دستانم میلرزید. بدنم یخ کرده بود. حال عجیبی داشتم. وقتی به پشت در اتاق رسیدم، صدای ضربان قلبم را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و در را آرام باز کردم. چند دقیقه به او نگاه کردم. پشت به من، رو به پنجره نشسته بود. نفسم در سینه، حبس شده بود. آرام به سمت تختش حرکت کردم. زانوهایم میلرزید. وقتی نزدیکش شدم، بوی عطرش قلبم را آرام کرد. دستم را روی شانه نحیفش گذاشتم. بدنش زیر دستم شروع به لرزیدن کرد. من را شناخته بود. بغلش کردم و فقط مثل بچگیهایم بویش میکردم و میبوسیدمش. فقط نگاهم میکرد و اشک میریخت. خیلی آرام گفت: « منو ببخش! » چشمانم را بستم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم. یاد روزهای کودکی افتادم که کنار پدر بودم. هر روز وقتی از سر کار برمیگشت، میگفت: « عشق پدر، بدو حاضر شو که وقت، وقت گشتنه. بدو بدو...» با سرعت نصفه و نیمه حاضر میشدم ومیگفتم: « بریم، بریم...» بغلم میکرد و میگفت: « عزیز بابا شلوارتو بر عکس پات کردی.» بعد هم تمام قد دولا میشد و لباسهایم را مرتب میکرد. من هم با دستان کوچک پنج سالهام سر بزرگ بابا را بغل میکردم و میگفتم: « دوست دارم» همیشه با این حرف ، بابا اشک توی چشمانش حلقه میزد. اما چرایی این اشک را نمیدانستم...
سرم را از روی زانوهایش برداشتم و گفتم: « تو میدونستی علت اشکهای بابا چی بود؟ »
_ برای چی اومدی اینجا؟ چی شده؟
_ دلم برات تنگ شده بود.
_ فکر میکردم ازم متنفر باشی؟
_ خیلی ازت دلخور بودم. اما آشنایی با اون خانم زندگیمو تغییر داد.
_ کدوم خانم؟
سکوت کردم. یاد آن شبی افتادم که روی کول بابا سوار بودم و بابا به سمت خانه میدوید. از خنده ریسه رفته بودم. بابا ازکنار گروهی رد شد که خوراکیهای خوش آب و رنگ روی میزها چیده بودند. چشمم که به خوراکیها افتاد، گفتم: « بابایی وایستا. وایستا.»
_چی میخوای؟
_ بابا اینجا چه خبره؟ این همه خوراکی؟ میشه از اینا خورد؟
یکدفعه خانمی گفت: « بله عزیزم. بفرمایید. خوشحال میشیم.» بعد با دست به عکسی اشاره کرد و گفت: « شما مهمان ایشون هستید.» سرم را به سر بابا نزدیک کردم و گفتم: « بابا اینا کین؟ »
بابا شروع کرد به قدم زدن. کارناوال عجیبی بود. تمام افرادی که در آن کارناوال قرار داشتند، لباسهای یکدست پوشیده بودند. تعدادی از آنها پلاکارد و پرچم به دست بودند و تعدادی برگههایی را بین مردم پخش میکردند. این اولین باری بود که یک چنین کارناوالی را میدیدم. به جای رقص و آواز، همه غمگین بودند و به سینه میزدند. پرسیدم: « بابا تو میدونی اینا کین؟ چرا گریه میکنن؟ کسیشون مرده؟ »
_ آره بابا. اینا مسلمان هستن. فرزند پیامبرشون کشته شده. اونا هر سال یه همچین روزی، به احترام او یه همچین کارناوالی رو به حرکت در میارن.
_ این برگه چیه؟
_ فعلا از رو کولم بیا پایین که نفس برام نموند. به اینا نگاه کن. یه چیزی بخور. بهت میگم.
به دیوار تکیه دادم و شروع به خوردن کردم. به مردم نگاه میکردم. بابا گفت: « میخوای همین جوری که میخوری، این برگه رو برات بخونم؟ »
_ آره بابا.
_ توی این برگه در مورد نوه پیامبر مسلمانها نوشته. اسم امروز رو عاشورا گذاشتند. توی یه همچین روزی حسین که نوه پیامبر بوده رو با لب تشنه میکشن.
