از بالا به پایین (ملتسازیِ دستوری)، ایدهای اشتباه و از پایه محکوم به شکست است. این مدل اینگونه تصور میکند که حضور نظامی در یک کشور و سرازیر کردن منابع به آن، به نحو اجتنابناپذیری موجب ایجاد امنیت، توسعه، و حکمروایی دموکراتیک میشود. این در حالی است که ملت سازی نیازمندِ حمایتهای مردمی است و تنها توسط منتخبان محلی که از سوی مردم مشروع تلقی میشوند، امکان موفقیت پیدا میکند.
این عنصر به نحو قابل توجهی در افغانستان غائب بود. آمریکا در افغانستان با تکیه بر جنگ سالارانی نظیر "عبدالرشید دوستم" که اقدامات نادرست زیادی را در خاک افغانستان انجام داده بودند و در جریان بحران اخیر افغانستان نیز فرار کردند، عملا بخش قابل توجهی از ملت افغانستان را به خود بی اعتماد کرد.
از چشم اندازی کلیتر، این ایده که نهادهای موجود در یک کشور را به راحتی میتوان با نهادهایی جدید جایگزین کرد هم تا حد زیادی نادرست بودنِ خود را نشان داده است. اغلب دولتها در فرایندی تدریجی و از طریق همکاری و مصالحه در یک دوره زمانی و نه توسط عوامل و نیروهای خارجی تشکیل شده اند. از این رو، اقناع ملت ها، در مقایسه با زور و اجبار و تقلیدهای سطحی در بحث ملت و دولت سازی، نتایج به مراتب بهتری را ایجاد خواهد کرد.
درس دومی که از ۲۰ سال ناکامی و جنگ در افغانستان میتوان گرفت این است که دولتسازی باید با راهبردهای منطقهای همراه شود. رویکردهایی که بازیگران کلیدی منطقه را نادیده میگیرند واقعبینانه نیستند (مخصوصا در جهان چند قطبی فعلی). دولتهای غربی با توجهِ صرف به دولت سازی و بیتوجهی به دیگر عوامل موثر، عملا نتوانستند توازن قدرتِ در حال تغییر در منطقه و جهان را به خوبی درک کند.
چین میتوانست در روند تحولات افغانستان بازیگری موثر باشد با این حال از همان ابتدا از معادله افغانستان دور نگه داشته شد. بدون تردید چین میتوانست سرمایه گذاریهای قابل توجهی را در خاک افغانستان انجام دهد و این کشور را به جلو هدایت کند. با این همه، چنین نشد و این فرصت به نحو نادرستی به هدر رفت و مردم افغانستان نیز نتوانستند از مزایای توسعه در کشورشان برخوردار شوند.
به نحو مشابهی، همکاری بیشتر و حضور فعالتر روسیه در افغانستان نیز میتوانست کریدورهای شمالی افغانستان را به محلهایی که میتوانستند رونق و رفاه را برای افغانستان به ارمغان آورند تبدیل شوند. با این حال چنین نشد و همچنان افغانستان تا حد زیادی برای مراودات و تامین نیازهای خود به کریدورهای جنوبیِ در مرز پاکستان نیازمند است. امری که عملا به پاکستان اهرم قابل توجهی را در عرصه معادلت افغانستان داده است. اضافه بر این، آمریکا از طریق بازیگرانی نظیر عربستان که سرمایه گذاریهای قابل توجهی در پاکستان انجام دادهاند و شرکایی نزدیک برای واشنگتن هستند میتوانست به دولت پاکستان اِعمال فشار کند که به نحو موثرتر و مثبتتری در روند معادلات افغانستان کنشگری کند. با این حال این فرصت هم از دست رفت.
در نهایت آخرین درسی که میتوان از فاجعه افغانستان گرفت مرتبط با اروپا است. درسی که به اروپا یادآوری میکند که باید توانمندیهای خود را در هماهنگی با منافع راهبردیاش توسعه دهد. اروپا با توجه به تغییر توازن قدرت و همچنین کریدورهای قدرت جهان باید در تکیه خود به قدرت و توانمندیهای بینالمللی آمریکا، تا حد زیادی تجدید نظر کند.
