سرویس تاریخ جوان آنلاین: روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز شهادت مدافع غیور و پرصلابت اسلام و ایران، مرد شماره ۲ فدائیان اسلام، حجتالاسلام سیدعبدالحسین واحدی است. از این روی و در بزرگداشت یاد و خاطره پر ارج آن بزرگ، سیره سیاسی و اجتماعی وی را در آیینه روایت دو تن از نزدیکانش جستهایم. امید آنکه هیچگاه مجاهدت مؤثر او و همگنانش را در فرآیند نهضت ملی ایران از یاد نبریم.
غلام حلقه به گوش کسی هستیم که احکام اسلامی را اجرا کند!
غلام حلقه به گوش کسی هستیم که احکام اسلامی را اجرا کند!
حجتالاسلام والمسلمین سیدجواد واحدی برادر شهیدان سیدعبدالحسین و سیدمحمد واحدی است و در دوران نوجوانی خویش در قم در فعالیتهای جمعیت فدائیان اسلام مشارکت داشته است. او در خاطرات پی آمده، خاطراتی شنیدنی در باب تلاش و تکاپوی برادرانش و نیز شهید نواب صفوی و سایر یارانش به دست میدهد و ایمان و آرمان و زمانه آنان را به توصیف مینشیند:
«ما در قم جمعیتی به نام کودکان فدائیان اسلام تشکیل داده و پرچم و بازوبند و... هم تهیه کرده بودیم و حتی جلساتی را هم برگزار میکردیم. برادرم شهید عبدالحسین واحدی به ما گفته بود غروبها بروید جلوی مدرسه فیضیه و اذان بگویید. ما هم به نوبت جلو میایستادیم و بقیه پشت سر ما اذان میگفتند. برادرم گفته بودند بعد از اذان هم سه شعار را تکرار کنیم، اول بگوییم به برقراری پرچم عدل لاالهالاالله برفراز کاخ جباران و ستمگران صلوات. دوم بگوییم برای سلامتی علما و مراجع تقلید، خصوصاً آیتاللهالعظمی بروجردی صلوات و سوم برای نابودی دشمنان اسلام، اعم از روس و انگلیس و امریکا صلوات! رژیم به دو شعار اول خیلی حساسیت نشان نمیداد، ولی روی صلوات سوم حساس بود و چنین شعاری، عواقب دشواری را در پی داشت. یک روز پاسبانی آمد و به ما گفت از این به بعد حق ندارید صلوات سوم را اعلام کنید، ولی ما پشتمان به فدائیاناسلام گرم بود و اعتنایی به این تذکر نکردیم. بعد من با برادرم تماس گرفتم و گفتم از طرف شهربانی آمده و برای صلوات سوم به ما تذکر دادهاند، تکلیف چیست؟ ایشان گفتند فعلاً این کار را نکنید! بعدها فهمیدیم علت ممانعت برادرم، این بود که برنامه ترور حسین علاء را در پیش داشتند. باید بگویم که فدائیان اسلام، دار و ندار و جان و زندگی خود را در راه آرمان و عقیده و هدفشان ـ که ایجاد یک حکومت اسلامی بود ـ صرف و در این راه، مصائب و مشکلات زیادی را تحمل کردند. شهید نواب میگفت من افتخار میکنم رفتگر یک حکومت اسلامی باشم! برادر شهیدم میگفت ما مسلسلهای طواغیت را میجوییم و تفاله آن را بیرون میریزیم و غلام حلقه به گوش کسی هستیم که احکام اسلامی را اجرا کند! برادر دیگرم شهید سیدمحمد واحدی، هر وقت با او از ازدواج حرف میزدند، میگفت شب زفاف من وقتی است که در راه اسلام در خون خود بغلتم! شهید خلیل طهماسبی را پس از دستگیری در بشکهای پر از خرده شیشه انداختند و در حیاط زندان قزلقلعه غلتاندند تا از او حرف بکشند، ولی وقتی او را با بدن خونین از بشکه بیرون آوردند، اولین کاری که کرد این بود که مأموران زندان را نصیحت کند! به قدری شجاع بود که وقتی میخواستند اعدامش کنند، ضربان قلبش کاملاً عادی و ۸۸ بود. این چیزها فقط به حرف آسان است. انسان تا واقعاً به کاری که میکند و مسیری که میرود ایمان