_ آخه برای چی؟
_ بقیشو گوش کن. نوه پیامبر مسلمانها چون با یزید که شاه ظالم و فاسد آن زمان بوده، همکاری نمیکنه، او، پسران و تمام یارانشو میکشن و همسر و دخترانشو اسیر میکنن...
_ خوب. چرا ساکت شدی بابا؟ اسیر یعنی چی؟
_ فهم یکسری لغتها الان برات سخته. شاید بعدا برات بگم. توی این برگه فقط نوه پیامبر رو معرفی کرده و گفته که ایشون همراه خواهرش، همسرش و فرزندانش و تعداد کمی از یارانش به سرزمینی به اسم کربلا رفتند که کشته شدن.
با صدای رابرت رابرت به خودم آمدم. « حواست کجاست؟ چرا جواب نمیدی؟ آشنایی با کدوم خانوم باعث شده تو الان اینجا پیش من باشی؟ دوست دارم بدونم کی تو رو به من برگردونده؟ همیشه فکر میکردم تو از من متنفری.»
_ آشنایی با رباب!
_ این اسم انگلیسی نیست!
_ نه. این اسم عربیه. اسم همسر نوه پیامبر مسلمان هاست.
_ مسلمان؟ چی شده؟ نکنه این همه سال دوری، کار دستت داده.
_ رباب یه زنی که عاشق همسر و فرزندشه. یه زنی که توی همه شرایط، چه سخت و چه آسان کنار شوهرشه. وقتی شوهرشو میکشن، تا آخر عمرش زیر سقف نمیره. چون بدن شوهرش سه روز زیر آفتاب تو صحرا می مونه و بعد دفن میشه! میدونی یعنی چی؟ اینکه تمام عمرشو زیر آفتاب میمونه! میبینی عشق و وفاداریو! رباب کسی که وقتی بچه شش ماهش روی دستای شوهرش کشته میشه، به جون شوهر غر نمیزنه، ولش نمیکنه، تنهاش نمیذاره. از این جور زنا چقدر دور و بر من وجود داره؟ میدونی؟
_ چی میخوای بگی؟ اومدی اینجا که اینا رو به من بگی؟
_ نه. ول کردن شوهر با یه بچه پنج ساله، برای ما که تبدیل به یه عادت شده. داشتن یه خانواده که زود از هم نپاشه، برای همه یه آرزو شده! تازه ما ادعا میکنیم جزء کشورای مدرنیم و جهان سومی نیستیم. الان خودتو نگاه کن. به همه چیزای که میخواستی رسیدی؟ خوشبخت شدی؟ وقتی بابا به خاطر لو دادن فساد مالی رئیسش از کار اخراج شد و نتونست قسطای وامشو بده، همین که بانک خونمونو مصادره کرد، تو به بهانه بیپولی بابا گذاشتی رفتی. چند وقت بعد، من و بابا توی خیابان، تو رو با الکس دیدیم. مامان فکر میکنم فقط موضوع بیپولی بابا هم نبود!
_ حوصله ندارم این حرفا رو بشنوم. من یه زنم. آزادم برای خودم هر جوری که بخوام تصمیم بگیرم. من اون زمان هنوز جوون بودم و چهره زیبایی داشتم. برای چی به خاطر یه مرد که همه زندگیشو از دست داده، به خوشبختی خودم لگد میزدم.
_ حالا خوشبختی؟ اول الکس بعد جیمز بعد آنتونی و...این همون آزادی که تو میخواستی؟ هنوز آثار مشت و لگد آنتونی روی سر و صورتت خوب نشده! دکترت میگه باید چند روز دیگه هم تو بیمارستان بمونی.
_ رابرت داری حوصلمو سر میبری. بس کن دیگه. من دوست داشتم اینجوری زندگی کنم.
_ مامان اوایل رفتنت خیلی به من سخت گذشت. نمیتونستم ببخشمت. اما بعد از اون شبی که کارناوال حسینو تو خیابانهای لندن دیدم خیلی چیزا یواش یواش برام تغییر کرد. اون روز هفت سالم بود. وقتی بابا اون برگهای که در مورد حسین بود رو برام میخوند، هزارتا سئوال تو ذهنم ایجاد شد. اون سفر چه سفری بوده؟ خواهر و همسر حسین چه جور زنایی بودن که توی یه همچین سفر خطرناکی با او بودن؟ بابا توی اون برگه از وفاداری و عشق بین حسین و همسرش، خواهر و بچهاش میخوند. با خودم میگفتم اصلا وفاداری یعنی چی؟ عشق یعنی چی؟...این لغتا برام غریبه بودن. وقتی بابا برام میخوند، مدام مکث میکرد و تو فکر فرو میرفت. من اون موقع نمیفهمیدم چرا؟ مامان! فکر کنم بابا به وفاداری، عشق واقعی که بین ماها کمرنگه، شایدم فقط لق لقه زبونه، فکر میکرد. یه زن مسلمون عرب چه کرده که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز تو یاد مردم مونده. مامان بعدا یه جا خوندم که این زن تا آخر عمرش، کنار قبر شوهرش موند.