روند خارج سازی نیروهای آمریکایی و متحدان آن از افغانستان توسط هواپیماهای آمریکایی، به خوبی نشان میدهد که دقیقا چه چیزی در خطر است. بدون هواپیماهای نظامی آمریکایی، متحدان آمریکا نمیتوانستند نیروها و پرسنل خود را از افغانستان خارج کنند. در شرایط فعلی نیز که چشم انداز مهاجرت قابل توجهِ مردم افغانستان به کشورهایی اروپایی تا حد زیادی به واقعیت نزدیک شده، امکان دارد اروپا خیلی زود به این نتیجه برسد که نباید با تکیه بر توانمندیهای کشوری نظیر آمریکا وارد صحنه جنگ در افغانستان میشد.
اگرچه جهان ظرف ۲۰ سال گذشته تا حد زیادی تغییر کرده است، مساله "تروریسم بین المللی" همچنان با راهکاری جدی و عینی مخاطب قرار نگرفته است. با این همه یک چیز کاملا روشن و واضح است: جنگهای بی پایان، قابلِ دوام نیستند مخصوصا برای آنهایی که باید آنها را تحمل کنند. ما همه پس از وقوع حادثه تروریستی ۱۱ سپتامبر، آمریکایی بودیم، با این حال، فراموش کردیم که باید افغان نیز باشیم».
∎
خاویر سولانا در این رابطه نوشت «بیست سال قبل، حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر، جهان را عمیقا شوکه کرد. در آن زمان این شعار که "ما همه آمریکایی هستیم"، در اقصی نقاط جهان و برای همدردی با مردم آمریکا به شعاری رایج تبدیل شد. پس از این حملات بود که توهمِ آسیب ناپذیری غرب پس از دوران جنگ سرد، به نحو قبال توجهی عیان شد و ثابت شد که این ایده توهمی بیش نبوده است. در پی حادثه ۱۱ سپتامبر بود که مشخص شد "جهانی شدن" که موجب سلطه اقتصادی غرب در دهه ۱۹۹۰ شده بود، جنبههای تاریکی نیز دارد.
دو دهه پس از این حملات، بسیار دشوار است که در مورد پیامدهای آنها برای غرب و کل جهان گزافه گویی و اغراق کنیم. در چهارچوب این حملات، یک بازیگر غیردولتی با اقدامی خشن و تروریستی، دستورکار محوری و اساسی بینالمللی را به نحو قابل ملاحظهای تغییر داد. در نتیجه حادثه ۱۱ سپتامبر بود که دیدیم ایده جهانِ تک قطبی به رهبری آمریکا به پایان خود نزدیک شد و واشنگتن سیاست خارجی خود را بر پایه ایده "جنگِ جهانی علیه ترور/War on Terror" تغییر داد.
در گذر زمان، چندان عجیب نبود که حمله آمریکا به افغانستان در پی حملات ۱۱ سپتامبر، با حمایتهای گسترده بینالمللی همراه شد. واشنگتن نمیتوانست حملات ۱۱ سپتامبر را بی جواب بگذارد. این طالبان بود که عملا شرایط و بهشتی مساعد را برای گروه القاعده ایجاد کرده بود. گروهی که طراحی، سازماندهی، و انجام حملات ۱۱ سپتامبر را به طور کامل عملیاتی و اجرا کرد.