نداشته باشد، نمیتواند اینطور محکم و با شجاعت مقاومت کند. برادرم شهید سیدمحمد واحدی نیز فوقالعاده شجاع و خطیب درجه یکی بود و هر بار که سخنرانی میکرد، شور عجیبی در دل مخاطبان برپا میشد. یک بار هم در مسجد امام منبر رفت و طبق معمول آستینهایش را بالا زد و خطاب به رئیس شهربانی و سایر افسرانی که آنجا حضور داشتند، گفت اگر اختیار در دست من بود، میدادم رئیس شهربانی را جلوی در صحن بخوابانند و صد ضربه شلاق بزنند! سخنرانی ایشان در مسجد شاه در مورد رزمآرا هم که بسیار مشهور است. ایشان سه ساعت درباره جنایات رژیم صحبت کرد و در آخر به رزمآرا هشدار داد که یا خودت برو یا ما تو را به درک میفرستیم! این سخنرانی باعث شد مردم شعرهای طنز زیادی درباره رزمآرا درست کنند. رزمآرا در ختم آیتالله فیض و به دست شهید خلیل طهماسبی ترور شد. اسم رزمآرا، حاجیعلی بود. مردم برایش شعر درست کرده بودند:
به علی گفت مادرش روزی
که بترس و به ختم فیض مرو
رفت و افتاد ناگهان دم حوض
بچهجان حرف مادرت بشنو!
شهید نواب صفوی بسیار چهره زیبایی داشت و فوقالعاده رئوف و مهربان بود. میگفتند موقعی که مدرسه میرفت، میبیند پسری، بچه یتیمی را کتک میزند. شهید نواب هم میرود و آن پسربچه را میزند. فردای آن روز آن بچه ضارب، با پدرش به مدرسه میآید. شهید نواب را به دفتر مدرسه میخواهند و از او میپرسند که چرا این کار را کردی؟ جواب میدهد برای اینکه این پسر یتیم، پدری نداشت که از او دفاع کند، خواستم اگر کسی در این وسط کتک میخورد، پسری باشد که پدری دارد که بیاید و پشت او بایستد و کسی که کتک میخورد، یتیم نباشد!... باید بگویم که فدائیاناسلام، با حداقل امکانات زندگی میکردند، در حالی که رژیم پهلوی حاضر بود همه چیز به آنها بدهد! حتی نیابت آستان قدسرضوی را هم به شهید نواب پیشنهاد کرده بودند تا بتوانند او را محدود کنند و در اختیار خود بگیرند، اما ایشان پیغام داده بود که دین من بیش از اینها ارزش دارد! برای شاه هم پیغام داده بود که تا زنده هستم، نمیگذارم هر غلطی دلت میخواهد بکنی، یا تو را میکشم و به جهنم میفرستم یا تو مرا میکشی و به بهشت میفرستی!... همین طور هم شد و در سن ۳۱ سالگی و در اوج جوانی به فیض شهادت نائل آمد.
درباره شهادت برادرم سیدعبدالحسین واحدی، باید عرض کنم در آن روزها به من خبر دادند برادرم در مسافرخانهای در قم است. صبح شنبه بود و من به آن مسافرخانه رفتم و بعد از ملاقات با ایشان، ماشینی تهیه کردم و ایشان با آن ماشین به طرف اهواز حرکت کرد. اگر اشتباه نکنم ۱۴ آذر بود. روز دوشنبه ۱۶ آذر مجله ترقی نوشت: سیدعبدالحسین واحدی در تهران در زندان دوم زرهی زندانی است، اما دو روز بعد، خبر شهادت ایشان را چاپ کرد و نوشت: حین فرار کشته شده است! آنها وانمود کردند موقع انتقال از اهواز به تهران و هنگامی که قصد فرار داشته، کشته شده است! کسانی که ایشان و شجاعتش را میشناختند، ابداً این خبر را باور نکردند. بعدها معلوم شد تیمور بختیار در پی توهین به حضرت زهرا (س) و واکنش برادرم، به ایشان تیراندازی کرده است. بعد از آن هم برادر بزرگ ما (برادر پدری)، تلگرافی زد و اعتراض کرد که چنین چیزی امکان ندارد و مجرمین فراری معمولاً از کمر به پایین زخمی میشوند، ولی برادر ما این طور نبوده!... در پی این اعتراض آمدند و ایشان را هم دستگیر کردند.
