در کتاب «شعر بیدروغ شعر، بینقاب» استاد عبدالحسین زرینکوب و در بخش ادب غنایی، نکتهای خواندم و برداشتی کردم که شادمانه اشک شوقی بر چشمم نشاند و مرا به این باور نزدیک کرد که بیماری عجیبی که بعضاً درباره برخی از شاعران با عنوان «خود بزرگبینی» یاد میشود، گاه، واهی و در صورت وجود، از جهاتی طبیعی است! دریافتم که این موضوع، یک درد جهانی و بشری است؛ شاعر جماعت البته شاعر دردمند واقعی دوست دارد خاص باشد و گاه واقعاً هست؛ او در نهاد خویش و بر مبنای میل طبیعی بشر، کمال گراست.
این شاعر تنهای نازک خیال، زود رنج است؛ حس نادیده گرفته شدن دارد و دوست دارد -حتی به غلط- از سمت رفقا و کسانی که دوستشان دارد تأیید شود.
اما شاعر واقعی، حد خودش، جایگاه خودش، مسیر طی شده، رنجها، تنهاییها و نقاط ضعف و قدرت خود را به خوبی میشناسد؛ با این همه گاهی دلش میخواهد آنها که بیشتر با او حشر و نشر داشته و دارند تحسینش کنند و مثلاً قطب نمایی باشند تا مسیر را گم نکند. اما خوشبختانه این (طلب تحسین) نیز از روی عشق است نه از روی زیاد خواهی و خود بزرگبینی وگرنه چرا همین تحسین را از همگان نمیخواهد؟!
شاعر، دلش میخواهد اطرافیانش قدرشناس و به اصطلاحی (زرشناس) باشند برای همین حتی گاه رو به مفاخره میآورد و اگر دستش به هیچجا نرسد در دام (واسوخت) میافتد؛ خلاصه اینکه آدمیزاد - آن هم از نوع شاعرش- همیشه و از همگان انتظار تحسین و تشویق ندارد اما در طول زندگی شاعرانه او گاهی دلبستگیهایی پیش میآید که متأسفانه یا خوشبختانه زمینهای برای طلب تحسین میشود و گاه این طلب تحسین، انزوا و بدخلقی به بار میآورد و اگر بخواهیم مثبت بنگریم، شاید زمینهای برای رشد شاعر را هم فراهم کند اما بهای بسیار گزافی دارد و چقدر تلخ است که شاعر بیرقیب و بزرگی بهجایی برسد که بگوید: «در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را..»
القصه... نکته طلایی اینجاست که شاعر، معمولاً دیر میفهمد که «فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست» اما وقتی بفهمد و دلش را از طلب تحسین غیر، پاک کند، دیر یا زود، تقدیر نامهای به دستش خواهد رسید که پای آن امضای خداست...
انتهای پیام
نظر شما