با این همه جنگ افغانستان همواره و در همه زمانها به عنوان یک ناکامی و شکست بزرگ برای آمریکا در نظر گرفته میشود. هزینههای بالای این جنگ و در نقطه مقابل دستاوردهای بسیار کمِ آن، یک پرسش اساسی را برجسته میکند: چرا این جنگ آغاز شد؟ در طول ۲۰ سال جنگ افغانستان، بیش از ۴۸ هزار غیرنظامی افغان، حداقل ۶۶ هزار نظامی افغان، و ۳۵۰۰ سرباز ناتو جان خود را از دست دادند. آمریکا بیش از دو تریلیون دلار در افغانستان هزینه کرد تا به قول خود بتواند نهادها و ساختارهای حکمروایی را در افغانستان ایجاد کند با این حال شاهد بودیم که تمامی این زیرساختها در چند هفته سقوط کردند و طالبان به راحتی و بار دیگر توانست قدرت در افغانستان را قبضه کند.
استقرار مجدد طالبان در قدرت تاییدی بر این مساله است که جنگ جهانی آمریکا علیه ترور، ایدهای کاملا غلط و اشتباه بوده است. افغانها (مخصوصا زنان و دختران افغان) بار دیگر در مواجهه با زندگی زیر سایه حکومتِ یک نظام سیاسی افراطگرا، رها شده و تنها گذاشته شده اند. برای غرب، وظیفه و ماموریت فعلی این است که درسهایش در افغانستان را مرور کند و آنها را در ادامه راه، سرلوحه خود قرار دهد.
درس اولی که میتوان از فاجعه افغانستان گرفت این است که استفاده از نیروی نظامی خارجی، راهکاری عاقلانه جهت پیشبرد دستورکار "تغییر رژیم" به صورت موثر و با دوام نیست. غرب کاملا در ساختِ یک دولتِ مدرن، دموکرات و قوی که بتواند به نحو قابل ملاحظهای با تهدید طالبان برخورد کند، شکست خورد. در این چهارچوب، آمریکا عملا در تلهای مشابه گرفتار شد که پس از حمله غیرقانونی سال ۲۰۰۳ به عراق نیز با آن روبهرو شد. تنها مدت زمان کمی پس از حمله آمریکا به افغانستان، عراق شاهد اوج گیری فعالیتهای تروریستی بود امری که در نوع خود زمینه را برای ظهور گروه "داعش" هموار ساخت. به نحو مشابهی این مساله را در لیبی نیز شاهد بودیم جایی که اقدام ناتو در سرنگون کردنِ "معمرقذافی" رهبر لیبی، این کشور را غرق در آشوب و ناامنی و جنگ داخلی کرد.
به طور کلی باید گفت اساسا ایده "ملتسازی" از بالا به پایین (ملتسازیِ دستوری)، ایدهای اشتباه و از پایه محکوم به شکست است. این مدل اینگونه تصور میکند که حضور نظامی در یک کشور و سرازیر کردن منابع به آن، به نحو اجتنابناپذیری موجب ایجاد امنیت، توسعه، و حکمروایی دموکراتیک میشود. این در حالی است که ملت سازی نیازمندِ حمایتهای مردمی است و تنها توسط منتخبان محلی که از سوی مردم مشروع تلقی میشوند، امکان موفقیت پیدا میکند.
این عنصر به نحو قابل توجهی در افغانستان غائب بود. آمریکا در افغانستان با تکیه بر جنگ سالارانی نظیر "عبدالرشید دوستم" که اقدامات نادرست زیادی را در خاک افغانستان انجام داده بودند و در جریان بحران اخیر افغانستان نیز فرار کردند، عملا بخش قابل توجهی از ملت افغانستان را به خود بی اعتماد کرد.
از چشم اندازی کلیتر، این ایده که نهادهای موجود در یک کشور را به راحتی میتوان با نهادهایی جدید جایگزین کرد هم تا حد زیادی نادرست بودنِ خود را نشان داده است. اغلب دولتها در فرایندی تدریجی و از طریق همکاری و مصالحه در یک دوره زمانی و نه توسط عوامل و نیروهای خارجی تشکیل شده اند. از این رو، اقناع ملت ها، در مقایسه با زور و اجبار و تقلیدهای سطحی در بحث ملت و دولت سازی، نتایج به مراتب بهتری را ایجاد خواهد کرد.