خاطرهای هم که از واپسین فصل از حیات شهید نواب صفوی و یارانش دارم این است که عدهای از کمونیستها در زندان گفته بودند نواب و یارانش با شجاعت بینظیرشان در شبآخر عمر، عظمتشان را به ما تحمیل کردند! آنها میخواستند سر در بیاورند که شهید نواب و یارانش در شب آخر عمر چه خواهند کرد؟ آنها میگویند در آن هوای سرد (شب بیستوهفتم دی) آنها آب میخواهند که غسل شهادت کنند. وقتی آب سرد میآورند، شهید نواب به یارانش میگوید با این آب غسل نکنید، چون سرد است و رنگتان میپرد و آنها تصور خواهند کرد از مرگ ترسیدهایم! بعد هم با هم قرار میگذارند هنگام شهادت با صدای بلند اذان بگویند و صدای هر کس که زودتر قطع شد، معلوم میشود که زودتر شهید شده است. میگفتند وقتی برادر شهیدم محمد به دنیا آمد، پدرم داشتند اذان میدادند و وقتی به اشهد ان محمد رسولالله رسیدند، محمد به دنیا آمد. در زمان شهادت هم موقعی که به اشهد ان محمد رسولالله میرسد، شهید میشود! فدائیاناسلام با وجود سن کم و در اوج جوانی، از علایق دنیوی دست شستند و برای احقاق حقوق مردم مظلوم و به وجود آوردن حکومت اسلامی و از بین بردن ظلم و ستم قیام کردند. من خود بارها شاهد بودم که آنها با چه سختی و تنگی معیشتی زندگی میکردند، اما حاضر نبودند زیر بار ستم بروند یا سکوت کنند. در آن دوران هم درک و استنباط جوانان جامعه مثل حالا نبود و آنها در یک شرایط بسیار دشوار و غریبانه قدم در راه مبارزه گذاشتند و تا پای جان ایستادند و تاریخ ما را مدیون فداکاری و ایثار خود کردند.»
شجاع، دلاور، بیباک و در یک کلام شیرمرد بود
اسدالله صفا از چهرههای شاخص فدائیان اسلام در دوره اوجگیری فعالیتهای آن و نیز از معدود بازماندگان این جمعیت در دوره حاضر به شمار میرود. ذهن و ضمیر او آکنده از خاطرات و قضایایی شنیدنی است که اگر تدوین و نشر یابد، جریان پژوهش درباره شهید نواب صفوی و یارانش را غنایی افزون خواهد بخشید. وی در باب آشنایی خویش با شهید سیدعبدالحسین واحدی و خصال و کارنامه وی، چنین میگوید:
«تا جایی که به خاطر دارم، برای اولینبار شهید سیدعبدالحسین واحدی را در خانه مرحوم آیتالله کاشانی دیدم. البته آنجا هم خیلی کم دیده میشد. یک سیدی آنجا بود که بعد معلوم شد چندان عقاید و رفتار درستی ندارد به نام شمسالدین قنات آبادی و در آن دوره، او بیشتر در مجامع خانه آیتالله کاشانی ظهور داشت. سیدعبدالحسین بعدها بیشتر در تشکیلات فدائیان اسلام بروز پیدا کرد، اما از نظر شخصیتی، واحدی خیلی سوز داشت و داغ هم بود. در دوره اوج گرفتن فعالیت فدائیان اسلام بهویژه در دورهای که شهید نواب صفوی در زندان بود، مصاحبههایی هم میکرد که در مجلات درج میشد. حتی یک بار رفت در خود مجلس و همه مخبرین را جمع و در آنجا سخنرانی کرد. خیلی شجاع، دلاور، بیباک و در یک کلام شیرمرد بود. علاوه بر این و به نظر من، در دوران مدیریت فدائیان اسلام در قم هم خیلی موفق عمل کرد. گذشته از آیتالله