_ رابرت چت شده؟ اومدی اینجا فقط راجع به مسلمانا حرف بزنی؟ یه ذره از خودت بگو.
_ نمیخواستم زندگیم مثل بابا بدون عشق باشه. دنبال یه عشق واقعی بودم. عشقی که به بهانه بیپولی ولم نکنه! بهانه! عشقی که هر روز عاشق یکی دیگه نشه! عشقی که تو تمام سختیای زندگی مثل رباب کنار شوهرش بمونه! نتیجشم شد ژولیت.
_ ژولیت اسم دوستته؟
_ البته این اسم قدیمشه. الان ما صداش میزنیم رباب. همسرمه!
_ آها...
_ ژولیت هم مثل من مسلمان شده.
_ شماها دیوانه شدید. میفهمید دارید چیکار میکنید؟ از آزادی محض، خودتونو انداختید توی یه قفس!
_ آره. این همون عشق واقعیه. اسلام یعنی همین...مامان! اینجا توی این کشور یه قفسه فکری برامون درست کردن. یه جوریم تزیینش کردن که نفهمیم کجاییم. اینجوری هیچ وقت هم برای نجات از این قفس کاری نمیکنیم. خود تو که یه زنی الان تو آزادی محضی؟ خودتم میدونی اونایی که از آزادی دارن دم میزنن یه کاری باهات کردن که نتونی حتی یک لحظه هم به نجات از این منجلاب فکر کنی.
_ بابات چی؟ با افکار تو موافقه؟
_ بابا! بابا! با من موافق بود.
_ یعنی جان هم مسلمان شده؟
_ نه. اما عاشق حسین و خانوادهاش شده بود. به خاطر همین عشقشم بود که هیچ وقت جلوی منو نگرفت. تا آخرین لحظات عمرش پشتم بود. وقتی میدید که من عطش دونستن دارم، کتاب برام تهیه میکرد. هم من میخوندم، هم خودش. مامان! منو بابا هردومون مجذوب شخصیت حسین و رباب شده بودیم. شاید این حس مشترک به خاطر نبود تو بود. نبود مادر برای من و نبود همسر برای بابا! برامون جالب بود که توی این عالم زنایی هستن که همه جوره پای شوهر و خانوادشون میمونن. شخصیت رباب منو زنده کرد.
_ بس کن رابرت. دیونه شدم. این حرفارو برای چی میزنی؟ میخوای ازم اعتراف بگیری؟ میخوای بهم اثبات کنی که هیچی برام نمونده؟ آره. اعتراف میکنم! همه چیزمو از دست دادم. زنیتمو! احساساتمو! روحمو! جسممو.... حتی لذت بزرگ شدن تو رو هم نبردم!
با صدای پرستار به سمت در نگاه کردم که گفت: « وقت ملاقات تمامه. لطفا اتاق رو ترک کنید.»
بلند شدم و دستش را بوسیدم و گفتم: « میدونی چرا بعد از این همه سال گشتم و پیدات کردم؟ چون اسلام گنجینه عشقهاست. عشق زن و شوهر، عشق خواهر و برادر، عشق مادر و فرزند و...مامان الان که پیدات کردم، یه کاری میکنم که دیگه این حسو نداشته باشی. همه اینایی که گفتی دوباره بهت برمیگردونم. کاری میکنم که لذت بالاتر از لذت بزرگ شدنم رو ببری. مطمئن باش...»
وقتی می خواستم از در اتاق بیرون بروم، یک بار دیگه برگشتم و نگاهش کردم. تعجب توی صورتش موج می زد اما یک تبسم زیبا و پر از عاطفه مادرانه روی لبهایش نقش بسته بود، شبیه زمان کودکی...
*پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق(ع)
نظر شما