درس دومی که از ۲۰ سال ناکامی و جنگ در افغانستان میتوان گرفت این است که دولتسازی باید با راهبردهای منطقهای همراه شود. رویکردهایی که بازیگران کلیدی منطقه را نادیده میگیرند واقعبینانه نیستند (مخصوصا در جهان چند قطبی فعلی). دولتهای غربی با توجهِ صرف به دولت سازی و بیتوجهی به دیگر عوامل موثر، عملا نتوانستند توازن قدرتِ در حال تغییر در منطقه و جهان را به خوبی درک کند.
چین میتوانست در روند تحولات افغانستان بازیگری موثر باشد با این حال از همان ابتدا از معادله افغانستان دور نگه داشته شد. بدون تردید چین میتوانست سرمایه گذاریهای قابل توجهی را در خاک افغانستان انجام دهد و این کشور را به جلو هدایت کند. با این همه، چنین نشد و این فرصت به نحو نادرستی به هدر رفت و مردم افغانستان نیز نتوانستند از مزایای توسعه در کشورشان برخوردار شوند.
به نحو مشابهی، همکاری بیشتر و حضور فعالتر روسیه در افغانستان نیز میتوانست کریدورهای شمالی افغانستان را به محلهایی که میتوانستند رونق و رفاه را برای افغانستان به ارمغان آورند تبدیل شوند. با این حال چنین نشد و همچنان افغانستان تا حد زیادی برای مراودات و تامین نیازهای خود به کریدورهای جنوبیِ در مرز پاکستان نیازمند است. امری که عملا به پاکستان اهرم قابل توجهی را در عرصه معادلت افغانستان داده است. اضافه بر این، آمریکا از طریق بازیگرانی نظیر عربستان که سرمایه گذاریهای قابل توجهی در پاکستان انجام دادهاند و شرکایی نزدیک برای واشنگتن هستند میتوانست به دولت پاکستان اِعمال فشار کند که به نحو موثرتر و مثبتتری در روند معادلات افغانستان کنشگری کند. با این حال این فرصت هم از دست رفت.
در نهایت آخرین درسی که میتوان از فاجعه افغانستان گرفت مرتبط با اروپا است. درسی که به اروپا یادآوری میکند که باید توانمندیهای خود را در هماهنگی با منافع راهبردیاش توسعه دهد. اروپا با توجه به تغییر توازن قدرت و همچنین کریدورهای قدرت جهان باید در تکیه خود به قدرت و توانمندیهای بینالمللی آمریکا، تا حد زیادی تجدید نظر کند.
روند خارج سازی نیروهای آمریکایی و متحدان آن از افغانستان توسط هواپیماهای آمریکایی، به خوبی نشان میدهد که دقیقا چه چیزی در خطر است. بدون هواپیماهای نظامی آمریکایی، متحدان آمریکا نمیتوانستند نیروها و پرسنل خود را از افغانستان خارج کنند. در شرایط فعلی نیز که چشم انداز مهاجرت قابل توجهِ مردم افغانستان به کشورهایی اروپایی تا حد زیادی به واقعیت نزدیک شده، امکان دارد اروپا خیلی زود به این نتیجه برسد که نباید با تکیه بر توانمندیهای کشوری نظیر آمریکا وارد صحنه جنگ در افغانستان میشد.
اگرچه جهان ظرف ۲۰ سال گذشته تا حد زیادی تغییر کرده است، مساله "تروریسم بین المللی" همچنان با راهکاری جدی و عینی مخاطب قرار نگرفته است. با این همه یک چیز کاملا روشن و واضح است: جنگهای بی پایان، قابلِ دوام نیستند مخصوصا برای آنهایی که باید آنها را تحمل کنند. ما همه پس از وقوع حادثه تروریستی ۱۱ سپتامبر، آمریکایی بودیم، با این حال، فراموش کردیم که باید افغان نیز باشیم».
نظر شما