سیدمحمدتقی خوانساری و آیتالله سیدصدرالدین صدر- که تقریباً علنی با فدائیان اسلام ارتباط داشتند- خیلی از مدرسین و علمای درجه دوی حوزه هم به این گروه علاقهمند بودند، مانند آیتالله کبیر، آیتالله مرعشی نجفی، آیتالله شریعتمداری و.... منتها، چون صلاح نمیدانستند با بیت آیتالله بروجردی اصطکاک پیدا کنند، حمایت علنی نمیکردند. در رده بعد هم فضلایی مانند آقای محلاتی، آقای مروارید، آقای گلسرخی، آقای شبیری زنجانی، آقای خلخالی، آقای شجونی، آقای حجتی کرمانی و بسیاری دیگر از اعضا یا سمپاتهای فدائیان اسلام بودند. همین توفیق واحدی در تجمیع بسیاری از فضلای حوزه، باعث شد عدهای نزد آیتالله بروجردی سعایت کنند و مانع از ادامه کار آنها شوند! دراینباره گفتنیهای زیادی دارم که شاید بیان همه آنها به صلاح نباشد. خدا همهشان را رحمت کند.
خاطرم است پس از بینتیجه شدن تلاشهای فدائیان اسلام در پیگیری چند و، چون دستگیری و زندانی شدن شهید نواب صفوی، شبی شهید سیدعبدالحسین واحدی در جلسه عمومی فدائیان اسلام گفت عدهای از برادران آماده شوند تا برای آزادی حضرت نواب صفوی به زندان بروند و حتی اگر لازم شد، آنقدر مقاومت کنند تا شهید شوند! ما ۵۱ نفر بودیم که خودمان با علاقه و انگیزه به زندان رفتیم و کسی هم ما را نبرد. داستان آن روزها طولانی است. بههرحال بچهها یک ماهی آنجا ماندند که رئیس شهربانی آمد و گفت بیایید بروید بیرون! گفتیم از این در برویم بیرون، ما را میگیرید و از آن در میبرید به زندان که چرا اینجا متحصن شدید؟ چرا نرفتید در مجلس یا جاهای دیگر متحصن بشوید؟... در همان روزها آقای واحدی به دیدار آقای نواب آمد و به شکل تقریباً خصوصی با ایشان صحبت کرد. از پشت میلهها با هم ملاقات کردند. نگذاشتند داخل بیاید. دو نفر را هم گذاشته بودند در وسطِ دو ردیف میلههای محل ملاقات که هر چه این دو نفر میگویند، گزارش بدهند! من با دقت این طور فهمیدم که آقای واحدی به آقای نواب گفت من تماس گرفتهام که شب جمعه بگذارند بچهها بیرون بروند! آقای نواب گفت فکر نمیکنم به حرفشان عمل کنند. واحدی گفت اگر عمل نکردند، آسید محمد را میفرستم قم! آقای نواب گفت من که بیرون نیستم ببینم چه خبر است، باید دید فاطمی به قولی که داده است عمل میکند؟... اینطور گفته میشد که دکتر فاطمی با سیدعبدالحسین واحدی ملاقات کرده و گفته بود به جد هر دوی ما قسم، همه فدائیان اسلام را از زندان آزاد میکنم! همان شبی که قرار بود ما را آزاد کنند، اتفاق عجیبی افتاد! از در زندان که وارد میشدی، روبهرو بنبست بود. چند پله بالاتر، یک هشتی بود که دو تا بند داشت. داخل یکی از آنها ما بودیم و در دیگری هم اعضای حزب توده. قبلاً رزم آرا در نصف شبی، رؤسای آنها را فراری داده بود، اما اعضای رده پایین، همچنان در آنجا زندانی بودند! توی بندی که دست ما بود، پاسبانها و مأمورها را اخراج کرده بودیم و امکان تردد برای آنها نبود، ولی بند تودهایها پر از پاسبان بود! آن شب آقای نواب آمد اذان گفت و نماز خواندیم و بعد رفتیم شام خوردیم. بعد یکمرتبه دیدیم در هشتی باز شد و نزدیک به صد نفر با کلاه کاسکت و باتوم به داخل ریختند! به فکر فرو رفتیم که درِ بند ما که قفل بود، اینها از کجا آمدهاند؟ نگو که با تودهایها تماس گرفته و از درِ بند آنها داخل آمده بودند. خلاصه ریختند و حسابی از ما پذیرایی کردند! زمستان هم بود و نم نم باران و برف میآمد. سه چهار پلهای را که میخواستی از هشتی بیایی پایین، پر از شن و ماسه بود که بر اثر بارش، مملو از آب شده بود. مهاجمین هم از آن بالا، دست و پای بچهها را میگرفتند و پرتشان میکردند پایین روی شنهای خیس! سر و صورت بچهها داغون و خونین و مالین شده بود! فردا خبر بیرون رفت که دیشب در زندان، متحصنینِ فدائیان اسلام را کشتهاند! و تهران شلوغ شد. در پی انتشار این خبر، سیدعبدالحسین واحدی هم تلفنی با فاطمی تماس گرفته، اما او جواب نداده بود! به هرحال خبر این رفتار وحشیانه، موجب عصبانیت و تحریک سید و اطرافیانش در بیرون شد و تصمیم گرفتند تا کار دکتر فاطمی را تلافی کنند. قبرستان ظهیرالدوله در آن دوره، از قبرستانهای معروف تهران و قبر محمد مسعود هم آنجا بود. سالگرد او بود و دکتر فاطمی رفت که آنجا سخنرانی کند. در آن مراسم، آقا محمد مهدی عبدخدایی به طرف فاطمی شلیکی کرد و بلافاصله اسلحه را هم انداخت. ایشان در آن دوره حتی شلیک درست را هم بلد نبود! بههرحال فردای آن روز، روزنامهها را به زندان آوردند و از ماجرا باخبر شدیم. من از آقا سؤال کردم که قرار است چه کسی را بزنند؟ آقا گفت من که بیرون نیستم بدانم چه خبر است، ولی آسیدعبدالحسین وضع بیرون را میداند، او دارد بیرون را اداره میکند... بنابراین آقا صددرصد هم نمیدانست که قرار است دکتر فاطمی را بزنند! این را به طور مشخص، به خاطر دارم که گفت من از شرایط بیرون خبر ندارم و نمیدانم چه کسی را باید زد! مصدق هم از ترس فدائیان اسلام، در اتاق کوچکی در مجلس، یک تخت گذاشته بود و بیرون نمیآمد! حتی داده بود لوله بخاری را هم بسته بودند که نکند فدائیان اسلام از آنجا وارد شوند! ریشهاش هم این بود که شاه به او گفته بود خاطرجمع نباش، اینها تو را هم میزنند! مصدق وا رفته و گفته بود یعنی ممکن است مرا هم بزنند؟ گفته بود بله که ممکن است! به هرحال مرحوم نواب نسبت به مضروب شدن دکتر فاطمی، واکنش بدی نشان نداد. شاید از همین سکوت بتوان برداشت کرد که دستکم از این کار ناراضی نبود. شاهدش هم این بود که پس از آزادی تا پایان دوره حیات، هم با واحدی و هم با عبدخدایی رابطه دوستانهای داشت و هیچ وقت آنها را به خاطر این کار مؤاخذه نکرد، مخصوصاً اینکه بعد از زدن فاطمی هم بدعهدیهای آقایان ادامه پیدا کرد. عوض اینکه ما را آزاد کنند، همهما را دادگاه بردند! ادعا کرده بودند آزادتان میکنیم، اما دروغ گفته بودند! همه اینها باعث شده بود فدائیان چندان هم از این کار، پشیمان نباشند.»
نظر شما